ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به نام خدا
قصه کارتونی
Once upon a time
هیچ چیز دیده نمی شد . هوا پر از مه بود .
چند گوسفند به دنبال هم می رفتند . اسم یکی از آنها ابر باران بود . اسم دیگری هم شال گردن ، اسم یکی دیگر هم پشمک بود .
هیچ وقت هوا تا این حد تاریک نشده بود .
گاهی همدیگر رو صدا می زدند . بعد از اینکه هم را پیدا می کردند .
چند قدم جلو می رفتند . باز دوباره هیچ کس دیگری را نمی دید . فقط صدای پا ها شنیده می شد .
هوا رو به سردی میرفت . اوضاع جالب نبود . فقط این رو می دونستند . الان راه رو گم کردند .
این سه گوسفند . ابرباران شال گردن و پشمک تصمیم گرفتند . تا وقتی مه می رود . یک جا بمانند . استراحت کنند .
ولی وقتی یک جا وایسادن .
صدایی به گوش رسید . صدای پا بود . کسی به سمت آنها می آمد .
ولی تصمیم گرفتند . فرار نکنند . پشت درخت مخفی شدند .
همه فکر می کردند از روبرو صدا می آید . ولی یک گوزن از پشت به آنها نزدیک شد .
وقتی با شاخ به پشمک زد . که او را متوجه خود کند .
پشمک از ترس فریاد زد . بقیه هم خیلی ترسیدند .
وقتی متوجه شدند . گوزن دوست آنها است . خیلی خوشحال شدند .
گوزن آنها را تا مسیر خانه هدایت کرد .