تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

نجات به روش گوزن (قصه کارتونی )

به نام خدا

قصه کارتونی

Once upon a time

هیچ چیز دیده نمی شد . هوا پر از مه بود .

چند گوسفند به دنبال هم می رفتند . اسم یکی از آنها ابر باران بود . اسم دیگری هم شال گردن ، اسم یکی دیگر هم پشمک بود .

هیچ وقت هوا تا این حد تاریک نشده بود .

گاهی همدیگر رو صدا می زدند . بعد از اینکه هم را پیدا می کردند .

چند قدم جلو می رفتند . باز دوباره هیچ کس دیگری را نمی دید . فقط صدای پا ها شنیده می شد .

هوا رو به سردی میرفت . اوضاع جالب نبود . فقط این رو می دونستند . الان راه رو گم کردند .

این سه گوسفند . ابرباران شال گردن و پشمک تصمیم گرفتند . تا وقتی مه می رود . یک جا بمانند . استراحت کنند .

ولی وقتی یک جا وایسادن .

صدایی به گوش رسید . صدای پا بود . کسی به سمت آنها می آمد .

ولی تصمیم گرفتند . فرار نکنند . پشت درخت مخفی شدند .

همه فکر می کردند از روبرو صدا می آید . ولی یک گوزن از پشت به آنها نزدیک شد .

وقتی با شاخ به پشمک زد . که او را متوجه خود کند .

پشمک از ترس فریاد زد . بقیه هم خیلی ترسیدند .

وقتی متوجه شدند . گوزن دوست آنها است . خیلی خوشحال شدند .

گوزن آنها را تا مسیر خانه هدایت کرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.