تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

لک لک و کلاغ سوار بر قایق نجات (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
روزی روزگاری .
کلاغ و لک لک در یک کشتی بودند ، ولی دریا که توفانی شد .
لک لک و کلاغ مجبور شدند ، سوار بر یک قایق نجات شوند ، با هم مسافتی را پارو بزنند ، تا اینکه به خشکی برسند .
کلاغ خیلی نگران تر از لک لک بود . امیدی نداشت ، به خشکی برسند . بعد از آن شب طوفانی لک لک شروع به پرواز کرد . کلاغ هم پشت سر او آمد. ولی لک لک به کلاغ توصیه کرد . به قایق برگردد .
اگر قایق را گم کنند . لک لک می توانست ، در آب شنا کند . ولی کلاغ مثل او شنا بلد نبود .
کلاغ روی قایق فقط میتوانست این را ببیند ، لک لک دور می شود .
کلاغ به این فکر می کرد . اگر لک لک بر نگردد ، او در این دریا تنها می ماند . بعد از 3 ساعت لک لک بر نگشت .
کلاغ مانده بود ، خودش هیچ خبری از لک لک نبود .
اوضاع اصلا خوب پیش نمی رفت . چه بلایی سر لک لک اومده بود .
هوا دوباره رو به توفانی شدن می رفت .
دوباره هوا بد شد . کلاغ امید نداشت . این بار از این توفان جان سالم به در ببرد . ولی باز هم فردا زنده بود .
شب وقتی می خواست بخوابد ، آرزو می کرد . فردا قایق به خشکی رسیده باشد .
صبح وقتی بیدار شد . دید روی قایق تنها نیست . لک لک کنار او مشغول پارو زدن بود .
در حالی که مشغول آواز خواندن بود .
از لک لک پرسید ، کجا بودی نصفه عمر شدم .
لک لک پاسخ داد : به خشکی رسیدیم . ولی وقتی می خواستم ، سراغ تو بیایم . اوضاع هوا توفانی شده بود . فقط می توانستم . متتظر بمانم ، توفان تمام شود . 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.