تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

خرسی به اسم لورنس از تلاش نمودن فراری بود (قصه کارتونی )

کارتون

Once upon a time

خرسی به اسم لورنس نه اهل کار بود ، نه برنامه ریز خوبی بود .

اصلا تن به کار نمی داد ، دوست داشت همه چیز برای او مهیا باشد .

لورنس وقتی می خواست کارهای گذشته خود را که نیمه تمام گذاشته است ، حاضر بود ، هر کار دیگری انجام دهد ، به غیر از این که این کار را به اتمام برساند .

لورنس اوضاع مالی خوبی نداشت ، اوضاع کاری خوبی نداشت ، بیشتر همه چیز را روی شانس و بخت اقبال سرمایه گذاری می کرد . دوست داشت یک شب بخوابد ،

فردا صبح همه چیز برای او مهیا شود ، دوست داشت ، فردا آدم دیگری باشد ، مثل استیو که برای زندگی خودش عمری تلاش کرده بود .

استیو خرس موفقی بود .

از وقت خود درست استفاده می کرد ، برای لحظات خود حتی تعطیلات خود برنامه داشت .

جالب بود ،

لورنس هیچ تفریحی به دلش نمی نشست ، موقع تفریح به این فکر می کرد ، اگر مثل استیو کارهای نیمه تمام خود را به اتمام می رساند ، از وقتهایش خوب استفاده می کرد ، الان اوضاعش بهتر از این بود .

لورنس این روز شب هم مثل بقیه تمام عمرش بود .

شاید باید یاد می گرفت ، یک روزه شهر روم ساخته نشد .

یک شبه نمی شود ، راه صد ساله را رفت .

باید از قبل به فکر این روزها باشد . لورنس به کاری علاقه مند نمی شد . وقتی می خواست برای استخدام به سر کاری برود ، تازه به یادش می افتاد به چه کاری علاقه دارد ، از چه کاری متنفر است .

چه اشتباهاتی در زندگی انجام داد ، چه راهی را غلط رفته ، چه راهی را در نیمه راه برگشته .

لورنس واقعا احتیاج به کمک داشت . کسی هم به جز خودش نمی توانست ، به خودش کمک کند .

باید با زندگی و مشکلاتش مواجه می شد ، از مشکلات فرار نمی کرد ، از کار فرار نمی کرد ،

کارها را نیمه کاره رها نمی کرد .

لورنس باید در مدیریت وقت و جدیت در کارش تجدید نظر می کرد ، شاید روزی لورنس متوجه اشتباهاتش شود .

اگر هم نشود ، کسی به بیشتر از خودش ضرر نمی کند .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.