ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
قصه کارتونی
Once upon a time
مورچه به اسم ژوپیتر ، به خاطر اینکه مدتهاست در انتظار دوستش آلفرد بود ،
آلفرد و ژوپیتر با هم بودند ، از همیشه از هر مورچه ای بیشتر از لانه فاصله می گرفتند ، همیشه این دو مورچه غذاهای پیدا می کردند ، که مورچه های دیگر کمتر این کار را انجام می دادند .
ولی این بار آلفرد خیلی دیر کرده بود .
ژوپیتر منتظر بود ، ولی هر چه زمان می گذشت خبری از آلفرد نمی شد .
ژوپیتر یا باید به لانه بر می گشت یا منتظر می ماند ، تا آلفرد برگردد . یا به دنبال ژوپیتر می رفت .
زمان به سرعت در حال سپری شدن بود .
ژوپیتر تصمیم گرفت ، برای پیدا کردن آلفرد برود .
این کار را کرد .
حدود نیم ساعت به دنبال جای پا های او رفت .
بلاخره به آلفرد رسید .
آلفرد در کنار یک تخته سنگ خوابیده بود .
ژوپیتر او را بیدار کرد ،
به او گفت : 3 ساعت است منتظر تو هستم ، مرا نگران کردی .
آلفرد : خیلی خسته بودم .
فقط یادم می آید .
یک مورچه قرمز را اینجا دیدم .
مورچه قرمز ، یک تکه نان به من داد ، بعد از آن من بی هوش شدم .
ژوپیتر سخت عصبانی بود .
ژوپیتر : چرا از کسی که نمی شناختی چیزی قبول کردی .
ژوپیتر و آلفرد با هم به لانه برگشتند ،
در راه برگشت ، احساس کرد ، مورچه های قرمز آنها را تعقیب می کنند .
وقتی از موضوع خبر دار شدند ، باید مورچه های قرمز را گمراه می کردند ، تا لانه مورچه های مشکی توسط مورچه های قرمز مورد حمله قرار نگیرید .
پس تمام شب آنها را در مسیر دور تر از لانه بردند . تا وقتی که مورچه های قرمز را گمراه کردند ،
بعد از 1 روز توانستند از دست مورچه های قرمز خلاص شوند .
به لانه برگردند ،