تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

بادبادک اسب سیاه


Once upon a time

بادبادکها

در شهر عجیب ساکنان آن فقط بادبادکها بودند . این بادبادک ها هر کدام به شکل حیوانی یا  آرزویی  بودند . رنگهای به خصوص داشتند . امیدها و آرزو های  یک پسر بچه در شهر بادبادک هایش بود . در حالی که خودش از وجود این چنین شهری بی خبر بود .  ولی بادبادکی به اسم بادبادک سیاه تصمیم گرفت . همه بادبادکها را نابود کند .

بادبادک سیاه به شکل یک اسب سیاه بود .

اسب سیاه از بس منتظر بود . به یک اسب واقعی تبدیل شود . ولی تنها بادبادک های خاصی می توانستند . وقتی عمرشان پایان می رسید  .

آنها خالی نمی شدند . این بادبادک ها تبدیل به چیزی واقعی می شدند .

آخرین چیزی که به یک ماشین اسباب بازی ، واقعی شده بود .  

این شهر بادبادک در رویایی یک پسربچه  زندگی می کرد . تمام رویاهای او عبارت می شد . از اسباب بازی ها و خیلی از چیزهای که دوست داشت .

ولی این بادبادک تا زمانی که رنگ های متنوعی داشتند .

ایرادی که این بادبادکها داشتند این بود . باید کودکی بند بادبادک را محکم در دست خودش می گرفت . اگر بند بادبادک ها را رها می کردی .

بادبادک  خیلی سریع سوار بر باد  می شد . در آسمان آبی آنقدر بالا می رفت . سرنوشتی جز ترکیدن در انتظارش نبود .

هیچ بادبادکی دوست نداشت . دچار این سرنوشت شود .

ولی بادبادک ها عمر خیلی کمی دارند . این بادبادک چند سالی عمری داشت .(خیلی عجیب بود ) بادبادک اسب سیاه . خیلی نزدیک بود . به یک واقعیت تبدیل شود .

اسب سیاه از اینکه به واقعیت نزدیک نمی شد . خیلی عسبانی بود . اسب سیاه فقط در چند موقعیت می توانست به واقعیت نزدیک شود . ولی آن چند موقعیت هم گذشته بود .

اسب سیاه محکوم بود. به اینکه تمام عمرش یک بادبادک باقی بماند . دلش خیلی شکسته بود . ولی این دل شکستگی هم به او کمک نمی کرد .

ادامه لینک دانلود فایل PDF

دانلود  بادبادکها PDF