کارتون
Once upon a time
همیشه همه روز ها همه چیز به دل یک خرگوش نمی تواند باشد .
خرگوشی به اسم آلفرد روی یک دیوار مشغول نقاشی بود . این طرح مربوط به یک خرگوش بود . که دیگران را به رستوران دعوت می کرد .
خرگوشی که یک بشقاب غذا در دست داشت . صورت این خرگوش خوشحال بود . با دستش اشاره می کرد . بیا از این غذا تو هم بخور .
آلفرد یک هفته روی این نقاشی کار کرده بود . تقریبا آخرین روز کار بود .
چیزی نمانده بود . کار به پایان برسد .
که بادی شروع به وزیدن کرد . سطل رنگ از دستان آلفرد رها شد . روی صورت خرگوش ریخت . زحمت یک هفته ای آلفرد هدر رفت .انگار هیچ چیز درست پیش نرفته بود.
در حالی که آلفرد خیلی خوشحال بود.کارش رو به پایان بود ناگهان جلوی چشمش زحماتش هدر رفت آلفرد مانده بود .
کاری که دوباره باید انجام میشد .
آلفرد از نردبان پاییین آمد .چند قدم رفت،چند قدم برگشت..عصبانی بود دلش می خواست از عصبانیت فریاد بزند .
آلفرد تنها مانده بود،وقتی می خواست به خانه برگردد ، چون حواسش جمع نبود .
در یک چاله افتاد ،آلفرد یک ساعتی بیهوش بود وقتی به هوش آمد ، چیز های عجیبی دید ، آلفرد در یک جای خیلی قدیمی بود.خبری از ساختمان ها و هیچ چیز که تا دیروز آلفرد در آن شهر می دید ، بعد فقط ساختمان ها قدیمی تر از قبل بود . پوشش خرگوش ها خیلی عجیب بود .
شباهت به آن چه که تا دیروز ندیده نبود .
آلفرد متوجه نبود ، چه اتفاقی برای او افتاده تا اینکه توسط خرگوش های که لباس های یک شکل به تن داشتند ، دستگیر شد.
آلفرد توسط سرباز ها به قلعه بزرگی انتقال داده شد .
در آن محل به او اتهام ، جاسوس دشمن بودن زدند .
آلفرد بعد از چند لحظه ، خرگوشی سوار بر اسب به قلعه حمله کرد . آلفرد را همراه خودش به جای خارج از شهر برد.
اسم این خرگوش مانفرد بود .
بعد از اینکه آلفرد از مانفرد سوال کرد . الان اینجا کجاست در چه زمانی به سر می برد . متوجه شد 300 سال به عقب رفته است .
علت این سفر دز زمان مانفرد مشخص نبود . ولی چیزی که برای او اهمیت داشت . الان در حال جنگ با سربازان قلعه بود .
مانفرد بعد از اینکه خوب علت این اوضاع میخواست بفهمد .
آن چاله ای که در آن افتاده بود .
جای که اولین بار در آن شهر قدیمی وارد شده بود .
مرکز بازار آلفرد همراه مانفرد به جایی رفت . به دنبال چیزی می گشت به زمان خودش برگردد . ناگهان دوباره به زمان خودش برگشت .
وقتی به شهر خودش در زمان خودش برگشت .
روی نردبان مشغول رنگ زدن بود . احساس کرد . این اتقاق قبلا افتاده تابلوی رنگ را پایین برد .
جالب بود . باد به شدت می وزید .