تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

خرگوشهای بند انگشتی (قصه کارتونی)

کارتون
Once upon a time
خرگوش به اسم ، تامی صحبح از خانه بیرون رفت .
این بار از بیشتر از همیشه از خانه دور شد . از یک راهی رفت . تا به حال از آن راه نرفته بود . تامی نگران شده بود .
ناگهان متوجه خرگوش های کوچکی شد . که زیر پای او راه می رفتند .
همه خرگوش های اندازه به کوچکی انگشتهای تامی داشتند . از دیدن تامی وحشت کرده بودند . جیغ می زدند .
تامی از دیدن خرگوش های کوچکتر از خودش خیلی تعجب کرده بود .
می خواست با یکی از این خرگوش های کوچک صحبت کند . همه آنها جیغ می زدند فرار می کردند .
بلاخره بعد از صدا زدن آیا خرگوشی حاضر هست با من صحبت کند ؟
یک خرگوش شجاع به اسم ماریو حاضر شد با تامی صحبت کند .
تامی: من قصد آزار شما خرگوش های کوچک را ندارم .
ماریو اسرار می کرد . در مورد اینکه خرگوش های کوچک و محل زندگی آنها با هیچ خرگوشی صحبت نکند .
تامی بعد از چند ساعت از آن محل رفت .
ولی باورش نمی شد . با یکی از خرگوش های که به اندازه بند انگشتش بودند . صحبت کرده است .
فردا به آن محل برگشت . ولی هیچ اثری از خرگوشهای بند انگشتی نبود .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.