کارتون
Once upon a time
هیچ انرژی برای ماریو خرگوش سفید باقی نمانده بود ،
همه چیز او را در راه دزدان که 3 شتر مرغ که صورت خود را با دستمال پوشانده بودند .
مسلح به هفت تیر بودند ،
تمام پول های او را دزدیده بودند ،
ماریو مدت 5 سال به یک شهر رفته بود . تمام پس انداز این مدت خود را همراه خود می آورد تا برای خودش یک زمین در شهری که به دنیا آمده بود .
بخرد ولی فکر نمی کرد ، در راه دزدها تمام پس اندازش او را بدزدند .
ماریو حاصل عمر 5 سالش را از دست داده بود . با خود اندیشید اگر دزدها هم شاید نیاز به این پول داشتند ، ولی چرا ؟
هرچه تلاش کردم ، را شتر مرغ های با خود بردند ، چه اشتباهی انجام دادم ، هیچ امیدی نداشت ، انگار باید دوباره بر می گشت .
همه چیز را از اول شروع می کرد .
ولی با وجود این متوجه شد ، شتر مرغ ها در این نزدیکی مال و اموال خیلی ها را دزدیده اند ،
پس یک بار دیگر امیدی در دلش زنده شد . با حاکم شهری که نزدیک آن محل تماس گرفت . قرار شد .
یک تله برای شتر مرغ ها بگذارند ، بعد از 2 هفته مردم شهر توانستند ، شتر مرغ ها دستگیر کرد .
ماریو توانست ، 1 پنجم پولش را از شتر مرغ ها پس بگیرید .
یعنی پول یکسال کاری را که انجام داده بود . ماریو فکر کرد ، عده ای مثل او که در راه می مانند . نیاز به یک استراحت گاه امن دارند .
پس در آن محل با تلاش یک استراحت گاه زد . شاید شبیه کاروانسراهای قدیمی .
Once upon a time
روزی ، روزگاری
در یک شهر سیاه و سفید .
همه رنگها سیاه یا سفید بودند ، هیچ رنگ دیگری وجود نداشت ،
یک گوسفند روزی رودخانه ای را که از این شهر هم می گذشت ، متوجه شد رودخانه زلال نیست بلکه از رنگهای سبز، سفید ، سرخ ، بنفش و .... این رود خانه که رودخانه رنگارنگ بود .
رودخانه رنگ هیچ شباهتی به هیچ قسمت از شهر نداشت ، پر بود . از تمام رنگهای مختلف ولی شهر فقط سیاه و سفید بود .
گوسفند که با دیدن این همه رنگ خیلی تعجب کرده بود .
به اهالی شهر صحبت کرد .
همه از وجود آن رودخانه خبر داشتند .
علت به وجود آمدن این رودخانه را پرسیدند .
اهالی به او گفتند : وقتی باران می بارید . رنگهای این شهر را کم کم با خود شست و بعد از مدتی رنگها به رودخانه رفتند .
این طوری هم رودخانه رنگی شد .
شهر هم تنها رنگی که برای او باقی ماند ، فقط سیاه و سفید بود .
ویکی داشت با خودش فکر می کرد ، خدایا چرا با اینکه می فهمم که اشتباه کار می کنم ، چرا کاری رو که اشتباه است . دوباره انجام می دهم .
ویکی همیشه گلهای زرد را خیلی دوست داشت .
گلهای زرد همان گل های بابونه بودند ، ویکی از بچگی این گلها را به خاطر اینکه برگهای سفید دارند ،ولی زردی وسط این گلها را بیشتر از سفیدی این گلها توجه او را جلب می کرد ،
هر موقع این گلها را می دید ، به این گلها رحم نمی کرد ، تا جای که می توانست ، آنها را می چید .
چون خاصیت های درمانی زیادی داشتند ، مادرش این گلها را خشک می کرد ،
ویکی حالا یک بزرگ شده بود . این حقیقت را که حالا دیگر یک پسر بچه نیست . مسئولیت های او بیشتر از قبل شده است . را هیچ موقع قبول نمی کرد .
ویکی از اشتباهات گذشته درس نمی گرفت ، تمام وقتهای خود را هدر می داد ، همیشه دوست داشت ، زندگی او را غافلگیر کند . ولی این غافلگیر کردن زندگی یعنی این که هیچ تلاشی نمی کرد .
مدتی می گذشت ولی دائم از این استراتژی در زندگی خود سود می جست ، هیچ دغدغه ای در زندگی نداشت ، خیلی شاد و خوشحال بود .
با همه خیلی زود می جوشید . ویکی نمونه یک آدم شاد بود . ولی اگر کمی تلاش او بیشتر بود . موفقیت های او صدبرابر می شد .
جالب بود ، با اینکه کمی ناراضی بود . ولی اصلا خودش را درگیر موقعیت های جدید کاری نمی کرد . فقط یک بار به سرش زد . به فکرش رسید ، از رئیس خود درخواست کرد .
به او ترفیع بدهد . ولی رئیس با دلایل منطقی او را راضی کرد . فعلا موقع این کار نرسیده است .
خیلی این نکته در زندگی ویکی جالب توجه بود ، ویکی خودش را به یک ذره کم راضی کرده بود . همین که چند ترفند ساده یاد بگیرید .
این که ویکی از خودش خیلی کم انتظار داشت ، باعث شده بود . اصلا خودش را به روز نکند . همکارهای که خیلی از او ضعیف تر بودند .
به محض اینکه وارد شرکت ویکی می شدند ، خیلی زود خیلی چیزها را یاد می گرفتند.
نکته در همین جا بود ، هیچ کس نبود ، مثل روباه پر فریب حیله ساز که ویکی رو از کاری که می خواهد دور کند . این خود ویکی بود .
سر خودش را کلاه می گذاشت ، با این افکار بقیه از من باهوش تر هستند ، من پول و سرمایه کافی را ندارم .
فقط این حرفها و اینکه ویکی خیلی به چیزهای کم قانع می شد .
قناعت خوب است ، ولی نه در یادگیری .
ویکی باید یاد می گرفت از خودش خیلی توقع داشته باشد ، در عین حالی که تعادل کار کردن و استراحت کردن را به دست می آورد .
روزی یک آدم خیر خواه ویکی رو دید، توصیه های به ویکی کرد .
ویکی هم بیشتر تلاش می کرد ، بیشتر از خودش می خواست ، ولی بعد از مدتی ویکی از قبل هم نا امید تر کار می کرد .
نکته دوم هم اینجاست ، اگر می خواست ، پیشرفت کند.
باید این رو در نظر می گرفت . اول باید بر شکست و ناتوانی غلبه کند . کسی هم که بیشتر تلاش می کند ، بیشتر از همه شکست می خورد .
ویکی باید می آموخت ، در آینده چیزهای که یاد می گیرید ، به دردش می خورند . باید یاد می گرفت زندگی یک جنگ است .
باید با رقبا جنگید . مردم خیلی باهوش هستند ، همیشه آدم های قویتر و بهتر را به خوبی پیدا می کنند .
اگر ویکی خودش رو قویتر و بهتر می کرد ، نه تنها برای خودش خوب بود ، بلکه به اطرافیان خودش هم کمک می کرد .
کارتون
Once upon a time
شماره ** بازیکن ذخیره یک تیم در فوتبال سنجاب ها همیشه وقتی فوتبال بازی می کرد ،
بعد از 5 دقیقه مربی اون رو می کشید بیرون .
بعد از یک مدت اصلا شماره ** نمی رسید .
ولی همین نیمکت نشینی ها باعث شد . تا از این تیم برود .
ولی وقتی به عنوان تماشاچی می آمد، حالا دیگر در تیم سنجابها فوتبال بازی نمی کرد ، یک سنجاب تماشاگر بود . فقط فوتبال نگاه می کند .
دوست داشت ، دوباره حتی روی نمیکت ذخیره ها باشد .
تصمیم گرفت ، کار مربی گری فوتبال رو شروع کند ، دنبال بر طرف کردن نقص های مربی های که با او رفتار خوبی نداشتند ، بود .
وقتی یک تیم فقط روی 11 بازیکن که فوتبال بازی می کنند ، سرمایه گذاری می کند ،وقتی اتفاقی برای این 11 نفر بی افتد ،جایگزین خوبی هم نداشته باشی ، تیم ضعیف می شود .
سنجاب تجربه های خوبی از زمان بازیکن بودن و ذخیره بودنش داشت .
در مورد مربی گری با مربی تیم خود تماس گرفت ، او به تیم قبلی خود کمک کرد ، مشکلات تیم خودش را خوب می شناخت . مربی هم در عوض کارهای مربی گری را به او آموزش داد .