ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
;کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
چند کبوتر تصمیم گرفتند ، به یاد روزهای گذشته سفری به رودخانه ای بزنند ، که در بچگی یک بار به آنجا رفته بودند .
سه کبوتر به نام های ، مایک ، ماریو ، مارکو .
مایک به بقیه گفت : نوبتی یک نفر جلو می رود ، بعد جای هر موقع کسی که جلو پرواز می کند ، خسته شد . جایش را به کبوتر دیگری می دهد ، ولی ماریو گفت : شما کبوترهای ضعیفی هستید ، من تا رودخانه جلو شما پرواز می کنم ، شما فقط پشت سر من بیایید .
پس ماریو جلوی مایک و مارکو پرواز کرد ، کمی جلوتر که رفتند ،
خستگی بر ماریو چیره شد . ولی به خاطر حرفی که زده بود ، برایش خیلی سخت بود ، جایش را به مارکو و مایک بدهد .
از همه بدتر مایک و مارکو پشت سر او در حال پرواز بودند ، او را تشویق می کردند ،
مارکو می گفـت : آفرین خیلی عالی جلو می روی .
مایک می گفت : ماریو عجب استقامتی دارد ،
ماریو تا نیمه های راه پیش رفت . تا اینجا به هر زحمتی بود ، جلوی همه پرواز کرده بود .
ماریو می خواست ، جای خودش را به مارکو بدهد .
ناگهان جغدی به اسم ، نیکلاس ، و کلاغی به اسم توماس .
مارکو فریاد زد ، نیکلاس و توماس ماریو تا اینجا جلوی ما تا مسیر رودخانه را جلوی ما پرواز کرده است .
مشکل ماریو اعتراف کند ، خسته شدم . دو برابر شد .
حالا توماس و نیکلاس هم برای آنها جالب بود ،آیا تا پایان مسیر رودخانه ماریو می تواند ، جلوی این کبوتر ها و کلاغ و جغد پرواز کند . بدون اینکه جای پرنده جلودار را به کس دیگری بدهد .
ماریو در عمل انجام شده قرار گرفته بود .
صدای تشویق های مارکو و مایک و توماس و نیکلاس در گوش ماریو بود .
حالا ماریو انگار خستگی و نا امیدی را فراموش کرده بود ، تقریبا به رودخانه رسید .
صدای تشویق بالاتر و بالاتر رفت .
مایک : عجب کاری کردی .
مارکو : خیلی پر قدرت مسیر رو رفتی .
توماس : فوق العاده بودی .
نیکلاس : خیلی عالی این مسیر رو رفتی .
مارکو در پایان گفت : من وقتی نیکلاس و توماس رو دیدم ، می خواستم جای خودم رو به مارکو بدم .
ولی از بس تشویق کردید . هر بار می خواستم ، بگم دیگر نمی توانم ، انگار چیزی جلوی من رو می گرفت .