تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

نارسیس موش سفید ، فرار از تله موش (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
چه کاری کنم ، از این وضعیت خارج شم .
این حرفهای بود . یک موش سفید به خودش می زد . اسم این موش سفید نارسیس بود .
نارسیس چند ساعت  بود . در یک تله موش اسیر شده بود . نارسیس به خاطر یک پنیر تازه وارد یک قفس شده بود .
فقسی که فلزی بود .
نارسیس با خودش می گفت : این بار توبه می کنم .
دیگر هیچ پنیری نمی خورم . چطور شد . بدون توجه وارد این تله شدم . بوی پنیر تازه نارسیس را آنجنان از خود بی خود کرده بود . بدون توجه به اطراف فقط به پنیر فکر می کرد .
ولی الان نارسیس اسیر فقس فلزی شده بود . نارسیس حالا باید منتظر سرنوشت خود باشد .
بازی عجیبی بود . انگار هیچ کاری از دستش ساخته نبود . نارسیس نگاه به ساعت خود کرد . الان 3 ساعت در این تله افتادم . اگر موشی این نزدیکی ها نباشد . به من کمک نکند .
سرنوشتم چه می شود . می خواست فریاد بزند کمک . ولی شاید این کار توجه آدم ها را جلب می کرد . نارسیس یک بار فریاد زد .
کمک هیچ موشی این دور اطراف نیست .
موش ها همگی در این چنین مواقعی دشواری به هم کمک می کنند .
تمام خاطرات نارسیس در فکرش مرور می شد . چقدر دوست داشت ، چند قطره آب بنوشد . ولی اینجا هیچ آبی وجود نداشت .
به خودش می گفت : این چه کاری بود ، کردم توجه به تله نکردم . خیلی راحت در دام آدم ها افتادم .
چه بلایی سرم خواهد ، آمد ولی بیشتر از همه این فکر ها او را آزار می داد .
تا اینکه نارسیس فکر به ذهنش رسید . بلاخره از یک جایی وارد این قفس شده بود .
ولی الان هرچی نگاه می کرد . هیچ راهی برای خروج نبود .
تا اینکه متوجه شد . یک قسمت این فقس درب ورودی دارد . باز و بسته می شود .
ولی هر قدر تلاش می کرد ، قدرتش آنقدر نبود ، بتواند درب این قفس را باز کند .
ناگهان متوجه یک چوب شد . اگر می توانست از آن به عنوان یک دیلم استفاده کند . ولی هر کاری می کرد ، هیچ چیز دیگری نبود . که بتواند از آن کمک بگیرید . ولی فکر کرد .
چوب را از بین میله ها عبور دهد . بین میله های قفس فاصله ایجاد کند .
بعد از 2 ساعت تلاش خسته کنند . موفق شد دو میله را از هم جدا کند . با تلاش فاصله این دو میله را زیاد کرد . تا بلاخره از فقس فلزی فرار کرد .
تا آخر عمرش آن 5 ساعت را در فقس را به یاد داشت .
هر موقع بوی پنیر خوش بو به مشامش می رسید . دیگر دهانش آب نمی افتاد . به این فکر می کرد . باید همه چیز را بسنجم . ممکن است . یک تله موش باشد .
نارسیس آزادی دوباره اش را مدیون این بود . نا امید نشد .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.