تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

شهر سیاه و سفید

Once upon a time

روزی ، روزگاری

در یک شهر سیاه و سفید .

همه رنگها سیاه یا سفید بودند ، هیچ رنگ دیگری وجود نداشت ،

یک گوسفند روزی رودخانه ای را که از این شهر هم می گذشت ، متوجه شد رودخانه زلال نیست بلکه از رنگهای سبز، سفید ، سرخ ، بنفش و .... این رود خانه که رودخانه رنگارنگ بود .

رودخانه رنگ هیچ شباهتی به هیچ قسمت از شهر نداشت ، پر بود . از تمام رنگهای مختلف ولی شهر فقط سیاه و سفید بود .

گوسفند که با دیدن این همه رنگ خیلی تعجب کرده بود .

به اهالی شهر صحبت کرد .

همه از وجود آن رودخانه خبر داشتند .

علت به وجود آمدن این رودخانه را پرسیدند .

اهالی به او گفتند : وقتی باران می بارید . رنگهای این شهر را کم کم با خود شست و بعد از مدتی رنگها به رودخانه رفتند .

این طوری هم رودخانه رنگی شد .

شهر هم تنها رنگی که برای او باقی ماند ، فقط سیاه و سفید بود .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.