کارتون
Once upon a time
چیزی نمانده بود ، به آرزویش برسد .
خرسی به اسم کلودیو برای اینکه ثروتمند شود . برای اینکه موفق باشد ، به دنبال طلا می گشت . روزی یک تکه سنگ پیدا کرد ، تکه سنگ شک او را بر انگیخت این تکه سنگ چیست ؟
برای لحظه ای فکر کرد ،
شاید طلا باشد .
از آن لحظه شروع به رویا پردازی کرد ، این تکه سنگ را می فروشم ، هر چی دلم خواست می خرم .
کلودیو اصلا این احتمال را در نظر نمی گرفت ؟ ممکن است .
این تکه سنگ تقلبی باشد .
کلودیو فردا به بازار رفت . پیش کسی رفت ، مدت ها طلا را می شناخت .
کلودیو پیش کلاغ جواهر ساز رفت . اسم کلاغ والتینو بود .
والتینو وقتی سنگ را دید ، این سنگ را خوب نگاه کرد .
بعد با یک کلمه تمام رویا ها و امید های کلودیو به باد رفت .
این تکه سنگ طلا نیست .
کلودیو قبل از ساختن دیوار بلند رویا سازی خود باید ، اول از طلا بودن این سنگ مطمئن می شد . ولی خرس با این که کمی این احتمال را می داد . شاید طلا باشد .
کلودیو چیزی نمانده بود ، به آرزو هایش برسد .
وقتی حس می کنی خوشبختی نزدیک است ، بعد امیدهایت یک لحظه نقش بر آب می شود، حس جالبی نیست .
کلودیو از مغازه وانتینو بیرون آمد .
نگاهی به سنگ انداخت بعد با خودش گفت : ای سنگ چی می شد . طلا بودی .
تا من الان تو را می فروختم ، پول خوبی به جیب می زدم . با خودش فکر کرد . شاید این سنگ هم به داد او نرسد .
کلودیو باید این سنگ را دور می انداخت . ولی این سنگ را نگهداشت . هر روز به آن نگاه می کرد .
آهی از ته دل می کشید . چی می شد . طلا باشی .
ولی چیز جالبی وجود داشت . سنگی که کلودیو پیدا کرده بود . سنگ آرزو بود .
تمام آرزو ها را می توانست ، بعد از 5 بار آرزو کردن بر آورده کند . به غیر از اینکه جنس خودش را تغییر دهد . البته به چیزی هم نمی توانست ، زندگی ببخشد .
کلودیو می توانست ، به آرزو هایش برسد . اگر می دانست . این سنگ ، سنگ آرزو هاست . این سنگ ، سنگ تنبل آرزو هاست .
باید 5 بار آرزو کنی .
تازه بر آورده شدنش بگیر نگیر دارد .
این سنگ ،برای کلودیو یادآور امیدهای برباد رفته بود .
روزی همراه خود این سنگ را می برد . آرزو کرد . شهاب سنگی از آسمان به زمین بیاید . جنس آن از طلا باشد .
کمی جلو تر رفت . آرزو کرد . فرش پرنده ای داشته باشد .
چند لحظه بعد آرزو کرد ، دیگر برای کار کردن به محل کارش نرود .
کلودیو تمام مدت آرزو می کرد ، از دست چه چیزهای رها شود . کلودیو به خاطر لذت بردن از شرایط تلاش نمی کرد . سنگ آرزو ها حتی از زبان کلودیو یک آرزو را 2 بار نمی شنید .
فقط خواسته ای که داشت این بود . این سنگ باید از طلا باشد .
روز کلودیو سنگ را در جای دور انداخت . چیزی نمانده بود . از دست سنگ خلاص شود .لاک پشتی به اسم . مایکل این سنگ را شناخت کلودیو را صدا کرد . به او گفت : 5 بار آرزو کن هزار سکه داشته باشی .
کلودیو این خواسته را از سنگ انجام داد . بعد به خواسته اش نرسید .
کلودیو این سنگ خراب است کار نمی کند . بعد از 6 روز کلودیو در حیاط خانه اش پایش به صندوقچه ای می خورد ، هزار سکه طلا پیدا می کند .
کلودیو چیزی نمانده بود . با آرزویش برسد . ولی نرسید .
این سنگ می توانست ، کارهای بزرگتری از آرزوی که داشت ، انجام دهد . در صورتی که لاک پشتی وجود داشته باشد.
واقعیت ماجرا این بود . کلودیو سنگ را گوشه ای می اندازد . لاک پشتی به اسم مایکل وجود ندارد ، مایکل اگر هم وجود داشته باشد ، سنگ آرزو ها را خود بر می دارد ،
در صورتی که شخصیت کارتونی مایکل نباشد . کلودیو طرز استفاده از سنگ آرزو ها را نمی فهمد ، آن را دور می اندازد .