تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

آخر هفته ابر باران و برادرش (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
ابر باران گوسفندی بود ، برداری داشت به اسم پشمک . گرگ هم اسمش تیز دندان بود .
ابر باران روز خودش را برای استراحت روز جمعه آماده می کرد . قصد داشت این روز را فقط پای تلویزیون برنامه نگاه کند . اما پشمک همه چیز را خراب کرد .
پشمک برای بازی به کوچه رفت . موقعه بازی کردن یک توپ به پنجره خورد . شیشه پنجره شکست .
ابر باران نگاهی کرد . این بار حتی عصبانی هم نشد . این چیزها عادی بود . شیطنت های پشمک بار اولش نبود .
هوا کمی سرد بود . پس باید ابر باران به مغازه شیشه بری می رفت . متر را به همراه پشمک پیدا کردند . اندازه ها را یادداشت کرد . ابر باران و پشمک همراه هم رفتند . از شیشه بری شیشه بخرند .
وقتی در مغازه شیشه برای بودند . پشمک پیشنهاد کرد به جای شیشه آینه بگیرند . ولی پشمک گوشش بدهکار نبود .شیشه ای گرفتند ، تقریبا حالت آینه ای داشت .
پشمک و ابر باران در حالی که شیشه را دو نفری گرفته بودند .
چند متری از مغازه بیرون نیامدند . پشمک سمت خودش را به طور ناگهانی رها کرد . ولی با عکس العمل سریع ابر باران شیشه نشکست . ابر باران نتیجه گرفت کار اشتباهی کرده است .
شیشه خطرناکی را به دست پشمک داده است . هر لحظه ممکن است . این شیشه را بشکند .
ابر باران درحالی که یک چشمش به پشمک بود . شیشه را هم یک نفری در دست داشت . به خانه برگشتند . بلاخره ابر باران شیشه را روی پنجره قرار داد . خرده شیشه ها را هم به دقت جمع کرد .
به خودش که آمد . خبری از پشمک نبود . دوباره پشمک برای بازی بیرون رفته بود . کم کم غروب شده بود. ابر باران تمام کوچه و محله را گشت . ناگهان پشمک را در حال فرار کردن دید .
تیز دندان قصد شکار پشمک را داشت . ابر باران با دیدن تیز دندان تعجب کرد . صدا زد تیز دندان ، تیز دندان کجا ؟
تیز دندان جواب داد ، می خواهم برادرت را شکار کنم . شکار راحتری است .
پشمک از یک درخت بالا رفت .
تیز دندان پایین درخت بود . او هم تلاش می کرد . از درخت بالا رود .
ابر باران هم پشت سر آنها در حال حرکت بود . وقتی تیز دندان از شکار پشمک نا امید شد . به دنبال ابر باران افتاد .
حالا این ابر باران بود که فرار می کرد .
ابر باران در یک کوچه بم بست گیر افتاد .
تیز دندان : بلاخره گیرت انداختم .
ناگهان یکی از در ها خانه ها باز شد .
یک گوسفند دیگر به اسم شال گردن بود . شال گردن شوکر را از جیبش در آورد . یک شوک ناگهانی به تیز دندان زد . تیز دندان نقش زمین شد .
ابر باران و شال گردن تیز دندان را سوار بر برانکارد کردند . در حالی که یک سر برانکارد را شال گردن گرفته بود ، سر دیگر آن را ابر باران او را از شهر بیرون بردند .
ابر باران و شال گردن به شهر برگشتند .
ابر باران وقتی به خانه رسید ، پشمک را دید پشمک قول داد بعد از این حرفهای برادرش می زند ، گوش دهد .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.