کارتون
Once upon a time
خرسی به اسم یوگا در جنگل زندگی می کرد ،
یوگا آلبوم عکس ها را نگاه می کرد ، همیشه از دیدن این آلبوم خوشحال می شد ،
ولی این بار اوضاع کمی فرق کرده بود ، یوگا احساس می کرد ، کم کم دارد ، از جوانی فاصله می گیرید ، به خیلی از چیزهای را که دوست داشت ، داشته باشد ، ندارد ،
غالبا بیشتر خرسها چیزهای را که ندارند ، را می بینند ، وقتی به دارایی می رسند ، سریع آن را فراموش می کنند ، حتی یادشان می رود ، از داشتن آن خوشحالی کنند .
دوباره سریع یک ماشین جدید ، یک مشکلی پیدا می شود ، تا به آن فکر کنند .
یوگا بعضی اوقات از مشکلات درمانده می شد . شاید باید یاد می گرفت . قبل از هرکاری اول کنترل خود را پیدا کند .
وقتی به اعصابش کنترل داشته باشد ، تقریبا رفته ، به سمتی می رود ، مشکلات را مدیریت کند . و یا ضعف ها و شکست ها را بپذیرد .
یوگا خود را در عکس ها می دید ، چقدر جوانتر و بهتر بوده ولی الان در آن شرایط به سر نمی برد ، با سرعتی سر سام آور روزها در حال گذر اند ، برای او نه به نفع او بلکه به ضرر او .
یوگا هیچ وقت فکرش را نمی کرد ، همه چیز خلاف آن چیزی که او فکر می کرد ، پیش برود ، ولی الان باید کاری می کرد ،
شاید بهترین کار این بود ، درست فکر کند ، منطقی درست است ، به چیزهای که در رویا می دیدیم ، نرسیدیم ، درست است، مثل گذشته جوان نیستم ، ولی من الان با تجربه تر هستم ،
با حوصله تر و عاقل تر هستم ، من بلاخره به چیزهای که می خواهم می رسم ،پس ورزش می کنم ، کنترل اوضاع را به دست می آورم ،
امیدوارم همیشه به امید آینده خودم امیدوار باشم ، تلاش بیشتری می کنم . اوضاع را درست می کنم .
یوگا کمی آرام تر شد .
یوگا خرس منطقی بود ، ولی گاهی هم خیلی احساسی و بدون فکر و بی دلیل عصبانی می شد .
کارتون
Once upon a time
لاک پشت ،به این فکر می کرد ، ارزش این کاری را که انجام داده است ، داشته است ،
ولی دائم به این فکر می کرد ،همه این کاری که انجام داده است ، فقط و فقط یک کار بیهوده بود ،
لاک پشت یک هفته پیش به جایی رفته بود ،که یک سنگ را خریده بود ، ولی وقتی این سنگ را فکر می کرد ، می تواند به قیمت بالاتری بفروشد ،
حتی یک پول سیاه هم ارزش نداشت .
لاک پشت ، حالا تقریبا هیچ پولی نداشت ، کلی از این موضوع ناراحت بود ، ولی ناراحتی هیچ چیز را عوض نمی کرد .
شروع کرد، چند روز را همین طور ناراحت بود ،
آرام ، آرام ،به این موضوع فکر کرد ، چه کار می تواند ، با این سنگ بی ارزش انجام دهد ،
فقط این سنگ برای او یاد آور اشتباهش بود . باید این اشتباه را جبران کند .
لاک پشت ، هرچه داشت ؟ را از دست داده بود ،
دیگر به یک بحران برای او تبدیل شده بود ، باید بحران را فراموش می کرد ،
اگر این مشکل را فراموش نمی کرد ، نمی توانست خودش را دوباره پیدا کند ، راه لاک پشت ، فقط این بود ، همه چیز را از اول شروع کند .
کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
وقتی یک خرگوش از خوردن هویج که خیلی دوست داشت ، هیچ لذتی نمی برد ، خرگوشی به نام ژولیوس روزگاری هویج را خیلی دوست داشت ،
اما وقتی فهمید ، بقیه خرگوش ها هم خیلی هویج دوست دارند ،
کمی از علاقه اش به هویج کمتر شد ، همچنان که علاقه او به هویج کم و کمتر می شد .
ناگهان روزی از هویج متنفر شد ، پیش دکتر خرگوش ها استیون رفت .
هویج و روزمرگی ، ولی چرا وقتی بهترین غذا برای یک خرگوش ، خسته کننده می شود .
کمی سعی کرد ، بفهمید دیگر خرگوش ها چه غذاهای می خورند ، وقتی کمی از محله ای که در آن زندگی می کرد ، خرگوش های را دید ، که در هفته خیلی کم می توانستند ،
غذایشان همیشه هویج داشته باشند .
این خرگوش ها به خوردن تربچه علاقه زیادی نشان می دادند ، ژولیوس وقتی طعم های دیگر را امتحان کرد ،
اولین بار خیلی احساس سوختن شدید در دهانش احساس کرد ، بعد از چند مدت به خوردن چیزهای تند و تیز علاقه بیشتری نشان داد .
بعد از اینکه چند مدت هویج را از وعده های غذایی خود حذف کرد ، احساس کرد ، حالا وقتش رسیده دوباره مزه هویج غذای همیشگی را امتحان کند .
مزه هویج این بار مثل قبل خوشمزه شده بود .
کارتون
Once upon a time
خرس به اسم ، مایک .
مایک قول داده بود اما این قول رو به خودش داده بود . ، روزی توانایی خودش را از بالا رفتن از یک درخت ثابت کند ، البته در دوران کودکی اش .
پس مایک از یک درخت بالا رفت .
بالا رفت ، جایی که دیگر شاخه ها قدرت تحملش را نداشتند ، مایک به خودش گفت : موفق شدم .
ولی تازه نیمی از راه رو رفته بود .
به پایین که نگاه کرد ، حالا باید پایین می اومد .
خیلی ترسید ، پایین رفتن از بالا رفتن کمی سخت تر بود ، مخصوصا وقتی که تا حالا این قدر از درختی بالا رفته باشی .
خرس چاره ای نداشت ، پس هر چقدر آن بالا ماند ، داد و فریاد راه انداخت ، هیچ خرسی در آن نزدیکی نبود ، به او کمک کند .
پس با ترس و لرز پایین اومد .
خرس درس خوبی از این کار خودش گرفت . وقتی بالا می روی ، فکری هم به حال پایین آمدن از درخت کنی .
کارتون
Once upon a time
خرگوش بیشترین از قبل تلاش می کرد ،
انگار بعد از مدتها چیز گمشده ای از وجودش را پیدا کرد ،
در شهر خرگوش ها خرگوش به کوین سعی می کرد ، برای خود خانه ای بسازد ، که جنس آن از شیرینی باشد .
کوین نیاز به مقدار زیادی مواد برای شیرینی پزی بود . برای این کار باید از خرگوش های دیگر هم کمک می گرفت .
ولی باید تعداد زیادی از خرگوش ها را در یک مهمانی دور هم جمع می کرد ، در ضمن از این خرگوش ها باید ورودی می گرفت . تا هزینه ساخت این خانه از جنس شیرینی به دست می آورد .
دست آخر نتوانست ، شیرینی به این بزرگی بسازد .
چون خیلی بزرگ بود . ولی قرار شد . این شیرینی خیلی کوچکتر شود . تصمیم گرفتند . اندازه این شیرینی به اندازه یک ماشین خرگوشی شود .
شیرینی به اندازه یک ماشین خرگوشی بود . کوین شروع به پختن این شیرینی بزرگ کرد . حدود یک هفته مشغول پختن کیک می کرد .
چند شیرینی پزی به او کمک می کردند .
بلاخره روز موعد فرا رسید ، ولی به خامه زیادی نیاز داشتند ، مقدار خامه کم آمد، باید خامه ی بیشتری فراهم می کردند .
ولی تمام خامه های شهر هم به اندازه ای نبود ، که تمام این کیک با خامه پوشیده شود .
کوین تصمیم گرفت، این کیک را با دو روکش متفاوت بپوشاند ، نصف آن خامه بود ، نصف دیگر آن را با پوشش شکلات درست کرد .
بلاخره کیکی پخت به اندازه یک ماشین با دو قسمت متفاوت یک قسمت آن خامه و نیمه دیگر آن شکلاتی بود .