ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
Once upon a time
بادبادکها
در شهر عجیب ساکنان آن فقط بادبادکها بودند . این بادبادک ها هر کدام به شکل حیوانی یا آرزویی بودند . رنگهای به خصوص داشتند . امیدها و آرزو های یک پسر بچه در شهر بادبادک هایش بود . در حالی که خودش از وجود این چنین شهری بی خبر بود . ولی بادبادکی به اسم بادبادک سیاه تصمیم گرفت . همه بادبادکها را نابود کند .
بادبادک سیاه به شکل یک اسب سیاه بود .
اسب سیاه از بس منتظر بود . به یک اسب واقعی تبدیل شود . ولی تنها بادبادک های خاصی می توانستند . وقتی عمرشان پایان می رسید .
آنها خالی نمی شدند . این بادبادک ها تبدیل به چیزی واقعی می شدند .
آخرین چیزی که به یک ماشین اسباب بازی ، واقعی شده بود .
این شهر بادبادک در رویایی یک پسربچه زندگی می کرد . تمام رویاهای او عبارت می شد . از اسباب بازی ها و خیلی از چیزهای که دوست داشت .
ولی این بادبادک تا زمانی که رنگ های متنوعی داشتند .
ایرادی که این بادبادکها داشتند این بود . باید کودکی بند بادبادک را محکم در دست خودش می گرفت . اگر بند بادبادک ها را رها می کردی .
بادبادک خیلی سریع سوار بر باد می شد . در آسمان آبی آنقدر بالا می رفت . سرنوشتی جز ترکیدن در انتظارش نبود .
هیچ بادبادکی دوست نداشت . دچار این سرنوشت شود .
ولی بادبادک ها عمر خیلی کمی دارند . این بادبادک چند سالی عمری داشت .(خیلی عجیب بود ) بادبادک اسب سیاه . خیلی نزدیک بود . به یک واقعیت تبدیل شود .
اسب سیاه از اینکه به واقعیت نزدیک نمی شد . خیلی عسبانی بود . اسب سیاه فقط در چند موقعیت می توانست به واقعیت نزدیک شود . ولی آن چند موقعیت هم گذشته بود .
اسب سیاه محکوم بود. به اینکه تمام عمرش یک بادبادک باقی بماند . دلش خیلی شکسته بود . ولی این دل شکستگی هم به او کمک نمی کرد .ادامه لینک دانلود فایل PDF