تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

نبرد اژدهای رنگین کمان (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
ابرباران همان گوسفندی که برادر گمشده اش  پشمک را پیدا کرده بود .
در خانه خود خواب بود . ابر باران مشغول خواب دیدن بود . ناگهان پشمک با توپ فوتبال شوت محکم به داداش ابر باران ضد . ابر باران صدای فریادش همه اتاق ، همه کوچه را در بر گرفت .
ابر باران نیاز شدیدی به آب قند داشت .
رنگش مثل سفید شده بود ، برادرش پشمک از او درخواست می کند . بیا برویم فوتبال بازی کنیم .
ابر باران آرزو کرد ، ای کاش تو را از دست تیز دندان آزاد نمی کردم ، ای کاش گذاشته بودم ، در زندان پیش تیز دندان می ماندی .
ابر باران هیچ چی نمی گوید ، فقط بلند می شود . چند لیوان آب سرد می خورد ، یک شکلات حالش بهتر است ، برادر پشمک دست ابر باران را می گیرید . ابر باران تا به خود می آید . در حیاط است . ولی در حیاط منزل انگار سوپر استار های کوچه جمع هستند .
اژدهای صورتی رنگ با شماره 1 .
جادوگر محله که یک خرس قطبی سفید در حال انقراض است ، سوار بر یک جارو
مایک که یک مار است ، فکر کنم یک افعی است .
تیز دندان گرگ مخوف شماره ...
اسب بال دار ، بدون شاخ
اسب تک شاخ بدون بال .
اسب سرخ آبی ، هم رنگ سرخ در پوست اوست و هم آبی
اژدهای رنگین کمان به جای آتش از دهان او رنگین کمان خارج می شود . فقط مشکل اینجاست هرچیزی رو هدف بگیرید . دشمن را رنگی می کند .
هاپو سگی که در این محله خانه دارد .
هنوز بازی فوتبال شروع نشده است .
یک فرشته نامه ای می آورد .
رنگین کمان را گوریل ها می خواهد ، تصرف کنند . به جای رنگین کمان می خواهند ، تمام رنگهایش را به جای هفت رنگ آن فقط سیاه رنگ کنند .
ببخشید ،
پیتون رو یادم رفت بگم . یک مار خیلی بزرگ است .
فرشته نگاهی به ابر باران می کند . ابر باران تو با این تیم که داری باید با گوریل مبارزه کنی . اسکات فرمانده گوریل ها ، یک گوریل بی رحم است . به هیچ موجودی رحم نمی کند . حتی بعضی اوقات به گوریل ها هم حمله می کند .
7 گوریل دیگر که هر کدام 100 گوریل را فرماندهی می کنند . مجموع 707 نفر می شوند . ولی بعضی از گوریل ها می گویند ، با اسکات می شوند . 708 نفر خود اسکات به اندازه کل گوریل ها قدرت دارد .
ابر باران به همراه ، پشمک برادرش و اژدهای صورتی و خرس قطبی جادوگر ، مایک افعی ، تیز دندان گرگ اسب بال دار ، اسب تک شاخ ، پیتون ، اسب سرخ آبی و اژدهای رنگین کمان و هاپو .
کمی جلو تر نزدیک رودخانه 606 گوریل مشغول رنگ زدن رنگین کمان بودند . کمی رنگین کمان را مشکی کرده بودند .
اسکات مشغول فرماندهی بود .
استفان یکی از هفت گوریل فرمانده با 100 گوریل به این تیم حمله کردند .
ابر باران حالا باید چی کار می کرد ، این اولین جنگی بود ، در آن شرکت کرده بود . پس فرمان عقب نشینی داد .
از آنجا فریاد می زد ، عقب نشینی . ولی پشمک همه چیز را خراب کرد . پشمک اولین کسی بود . به استفان حمله کرد . پای استفان را گاز گرفت . اژدهای صورتی سریع پرواز کرد ، خود را به پشمک رساند ، از آنجای که استفان ازدهای صورتی را دید ، کاری به کار پشمک نداشت . بعد اژدهای صورتی استفان را با یک ضربه دم . به رودخانه انداخت .
100 گوریل بدون فرمانده . اما یکی از سرباز ها مایک را گروگان گرفت . خرس قطبی جاوگر ، آن سرباز را به پروانه تبدیل کرد . ولی فقط برای 2 دقیقه .
جنگ ادامه پیدا کرد ، هیچ گوریل نبود . کتک نخورده باشد .
اژدهای رنگین کمان تمام گوریل ها را رنگی کرده بود ، رنگین کمان را هم مثل سابق رنگی کرده ، بود .
تیز دندان به دنبال اسکات می دوید ، امیدوار بود . امشب شام حسابی بخورد .
اسکات فرار می کرد ، اسب سرخ آبی اسب تک شاخ و اسب بالدار دنبال یک تعداد حدود 200 گوریل بودند . کمی جلو تر پیتون اعلام آمادگی کرد .اژدهای صورتی و اژدهای رنگین کمان به عنوان طناب از پیتون استفاده کردند . آن 200 گوریل  کمی جلو تر به پیتون خوردند مثل طناب همه را به زمین زد .
ابر باران کنترل اوضاع از دستش بیرون رفته بود . این پشمک بود . فرماندهی را سریع به عهده گرفته بود . سوار بر هاپو شده بود . می تاخت .
اما بعضی از دشمنی های قدیمی در این جنگ تبدیل به جنگ داخلی شد . همه چیز خوب پیش می رفت .
تا تیز دندان حوس خوردن پشمک دوباره به سرش ضد . گوشت اسکات گوشت خوشمزه ای نبود .
تیز دندان گرگ دست از تعقیب اسکات بر داشت ، به تعقیب پشمک پرداخت .
ابر باران متوجه این قضیه شد .
اسب ها هم با هم مشکل پیدا کردند ، اسب بال دار چون پرواز می کرد ، عقیده داشت ، قوی تر از سرخ آبی و تک شاخ است .
اژدهای صورتی هم به سمت ، اژدهای رنگین کمان آتش پرتاب می کرد ، چون به این که او رنگین کمان را مثل روز اولش کرده بود ، حسادت می کرد .
ولی اژدهای رنگین کمان به شعله های که به سمتش پرتاب می شد . جاخالی می داد .
پیتون هم یک مشکل کوچکی با مایکی افعی داشت ، شروع به حلقه زدن دور مایکی کرد .
هاپو و تیز دندان با هم کشتی می گرفتند . هاپو اجازه نمی داد ، تیز دندان پشمک را یک لقمه چپ کند .
ابر باران و پشمک هم با هم دعوا می کردند ، ابر باران فریاد می زند ،این آتشی که درست کردی ، تر و خشک با هم می سوزند .
اما ناگهان خرس قطبی جاوگر یک اشتباه ساده کرد . می خواست . اسکات را کوچک کند . جادویش اشتباه از آب بیرون در آمد . اسکات خیلی بزرگ شد . تقریبا شد اندازه کینگ کنگ .
اسکات شروع کرد ، به دنبال کردن اژدهای رنگین کمان ، اسکات اژدهای رنگین کمان را تعیقب می کرد ، همه دوست و دشمن هم این دو را تعقیب می کردند .
رنگین کمان در خطر بود . اگر ازدهای رنگین کمان آسیب می دید .
همه چیز به خطر می افتاد . پشمک فریاد کشید ، اسب بال دار من رو پیش ازدهای صورتی ببر .
اسب بال دار ، پشمک رو سوار کرد ، ازدهای صورتی هر چی آتش به سمت ، اسکات می گرفت ، او نمی سوخت . اسب بال دار و پشمک به اژدهای صورتی رفتند .
پشمک چیزی در گوش ازدهای صورتی گفت .
ازدهای صورتی به طرف اعضای تیم آمد یک حلقه زنجیر باید تشکیل می دادند ،
ازدهای صورتی پیتون را گرفت بعد پیتون ، مایک افعی رو گرفت بعد ، مایک هاپو رو گرفت ، بعد هاپو تیز دندان گرگ رو گرفت ،بعد تیز دندان گرگ اسب بالدار رو گرفت ،   بعد اسب بالدار اسب تک شاخ رو گرفت ، بعد اسب تک شاخ،   سرخ آبی رو گرفت ، اسب سرخ آبی ، ابر باران گوسفند ، رو گرفت ، بعد ابر باران برادرش  پشمک رو گرفت .  ازدهای صورتی شروع به پرواز کرد ، او و اسب بالدار فقط بال می زدند ، در آسمان حدود 20 متری می رسیدند ، شاید هم کمتر یا خیلی بیشتر .
اسکات که مثل کینگ کنگ بزرگ شده بود ، ببخشید بعد خرس قطبی هم سوار بر جارو پشت سر آنها این بگیر بگیر رو تعقیب می کرد .
خرس قطبی جادوگر فریاد زد ، من درستش می کنم ،
پشمک فریاد کشید . تو رو خدا رحم کن اگر اسکات دو برابر شد ، کی می خواهد ، جواب بده .
اسکات پای ازدهای رنگین کمان رو گرفته بود .
گوریل های همراهش اولین نفر استفان بود آنها هم اسکات را گرفته بودند ، مسابقه طناب کشی شروع شده بود .
708 گوریل داشتند ، اژدهای رنگین کمان را می کشیدند .
ناگهان طناب شامل از موجودات افسانه ای و واقعی جلو چشم اسکات کینگ کونگ جسه را گرفتند .
اولین نفر پشمک بود ، فقط در این رشته موجودی ازدهای صورتی بود ، و اسب بال دار که بال می زدند . بعد پشمک فریاد ضد حالا دور اسکات بپیچ بعد ازدهای صورتی دور اسکات دور زد تمام بر بچه ها دور اسکات پیجیدند .
پشمک فریاد ضد حالا گازش بگیرید .
گاز تیز دندان از همه گازها روی بدن اسکات دردناک تر بود . ناگهان خرس قطبی جادوگر هم به این معرکه اضافه شد . او هم گازی از بدن  اسکات گرفت . بعد گاز کاری  ازدهای صورتی بود .
بعد هم گاز های محکم اسب بالدار ، اسب تک شاخ و اسب سرخ آبی خلاصه ، هاپو هم گاز خوبی گرفت .
بلاخره اسکات ، پای اژدهای رنگین کمان را رها کرد ، فریاد ضد بسه . غلط کردم .
بعد از زمین افتادن اسکات و گروهی که او را گاز می گرفتند ،  گرد و خاک همه جا را گرفت .
تقریبا گوریل ها و اعضای گروه ابر باران خاکی شده بودند . ولی زمین آنجا پر از خاک های نرم بود . آسیب جدی ندیدند .
بعلاوه این ،  از آنجایی که شخصیت ها کارتونی بودند ، هیچ کس آسیب آنچنانی ندید ، فقط تجربه کسب کرده بودند . گرد و خاکی خسته بودند .
جادوی خرس قطبی جادو گر هم به پایان رسید . اسکات به اندازه طبیعی خود برگشت .
بعد قول داد ، نه رنگین کمان را سیاه رنگ بزند ، نه کاری به اژدهای رنگین کمان داشته باشد . 
پایان
The End

(قصه کارتونی )کشاورزی گاو و گوزن

کارتون
Once upon a time
تلاش زیاد و نتیچه کم بعضی وقت ها ، تلاش بی نتیچه
مارکو یک گاو بود ، آلفرد یک گوزن
مارکو و آلفرد دو شریک بودند ، در یک مزرعه کار می کردند . مارکو همیشه تلاش می کرد . بیشتر کار می کرد . ولی آلفرد علاقه داشت بیشتر استراحت کند . ولی به خاطر اینکه مارکو تنها نماند . همیشه او را همراهی می کرد .
دائم به مارکو می گفت : از این مزرعه خیلی محصول کم به دست می آوریم . آب به اندازه کافی نیست .
هیچ کس به غیر از ما نیست ، در این محل کشاورزی کند . این زمین بایر است .
مارکو به کار خود ادامه می داد ، آب را از چاه با دست می کشید . با دست حمل می کرد ، به خاطر همین انگار این مدت فقط به جای چند هکتار روی 100 متر زمین کار می کردند .
چند درخت انگور ، چند درخت سیب ، مقداری از هر گیاه فقط برای مصرف خودشان کافی بود .
مارکو دائم روی زمین خود کار می کرد ، روزها می گذشت ، به سختی تلاش می کرد . دائم آلفرد : تلاش بیهوده انجام می دهیم .
ولی از طرفی آلفرد هم حرفهای خودش را می زد . ولی دلش نمی آمد . مارکو را تنها بگذارد . حتی در کار کردن .
چند سال گذشت ، درختها بزرگتر شدند ، به محصول رسیدند . آلفرد دیگر نمی گفت : تلاش بی حاصل .
حالا حداقل برای خودشان محصول داشتند . اتفاق عجیبی افتاد بود . میوه ها کم بودند . به خاطر اینکه در آن منطقه کسی این کار را انجام نداده بود . مشتری های خیلی زیادی برای محصولات کم قیمت محصولات را آنها را بالا برد .

گوسفند با پشم های رنگی (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
گوسفندی نادر با پشم های قرمز ، آبی و سبز پا به دنیا گذاشت ، که تعجب بقیه ساکنان زمین را از گوسفند ها گرفته تا آدم ها بر انگیخت .
یک خاصیت عجیب حتی طوطی های که قبلا به این رنگها را در پر های خود داشته اند ، اعتراض کردند ، اما چطور چنین چیزی ممکن بود .
گوسفند را به خاطر رنگهای نادرش رنگین کمان اسم گذاشتند .
رنگین کمان ، به خاطر توجه زیاد ، از بچگی احساس می کرد ، گوسفندی خاص است . اما غافل از اینکه این پشم های رنگی فقط به خاطر تقلب صاحب گوسفند ها  است . که با آبرنگ پشم های رنگین کمان را رنگ می زد .
رنگین کمان احساس برتری نسبت به بقیه گوسفند ها داشت .
ولی یک روز که گوسفند ها را در درون آب شنا می کردند ، برای اینکه تمیز شوند ، رنگین کمان وقتی در آب شنا کرد ، مثل بقیه گوسفند ها بود .
همه گوسفند ها متوجه شدند ، رنگین کمان بی رنگ شده ، اول او را مسخره می کردند ، بعد اسم او را تغییر دادند ، به او گوسفند بی رنگ گفتند .
بی رنگ ، احساس می کرد ، چیز بزرگی را از دست داده شاید خودش در این قضیه بی تقصیر بود . ولی باید خودش را با شرایط جدید وفق می داد .
اصلا شرایط جدید برای او قابل تحمل نبود ، روزی از اوضاع پیش آمده خسته شد ، به خاطر این گله را ترک کرد . گوسفندهای که او را بی رنگ می نامیدند  . پشیمان شدند . ولی فایده ای نداشت .
بی رنگ رفته بود . همه گوسفندها کارهای روزمره خود را از سر گرفتند .
بی رنگ با دردسر های خیلی تازه ای باید دست و پنجه نرم می کرد ، شب سر پناهی نداشت ، برای همین یک گله گوسنفد در آن نزدیکی ها بود .
تصمیم گرفت ، یواشکی وارد این گله شود . چون گوسفندهای گله همسایه مشغول خوردن بودند ،اصلا متوجه حضور بی رنگ نشدند . چون تقریبا همرنگ بقیه همه گوسفند ها بود .
بعد از چند ساعت متوجه حضور او شدند ، این گله جدید به این گوسفند تازه وارد ، می گفتند . گوسفند بی رنگ ، حالا تازه وارد نام داشت .
این گوسفند به این نتیجه رسید انگار هر جا برود ، دیگران یک لقب برای او می گذارند ، بعد شروع می کنند ، به او توجه کردن ، پس سعی کرد ، زیاد مثل قبل به حرفهای بی ارزش دیگران ، اهمیت ندهد . بعضی از وقتها توجهات دیگران گوسفندها را بدون دلیل با ارزش جلوه می دهد ، بعضی وقت بی دلیل گوسفندی را از ارزش می اندازد .

روباط ام 12( قصه کارتونی )


کارتون
One upon a time
روزی ، روزگاری  
روباطی بود ، یک چند روزی بود . نمی توانست  بازوهایش را حرکت دهد .
انگار سیمی که فرمان های را که به دستهایش می فرستاد ، قطع شده بود .
باید برای تعمیر آن از کسی دیگر کمک می گرفت  . دستهایش دوباره شروع به کار کنند . روباط اصلا از این وضعیت خوشحال نبود .
اسم این روباط ام 12 خیلی به دنبال یک روباط دیگر گشته بود یا حتی یک انسان بتواند ،این سیم ها را برای او وصل کند تا  دوباره دستهایش را به حرکت در آورد .
ولی 2 ماهی بود . از گشتن در سیاره ای که بود . می گذشت .
ام 12 باید خودش دستهایش را دوباره تعمیر می کرد ، پس شروع کرد ، به طرح و نقشه ریختن برای اینکه دستهایش را تعمیر کند .
ام 12 به فکرش رسید باید ، از پاهایش کمک بگیرید ، ولی پاهایش به دستش نمی رسید .
ام 12 فکری در سرش افتاد . با کمک پا هایش می توانست مثل یک دست برای او کار بکشد ، اوایل خیلی سخت بود .
ولی بعد از 1 ماه کارهای را به خوبی انجام می داد . ام 12 با پیدا کردن ، چند تکه و چند رشته سیم و یک باطری و یک بورد . توانست یک بازوی کنترلی بسازد .
بعد با کمک پاهایش آن را کنترل کرد ، بعد توانست سیمهای که قطع شده بودند ، را دوباره تعمیر کند .
بعد از 4ماه دستهایش را می توانست حرکت . دهد .
ام 12 یک کار خوب انجام داده بود . ولی جالب است ، بدانید . بعد از یک روز یک رباط دیگر پیدا کرد ، این رباط می توانست ، ام 12 را تعمیر کند ، ولی یک روز پیش ام 12 خودش توانسته بود ، خودش را تعمیر کند .
این مدت به جای نا امیدی ذهنش را مشغول به این کار کند .
ام 12 شروع کرد ، به طراحی بازوهای اضافی برای خودش در چنین مواقعی می توانست به کمک رباط ها بیاید . سعی کرد ، مشکل قطع سیم ها را حل کند .
ام 12 برای اینکه خودش بهتر کند . دست به کار شد . باید تغییراتی به خودش می داد .
کارهای جدیدی که رباطهای جدید انجام می دهند ، او هم بتواند انجام دهد .
ام 12 تجربه خوبی در آن مدت تنهای به دست آورده بود ، شاید روزی برسد . کسی به غیر از خودم نباشد ، پس باید بتوانم نقص خودم را برطرف کنم ، ام 12 .
پایان . 

(قصه کارتونی 14+) فرنی و آریو

کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری .
در جنگل سر سبز گرگی زندگی می کرد ،
با یک پسر دوست شده بود . این گرگ کمی بزرگتر از گرگهای امروزی بود .
گرگ به اندازه یک اسب بزرگ بود . ولی گرگ را هیچ کس نمی دید . گرگ را فقط تعداد کمی از مردم می توانستند ببینند .
متاسفانه آخرین گرگ از نسل خودش بود . اسم گرگ فرنی بود .
چون ظاهر سفیدی داشت ، مثل یک پیاله فرنی گرم ، بود . زیاد به سفیدی نمی زد . کمی شیری رنگ بود .
اما این پسر که با او دوست بود . یک پسر واقعی نبود . ماجرا از این قرار بود .
 اسم پسر آریو بود . آریو 7 سال داشت .آریو و پدر مادرش به جنگل می روند ، به رودخانه ای میرسند  ، با چیز عجیبی در آب می بینند . آب یک پسر بچه 3 ساله را با خود می برد .
موج های رودخانه تند و موج دار هستند . آریو بدون اینکه فکر کند . به رودخانه شیرجه می زند . مادرش فریاد می زند : نه .
ولی خیلی دیر شده است . در چشم بهم زدنی 10 متر با خشکی فاصله می گیرید .
پسر بچه 3 ساله را آب با خود می برد . فریاد می زند . کمک .
آریو خودش را به پسر بچه می رساند . او را به  خشکی می رساند . ولی وقتی خودش می خواهد . بیرون از آب بیرون بیاید . پایش لیز می خورد . دوباره به روخانه می افتد .
پدر آریو خودش را آریو می رساند . ولی دیر شده است . آریو را آب با خودش برده .
هرچه تلاش می کنند ، هیچ اثری از آریو نیست . آریو پسر بچه 3 ساله را نجات می دهد . ولی خودش در آب خفه می شود .
وقتی آریو از این دنیا می رود .
موجود باشکوهی را می بیند . یک گرگ بزرگ به اندازه یک اسب منتظر اوست .
گرگ : آریو من منتظر تو بودم . اسم من فرنی است .
آریو : ولی من می خوام ، پیش پدر و مادرم برگردم .
گرگ : دیر شده ، در آب خفه شدی ،
آریو : یعنی به این راحتی ، من می خوام . بر گردم .
گرگ : از این به بعد با هم باید کار کنیم .
آریو بعد از مدتی ، با این مسئله کنار می آید .
گرگ : به خاطر این کار خوبی که کردی ، می توانی به من فرمان بدهی ، تا تغییرات چند کوچک در این دنیا بدهیم .
آریو تمام مدت به فرنی نگاه می کرد .
آریو: من چطوری با تو بیام .
فرنی روی زمین نشست . بعد آریو پشت گرگ سوار شد .
فرنی خیلی سریع می دوید . هر بار که می دوید . یک رنگین کمان ظاهر می شد ، بعد آریو و گرگ با هم به سرزمین عجیبی  می روند  . درختان بزرگی وجود داشت .
فقط درخت بود . بعد کمی جلو می روند  . بالای شاخهای درخت ها پر بود .
از سنجاب ، همین طور چشم کار می کردی ، سنجاب ، سنجاب آریو و گرگ هر جا می رفتند .
چند هزار سنجاب به او چشم دوخته بودند .
کمی جلو تر رفتند . خانه های کوچکی به چشم می خورد . در خانه های کوچک کوتوله ها زندگی می کردند .
یک کوتوله پیر از خانه اش بیرون آمد .
کوتوله گفت : سلام ، فرنی . اینکه همراه توست کیه .
فرنی : این آقا رو که می بینی ، از امروز با هم کار می کنیم . اسمش آریو است .
کوتوله شیرینی های خوشمزه ای برای فرنی . و آریو آورد .
تمام آن شب ، با هم از مشکل جدید صحبت کردند ،
مشکل جدید . یک خفاش بود . خفاشی که 2 متر طول داشت . از  وقتی به این سرزمین می آمد .
تاریکی همه جا را فرا می گرفت .
کوتوله پیر از تمام کوتوله ها با تجربه تر بود . فقط روزی 100 سنجاب برای ما کار می کنند ، را اسیر خود می کند .
این خفاش 2 متری ، سنجاب ها را با خودش می برد . تا در کارگاه او قفس بسازند . برای سنجاب ها تا سایه بان بسازد .
درختها را در تاریکی فرو ببرد .
فرنی بعد از این صحبت سخت عصبانی شد .
یک زوزه خیلی بلند کشید .
از دست این خفاش سیاه . پیرمرد به فرنی گفت : اسمش تاریکی .
فردای آن روز تاریکی به درختهای بزرگ نزدیک می شد .
در وسط روز انگار یک ابر سیاه جلوی نور خورشید را گرفت . همه چیز مثل شب شد .
صدای جیغ تاریکی همه جا شنیده می شد . به این جیغ صدای میلیون ها سنجاب روی درخت هم را اضافه کنید .
آریو سوار فرنی شد .
با هم به سمت تاریکی رفتند .
یک خفاش 2 متری با یک قفس را که 100 خفاش کوچک آن را حمل می کردند .
تاریکی خودش سنجاب ها را می گرفت . به قفس می انداخت . صدای قه قه تاریکی همه جا می پیچید .
فرنی با یک پرش بلند خود را به تاریکی رساند .
خفاش های کوچک فقس را رها کردند ، سقوط کرد .
فرنی در زمین هوا فقس را گرفت به زمین رساند . سنجاب ها آزاد شدند .
تاریکی به سمت فرنی و آریو آمد .
آریو را به زمین زد . فرنی را هم بلند کرد ، او را چند متر به یک درخت کوبید  .
ناگهان آریو احساس کرد ، باید خودش کاری کند . پس به هوا پرید .
آریو به خاطر کاری که انجام داده بود . قدرت های پیدا کرده بود ،باید یاد می گرفت . از توانایی هایی جدیدش را بشناسد .پس به سمت تاریکی حمله کرد .
تاریکی از این صحنه خنده اش گرفته بود .
محکم با مشت ، به شکم تاریکی مشتی زد .
تاریکی از کاری که آریو کرد . خنده اش گرفت . حتی ذره ای درد . از ضربه آریو به تاریکی وارد نشد .
اما سنجاب ها از دیدن این قضیه شجاعت گرفتند .
حدود چند میلیون سنجاب به کمک آریو آمدند . مثل یک سیل بر سر تاریکی ریختند . حدود یک میلیون مشت و لگد ریز به تاریکی وارد کردند ، بعد او را به جای دور از چنگل بردند .
بقیه سنجاب ها آزاد شدند .
فرنی به آریو نگاهی انداخت .
فرنی : شجاعت تو سنجاب ها را بیدار کرد .
آریو سوار بر فرنی شد . به شهر کوتوله ها برگشت . از آن روز به بعد تاریکی جرات نکرد ، پا به سرزمین درختهای بلند بگذارد .