ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
کارتون
Once upon a time
کلاغی به اسم استیون به دنبال سنگ های براق می گشت ، یا هر چیزی که برق بزند .
استیون در حال پرواز بود . ناگهان ماهیچه بالش گرفت . مثل یک سنگ از آسمان سقوط کرد .وقتی نزدیک زمین رسید . کمی بال زد . ولی سقوط ترسناکی داشت .
استیون به زمین خورده بود . خاکی شده بود . بدنش کوفته شده بود . شوکه شده بود . خلاصه بعد از 5 دقیقه به خودش آمد . می خواست دوباره پرواز کند . ولی انگار نمی توانست .
استیون اوضاع خوبی نداشت . با خودش گفت : کارم تمام است . این پایان است . برای زندگی من .
ولی می توانست . روی زمین راه برود . استیون شروع کرد ، به روی زمین راه رفتن . کم کم بدنش گرم تر شد .
کمی که راه رفت . به رودخانه ای رسید . حسابی آب خورد . در کنار آن رودخانه .
درخت گردویی بود . زیر درخت گردو پر بود . از گردوهای که از درخت افتاده بودند .
استیون بعد از خوردن چند گردو خودش هم نفهمید . چطور به روی یک شاخه همان درخت پرواز کرد .
شب را روی همان درخت استراحت کرد . صبح روز بعد .
پایین آمد دوباره شروع به خوردن غذا و آب کرد . دوباره مثل قبل می توانست . پرواز کند .
استیون فهمید ، همیشه از آن چیزی که فکر می کند ، قویتر است .