تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

موش و گربه (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
گربه از تعقیب موش خسته شد . موش تند تر از همیشه می دوید . گربه باید موش را شکار می کرد . صاحب گربه به او اخطار داده بود . اگر دوباره موش را در حیاط خانه ببیند .
او را بیرون می اندازد . گربه تازه ای به جای او می آورد .
ولی این بار هم هر قدر تلاش کرد . به موش نرسید . موش از تمام مخفی گاه ها با خبر بود .
پس به راحتی از دست گربه فرار می کرد .
صاحب گربه امروز وقتی موش را دوباره دید .
گربه را از خانه بیرون کرد . گربه ای دیگر آورد تا موش را شکار کند .
گربه تا مدتها در کوچه و خیابان ها سرگردان بود . تا این که بعد از چند روز موشی را که به دنبال او بود . در کوچه ملاقات کرد .
از موش پرسید ، چی شد . چرا اینجا هستی ؟
موش : از وقتی تو رفتی گربه تازه وارد ، سریع تر از تو بود. من هم قبل از اینکه شکار شوم . تصمیم گرفتم . از آن خانه فرار کنم .
خیلی روزهای خوبی در آنجا داشتم .
گربه و موش تصمیم گرفتند . به کمک هم جای را برای زندگی پیدا کنند .
یک کلبه بیرون از شهر خالی بود .تقریبا مثل خرابه ها بود .
گربه و موش یک اتاق از این کلبه را تعمیر کردند . بعد با هم به دنبال غذا می گشتند . این دو دشمن قدیمی در کنار هم می توانستند ، راحتر زندگی کنند . 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.