کارتون
Once upon a time
وقتی سنجاب به شهر خود باز گشت ، این سنجاب قصد داشت ، عروسک های چوبی خود را بفروشد ، ولی این عروسک ها را هیچ کس نمی خرید ، سنجاب در یک جای مشخص را انتخاب کرد . بعد از آن روز هر روز در آن محل عروسک های چوبی خود را برای فروش می برد .
شروع کرد ، عروسک های چوبی خودش را یکی یکی چید . بعد اولین روز فقط مردم ، نگاه می کردند .
روز دوم ، روز سوم ، روز چهارم ، سنجاب فقط این مدت بیهوده عروسک های چوبی خود را در یک جای مشخص می برد ، منتظر بود ، کسی پیدا شود ، این عروسک ها را از او خریداری کند .
ولی در طی همین چند روز چیزی نمی فروخت ، چیزهای تازه ای یاد می گرفت ، تمام مدت عده ای را می دید ، برای خرید عروسک ها می آیند . ناگهان فکری به ذهنش رسید .
اوقات بود ، هیچ کس برای خرید ، نبود ، چوب های که قرار بود ، عروسک چوبی شوند ، را همراه خود به آن محل برد ، شروع به کار کرد ،
عروسک های نیمه کاره ، یا تکه چوب های بی شکل ، استاد مشغول کار ، همین کار باعث شد.
توچه بیشتری را به خود ، جلب کند ،
سنجاب بدون اینکه قصد جلب توجه داشته باشد ، موفق شد ، کاری انجام دهد ، توجه خیلی ها را جلب کرده بود . باعث شد ، اولین فروش خود را در همان روز انجام داد .
بعد طلسم ، شکسته شد .
از آن روز به بعد سنجاب فهمید باید جلوی چشم مشتری ها هم مشغول کار باشد . اینطوری توجه خیلی ها رو جلب می کرد .