قصه کارتونی
Once upon a time
وقتی کلاغ از پشت سر به خرگوش نزدیک شد .
روی زمین نشست . خرگوش از این که ناگهان کلاغ پشت سر او نشسته بود .
غافلگیر شد . اول فرار کرد . ولی وقتی متوجه شد . یک کلاغ است .
ایستاد به کلاغ نگاهی کرد . کلاغ ها را دوست نداشت .
کلاغ به او نزدیک شد . از او پرسید : اینجا چه جور جایی است ؟
خرگوش : بد نیست .
کلاغ و خرگوش مشغول صحبت شدند .
کلاغ با حرفهایش می خواست ، یک دوست پیدا کند . تا با هم وارد ، جنگل تاریک شود .
سر صحبت را باز کرد . از خرگوش خواست . با هم به جنگل تاریک بروند . ولی خرگوش اصلا حاضر نشد . با کلاغ وارد جنگل تاریک شود .
دلیلش را از خرگوش پرسید .
خرگوش هم دلیل او این بود . کلاغ اگر اتفاق بدی می افتاد خیلی سریعتر از خرگوش از آنجا فرار می کرد . ولی خرگوش نمی توانند ، پرواز کنند .