ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
در سرزمین کارتونی ، یک گربه وجود داشت ، به نام ماریو ،
ماریو چندین و چند بار ،می خواست ، از جنگلی که زندگی می کند ؟ بیرون بیاید ولی بعد از چند روز تلاش می دید .
هر روز به یک نقطه برگشته است ؟
ماریو سخت از این قضیه ناراحت بود . هیچ چیز نمی توانست ، حال او را بهتر کند .
ماریو یاد گرفته بود ، اتفاقات را بر مبنای گذشته برنامه ریزی و قضاوت کند .
ماریو به این فکر نکرده بود ، در آینده می تواند ،
گربه ای باشد ، که حرکات دیگری انجام خواهد ، داد گربه ای که می تواند ، از این جنگل هزار تو خود را رها سازد ، روز اول شروع شده بود ،
ماریو یک روز دیگر تصمیم گرفت .
هر اتفاق مایوس کننده ای که برای او می افتد ، نگذارد روی روحیه او تاثیر مخرب بگذارد .
باید تحملش را بالاتر می برد .
ماریو گمشده بود می خواست هر چه زود تر خود را از این درخت ها و این راه های تاریک رها کند .
یک روز دوباره در جنگل سرد و نمناک و ترسناک گشت ، ولی دوباره در آن جنگل اسیر بود . مدام این را با خود تکرار می کرد .
این روز دیگر نمی تواند ، من مایوس و ناراحت نیستم ، می دانم راهی پیدا خواهم کرد ، می دانم این پایان گمشدگی است ، در این جنگل می دانم ، راهم را پیدا خواهم کرد .
ماریو فردا می گشت ؟ سریع تر و تند تر نبود ، ولی امیدوارتر از قبل بود .
بهتر فکر می کرد ، ناگهان چیزی به ذهنش رسید ، ماریو روی شاخه ها را با برگ سبز علامت می زد . تا اینکه تقریبا روی تمام درخت ها به جز یک درخت که درخت بزرگ و قدیمی بود ، از تمام راه های جنگل مخوف تر بود . ماریو این درخت را به خاطر داشت ، همیشه به خاطر صداهای ترسناکی که از این درخت می آمد .
سمت این درخت نمی رفت . بلاخره به خاطر پایان دادن ، به این تکرار روزهای تکراری در یک محل تکراری پایان دهد . این کار را انجام داد ، بعد از 2 ساعت راه رفتن درخت ها جنگل به آخر رسید ، باور نکردنی بود .
ماریو از جنگل بعد از مدت ها توانست راه خود را پیدا کند ، در حالی که بارها تلاش کرده بود ، می دانست تلاش می کند . ولی به نتیجه نمی رسد . به نتیجه نمی رسید .
این بار تلاش کرد ، می دانست راهش را پیدا می کند ، این بار به نتیجه رسید .