کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
در سرزمین کارتونی ، یک گربه وجود داشت ، به نام ماریو ،
ماریو چندین و چند بار ،می خواست ، از جنگلی که زندگی می کند ؟ بیرون بیاید ولی بعد از چند روز تلاش می دید .
هر روز به یک نقطه برگشته است ؟
ماریو سخت از این قضیه ناراحت بود . هیچ چیز نمی توانست ، حال او را بهتر کند .
ماریو یاد گرفته بود ، اتفاقات را بر مبنای گذشته برنامه ریزی و قضاوت کند .
ماریو به این فکر نکرده بود ، در آینده می تواند ،
گربه ای باشد ، که حرکات دیگری انجام خواهد ، داد گربه ای که می تواند ، از این جنگل هزار تو خود را رها سازد ، روز اول شروع شده بود ،
ماریو یک روز دیگر تصمیم گرفت .
هر اتفاق مایوس کننده ای که برای او می افتد ، نگذارد روی روحیه او تاثیر مخرب بگذارد .
باید تحملش را بالاتر می برد .
ماریو گمشده بود می خواست هر چه زود تر خود را از این درخت ها و این راه های تاریک رها کند .
یک روز دوباره در جنگل سرد و نمناک و ترسناک گشت ، ولی دوباره در آن جنگل اسیر بود . مدام این را با خود تکرار می کرد .
این روز دیگر نمی تواند ، من مایوس و ناراحت نیستم ، می دانم راهی پیدا خواهم کرد ، می دانم این پایان گمشدگی است ، در این جنگل می دانم ، راهم را پیدا خواهم کرد .
ماریو فردا می گشت ؟ سریع تر و تند تر نبود ، ولی امیدوارتر از قبل بود .
بهتر فکر می کرد ، ناگهان چیزی به ذهنش رسید ، ماریو روی شاخه ها را با برگ سبز علامت می زد . تا اینکه تقریبا روی تمام درخت ها به جز یک درخت که درخت بزرگ و قدیمی بود ، از تمام راه های جنگل مخوف تر بود . ماریو این درخت را به خاطر داشت ، همیشه به خاطر صداهای ترسناکی که از این درخت می آمد .
سمت این درخت نمی رفت . بلاخره به خاطر پایان دادن ، به این تکرار روزهای تکراری در یک محل تکراری پایان دهد . این کار را انجام داد ، بعد از 2 ساعت راه رفتن درخت ها جنگل به آخر رسید ، باور نکردنی بود .
ماریو از جنگل بعد از مدت ها توانست راه خود را پیدا کند ، در حالی که بارها تلاش کرده بود ، می دانست تلاش می کند . ولی به نتیجه نمی رسد . به نتیجه نمی رسید .
این بار تلاش کرد ، می دانست راهش را پیدا می کند ، این بار به نتیجه رسید .
کارتون
Once upon a time
ماندن وساختن
رفتن و فرار کردن
ماندن و مایوس بودن
رفتن و بیخیال بودن
ماندن و جبران کردن
ماندن و بی تفاوت بودن
رفتن و بی تفاوت بودن
رفتن و نرمال بودن
ماندن و نرمال بودن
یک تیم کارتونی ، شامل 3 لاک پشت با 3 خرچنگ فوتبال بازی می کردند .
لاک پشت ها و خرچنگ ها برابر با هم بازی می کردند ، اسم شخصیت مهم لاک پشتی بود ، به نام توماس ، توماس از هیچ چیز ترسی نداشت ، به جز اینکه بقیه لاک پشت ها به او پاس دهند ، موقعیت تک به تک با دروازه بان بعد او هم توپ را به را به گل تبدیل نکند .
درست دقیقه 90 توماس این اشتباه را انجام داد ، توپ را خیلی آرام تقدیم به دروازه بان کرد ، بعد از آن تیم خرچنگ ها همان توپ او را که می توانست ، گل برتری لاک پشت ها باشد ، در برگشت تبدیل به گل برای تیم خرچنگ ها شد .
بعد توماس مانده بود ، حرفهای که دو لاک پشت به توماس می زدند ، آبروی تیم ما را بردی .
توماس مانده بود ، حرفهای و از همه بدتر خودش ، خودش را نمی بخشید .
1- تیم را ترک می کرد .
2-در بازی های بعدی حبران می کرد .
3- اصلا بیخیال فوتبال بازی کردن می شد .
4-برای مدتی فوتبال بازی نمی کرد .
5-فوتبال بازی می کرد ، ولی برای همیشه این اتفاق را فراموش نمی کرد .
6- خودش را تا آخر عمر نمی بخشید .
7- دیگر خودش هم به خودش اعتماد نمی کرد .
8-یک بازی فوتبال برای حرفه ای ها هم چنین اتفاقی می افتد .
انتخاب به عهده خود شما .
9-اصلا چیزی را انتخاب نمی کرد ، این هم خودش یک انتخاب است ،
10- چیزی به غیر از این لیست را انتخاب می کرد .
توماس بعد از این فوتبال بازی کرد ، ولی هیچ گاه به مانند ، قبل از این بازی روی خودش حساب نمی کرد ، فکر می کرد ، باز دوباره ممکن است ، دچار این اشتباه شود ،
اعتماد خودش را نسبت به خودش از دست داد .
بازی فوتبالش دچار یک بحران شد . ولی بازی فوتبال غیر قابل پیش بینی است .
یک بار دیگر بعد از 5 مسابقه توماس توانست ، خودش را پیدا کند ، در آن بازی یک گل بزند ، بعد در بازی دیگر 2 گل بزند .
در بازی فوتبال هیچ چیز غیر قابل پیش بینی نیست . توماس تا مدتی به خاطر آن اشتباه ناراحت بود ، باز خودش را پیدا کرد .
کارتون
Once upon a time
لاک پشت کنار گرگ نشسته بود ، گرگ دیشب بیدار بود ، منتظر بود . کرکس برای او دستمزدش را بیاورد ،
ولی هنوز خبری از کرکس نبود .
گرگ از شدت نگرانی دیشب چند ساعت بیشتر نتوانسته بود ، بخوابد ، تمام فکر و ذهنش این بود ، کرکس کجاست ، کجا مانده ، چه می کند ؟ با این که هیچ کمکی به بهتر شدن ماجرا نمی کرد ، چند بار می خواست ، به دنبال کرکس برود . ولی به او اطمینان داشت .
گرگ کنار لاک پشت نشسته بود . شروع به خمیازه کشیدن کرد ، نه یکی نه دو تا 20 تا خمیازه کشید .
لاک پشت ، شروع به خمیازه کشیدن کرد .
لاک پشت گفت : الان 20 خمیازه کشیدی ، من هم شروع به خمیازه کشیدن کردم .
خبری از کرکس نشد ؟
دیشب قرار بود ، کرکس بیاید .
حتما با 10 سکه طلا رفته است .
ماجرا از این قرار بود ، کرکس و لاک پشت و گرگ با هم برای یک گاو کار می کردند ،
گاو صاحب یک مزرعه بود ، چند جور محصول کشاورزی داشت .
مدتی کرکس و لاک پشت و گرگ برای او کار کرده بودند ، قرار شد ،
10 سکه به این 3 شخصیت کارتونی داده شود .
ولی کرکس چون از همه تندتر می توانست ، پول ها را از گاو بگیرید ، پول ها را بیاورد .
بلاخره کرکس بعد از یک روز تاخیر با 10 سکه طلا آمد .
از کرکس پرسیدند ، کجا بودی ،
کرکس : هوا خوب نبود ، مجبور شدم ، تا خوب شدن هوا پرواز نکنم .
3 سکه به هر کدام رسید . ماند یک سکه طلا این 1 سکه هر کس نظری داد ، 1 سکه را باید خرد می شد .
پس گرگ پیشنهاد داد ، این یک سکه را خرد نکنیم ، به کسی کمک کنیم .
بعد تصمیم گرفتند ، خوراک یک ماه خارپشت را برای او خرید ، کنند . خارپشت پیر شده بود ، توانایی کار کردند را نداشت . پس همین کار را کردند ،
کارتون
Once upon a time
زرافه هر بار مانعی رو برای خودش می گذاشت بعد سعی می کرد ، از روی مانع بپرد ، همیشه مانع های رو می گذاشت به راحتی از روی آنها می پرید ،
بعد از پرش خیلی احساس خوشحالی می کرد ،
فیل وقتی این منظره را دید ،
رفت گوشه ای نشست ، به زرافه گفت :
حالا از روی من بپر .
زرافه خندید ، نه ، از روی یک فیل نمی توانم ، بپرم .
فیل نگاهی به او کرد ،
فیل کمی آن طرف تر گنجشک را دید ، با جسه کوچکش خیلی راحت پرواز می کرد ،
فیل به این فکر می کرد ، زرافه بلند تر می پرد ، یا گنجشک ؟
کنجشک قوی تر است ، یا زرافه ؟
هر کدام از حیوانات یک کار را به خوبی می توانستند انجام دهند .
کارتون
Once upon a time
بز قرمز اصلا به اینجا بر نمی گردد .
روزگار بز قرمزی وجود داشت ، آرزو های حیوانات را بر آورده می کرد ، ولی سالها بود . این بز را کسی ندیده بود .
تا به تازگی خرس به نام ژوپیتر ادعا می کرد .
بز قرمز را دیده ، همه اهالی جنگل از او می پرسیدند ، کجا او را دیده ،
ژوپیتر هم به آنها گفته بود . کنار صخره بزرگ او را دیده .
همه اهالی جنگل ، تمام جنگل را دنبال بز قرمز گشتند ، ولی هیچ اثری از بز قرمز نبود .
تا اینکه بز قرمز برای آب خوردن کنار رودخانه پیدایش شد .
هر کس می خواست ، آرزوی خودش را به بز قرمز بگوید .
ناگهان بز قرمز گفت : آرزو یک نفر بیشتر را بر آورده نمی کند .
همه نگاهی به همدیگر کردند . هر کس می خواست آن یک نفر او باشد ، هیچ کس نمی توانست ، کسی را به جز خودش پیشنهاد بدهد .
بز قرمز گفت : تا روی این مسئله توافق نگرده اید . روی من حساب نکنید .
پس بز قرمز رفت ، آرزویی هم بر آورده نشد .