تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

ویکی با اینکه می داند اشتباه می کند ، باز هم به اشتباه خود را ادامه می دهد .

Once upon a time

ویکی داشت با خودش فکر می کرد ، خدایا چرا با اینکه می فهمم که اشتباه کار می کنم ، چرا کاری رو که اشتباه است . دوباره انجام می دهم .

ویکی همیشه گلهای زرد را خیلی دوست داشت .

گلهای زرد همان گل های بابونه بودند ، ویکی از بچگی این گلها را به خاطر اینکه برگهای سفید دارند ،ولی زردی وسط این گلها را بیشتر از سفیدی این گلها توجه او را جلب می کرد ،

هر موقع این گلها را می دید ، به این گلها رحم نمی کرد ، تا جای که می توانست ، آنها را می چید .

چون خاصیت های درمانی زیادی داشتند ، مادرش این گلها را خشک می کرد ،

ویکی حالا یک بزرگ شده بود . این حقیقت را که حالا دیگر یک پسر بچه نیست . مسئولیت های او بیشتر از قبل شده است . را هیچ موقع قبول نمی کرد .

ویکی از اشتباهات گذشته درس نمی گرفت ، تمام وقتهای خود را هدر می داد ، همیشه دوست داشت ، زندگی او را غافلگیر کند . ولی این غافلگیر کردن زندگی یعنی این که هیچ تلاشی نمی کرد .

مدتی می گذشت ولی دائم از این استراتژی در زندگی خود سود می جست ، هیچ دغدغه ای در زندگی نداشت ، خیلی شاد و خوشحال بود .

با همه خیلی زود می جوشید . ویکی نمونه یک آدم شاد بود . ولی اگر کمی تلاش او بیشتر بود . موفقیت های او صدبرابر می شد .

جالب بود ، با اینکه کمی ناراضی بود . ولی اصلا خودش را درگیر موقعیت های جدید کاری نمی کرد . فقط یک بار به سرش زد . به فکرش رسید ، از رئیس خود درخواست کرد .

به او ترفیع بدهد . ولی رئیس با دلایل منطقی او را راضی کرد . فعلا موقع این کار نرسیده است .

خیلی این نکته در زندگی ویکی جالب توجه بود ، ویکی خودش را به یک ذره کم راضی کرده بود . همین که چند ترفند ساده یاد بگیرید .

این که ویکی از خودش خیلی کم انتظار داشت ، باعث شده بود . اصلا خودش را به روز نکند . همکارهای که خیلی از او ضعیف تر بودند .

به محض اینکه وارد شرکت ویکی می شدند ، خیلی زود خیلی چیزها را یاد می گرفتند.

نکته در همین جا بود ، هیچ کس نبود ، مثل روباه پر فریب حیله ساز که ویکی رو از کاری که می خواهد دور کند . این خود ویکی بود .

سر خودش را کلاه می گذاشت ، با این افکار بقیه از من باهوش تر هستند ، من پول و سرمایه کافی را ندارم .

فقط این حرفها و اینکه ویکی خیلی به چیزهای کم قانع می شد .

قناعت خوب است ، ولی نه در یادگیری .

ویکی باید یاد می گرفت از خودش خیلی توقع داشته باشد ، در عین حالی که تعادل کار کردن و استراحت کردن را به دست می آورد .

روزی یک آدم خیر خواه ویکی رو دید، توصیه های به ویکی کرد .

ویکی هم بیشتر تلاش می کرد ، بیشتر از خودش می خواست ، ولی بعد از مدتی ویکی از قبل هم نا امید تر کار می کرد .

نکته دوم هم اینجاست ، اگر می خواست ، پیشرفت کند.

باید این رو در نظر می گرفت . اول باید بر شکست و ناتوانی غلبه کند . کسی هم که بیشتر تلاش می کند ، بیشتر از همه شکست می خورد . 

ویکی باید می آموخت ، در آینده چیزهای که یاد می گیرید ، به دردش می خورند . باید یاد می گرفت زندگی یک جنگ است .

باید با رقبا جنگید . مردم خیلی باهوش هستند ، همیشه آدم های قویتر و بهتر را به خوبی پیدا می کنند .

اگر ویکی خودش رو قویتر و بهتر می کرد ، نه تنها برای خودش خوب بود ، بلکه به اطرافیان خودش هم کمک می کرد .