ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
کارتون
Once upon a time
موش چند سالی بود ، از شهر خود رفته بود ، به این فکر می کرد ، روزی به شهرم برخواهم گشت .
پس تصمیم گرفت به شهر خودش برگردد . در راه گربه ای او را اسیر کرد .
گربه می خواست ، او را برای چند ساعت دیگر بخورد.
موش شروع به التماس کرد.
گربه گوشش بدهکار نبود .
گربه گفت : حالا که آخرین لحظات عمرت است ، دوست داری چی کار انجام می دادی ؟
موش گفت : حیف قدر روزها را که داشتم ، ندانستم . از فرصتهایم به خوبی استفاده نکردم . حواسم نبود ، اسیر تو شدم .
گربه گفت : عجب حرفهای خوبی زدی . من تو را آزاد می کنم. ولی سعی کن به حرفهایت عمل کنی . بین حرف و عمل خیلی فاصله است .