ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
کارتون
بعضی وقتها همه قصه ها یک چیز می گویند .
قصه کلاغی که به خانه نمی رسید .
کلاغی بود ، همیشه در راه بود ، ولی اینکه چرا این کلاغ به خانه نمی رسید .
حقیقت این بود .
کلاغ با خود اندیشید .
از 100 خانه عبور کرده بودم ، فکر کنم . خانه ام را گم کرده باشم .
کلاغ به روباه رسید .
کلاغ گفت : روباه من ، هرچقدر می روم ، به خانه ام نمی رسم .
روباه گفت : من که خانه تو را بلد نیستم ، این چه سوالی است ، از من می پرسی .
کلاغ گفت : ولی اصلا یادم نمی آید ، چطور شد .
من خانه ام را گم کردم .
روباه گفت : من خانه ام پشت آن تپه است .
کلاغ گفت : ولی من خانه ام را گم کرده ام .
روباه گفت : قصه نخور برای خودت خانه ای بساز
کلاغ گفت : ولی من خانه گمشده خودم را می خواهم .
روباه گفت : فعلا خانه ای بساز ، شاید خانه گمشده خودت را هم پیدا کردی .