تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

ماریو خرگوش و دوچرخه سواری (قصه کارتونی )

کارتون

Once upon a time

باور کردنی نبود ، ولی اتفاق افتاده بود .

ماریو خرگوشی بود ، دوچرخه سواری بلد بود ، ولی الان با وجود 2 سال بود . دیگر دوچرخه سواری نمی کرد ، الان دیگر دوچرخه سواری یادش رفته بود .

ولی این امکان نداره ، خرگوشی که دوچرخه سواری بلد باشد ، دیگر دوچرخه سواری یادش نمی رود . ولی ماریو خرگوشه دچار این بلا شده بود .

انگار بعد از گذشت 2 سال دیگر نمی توانست ، دوچرخه سواری کند .

ماریو نگاهی به دوچرخه انداخت . هر چه قدر با خودش کل انجار رفت . نتوانست خودش رو راضی کند . دوباره این کار رو امتحان کند .

بدون اینکه کسی خبردار شه .

آرام این کار رو انجام نداد . بعد از دوچرخه فاصله گرفت .

به اندازه خیلی ، خیلی بین او و دوچرخه فاصله افتاده بود . شاید هرگز دیگر ماریو نتواند ، سوار دوچرخه شود . این بین مشکلات ریز و درشت ماریو گم بود .

بنابراین شاید کار درستی انجام داد ، امکان داشت ، ماریو زمین بخورد و آسیب ببیند .

شاید فقط بچه ها از زمین خوردن ترسی ندارند ، حالا ماریو بزرگتر شده بود ، نمی خواست کسی زمین خوردند او را با دوچرخه ببیند .


موش پدر و پسر (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
موش در حال شماردن پول های مغازه بود ، اسم این موش فرانک بود ، فرانک در شهر بهترین مغازه را داشت ، فرانک آنقدر پول می شمارد ، تقریبا حدود 2 ساعت وقتی مغازه تعطیل می شد .
او مشغول شماردن این پول ها بود ،از بچگی این کار را به پدرش کلارنس به او نشان داده بود .
حالا به خاطر نصیحت های پدر به موفقیت بزرگی دست ،پیدا کرده بود .
همیشه به پدرش احترام می گذاشت ، تا این که پدر از او خواست ، تا در شغل پدری آنها جای او را بگیرید ، ولی او شغل پدر را دوست نداشت ، به کارهای دیگری علاقه داشت ، استفان و فرانک بعد از مدتها روابط پدر و پسر خوب یک جدایی طولانی بین آنها افتاد .
فرانک وقتی به خانه پدر می رفت . دیگر هیچ چیز مثل قدیم ها نبود ، به خاطر این که فرانک راه خودش را می خواست ،برود . ولی استفان دوست داشت . پسرش جا پای او بگذارد ، تمام اختلافات کوچک به اختلافات طولانی مدت تبدیل شد .
فرانک پول در آوردن را خوب یاد گرفته بود ، ولی همه اینها به خاطر این بود ، فرانک تمام مشقت های پدرش را هنگام کار دیده بود ، او خیلی چیزها را بدون اینکه بخواهد یاد گرفته بود .
در شغل پدر بود ،تا زمانی که فهمید ، الان موقع اش است ، در کار بهتری را شروع کند ، ولی الان همه چیزهای که او می خواسته از نظر خودش به دست آورده است .
ولی هنوز استفان پدر او از او ناراحت .
فرانک و استفان در کار خود بهترین هستند ،
موفقیت های فرانک از پدر به او رسیده ولی فرانک به موقع کار خودش را از کار پدر جدا کرد .
بعضی از وقت ها یک رابطه ساده پدر و پسر از حل کردن خیلی از مشکلات بزرگ سخت تر می شود .
فرانک حالا می خواست ، کاری کند ، پدرش را راضی کند ، ولی انگار به دست آوردن همه چیز برای موش ها امکان پذیر نیست . شاید یادم رفته ولی استفان و فرانک دو تا شخصیت کارتونی موش هستند ،
فرانک بیشتر از قبل فکر می کرد ، انگار مشکلات ساده پیچیده تر از مشکلات واقعی هستند .

ای کاش فرانک فرصت رو از دست نمی داد ، هر طور شده دل پدرش رو بدست می آورد .

ولی شاید غرور او مانع این کار می شد .

بلاخره فرانک روزی غرور خودش را زیر پایش له کرد .

چند ماهی دوباره همه چیز را رها کرد ، به شغل پدر برگشت ، با تجربه های که از کار خودش داشت ، دست پر هم برگشت .

پدرش استفان هم اختیارات بیشتری داد ،

ولی فرانک با پدرش توافق کرده بود . فقط برای مدت کوتاهی در این کار دوباره می ماند .

ولی انگار شرایط برای فرانک عوض شده بود ، حالا قدرت بیشتری داشت ، به خاطر ثروتی که از کار قبلی به دست آورده بود .

شاید این پول نبود ، که می شمارد ، این تجربه های بود ، که روز به روز روی هم جمع می شدند .

شروع دیر هنگام قورباغه (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
صبر کردن ، قورباغه بیش از پیش هر چه می اندیشید ، راه به جای نمی برد ، شاید اشتباه او این بود ، باید وقت بیشتر برای عمل کردن به اندیشه هایش می گذاشت ، تا اینکه این همه وقت برای فکر کردن بگذلرد .
شاید سال ها و روزها و ساعت ها و دقیقه ها باید می گذشتند ، تا او به این نتیجه برسد . شاید روزی  برسد ، قورباغه هم به جای فکر کردن ، عمل کند .
کلاغ کنار قورباغه نشست .
هر دو به منظره خانه نیمه کاره قورباغه نگاه می کردند .
کلاغ : پس کی شروع می کنی .
قورباغه : فردا شاید هم پس فردا .
کلاغ : یک ماه پیش هم این حرف را زدی .

سنجاب عروسک های چوبی 2(قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
وقتی سنجاب به شهر خود باز گشت ، این سنجاب قصد داشت ، عروسک های چوبی خود را بفروشد ، ولی این عروسک ها را هیچ کس نمی خرید ، سنجاب در یک جای مشخص را انتخاب کرد . بعد از آن روز هر روز در آن محل عروسک های چوبی خود را برای فروش می برد .
شروع کرد ، عروسک های چوبی خودش را یکی یکی چید . بعد اولین روز فقط مردم ، نگاه می کردند .
روز دوم ، روز سوم ، روز چهارم ، سنجاب فقط این مدت بیهوده عروسک های چوبی خود را در یک جای مشخص می برد ، منتظر  بود ، کسی پیدا شود ، این عروسک ها را از او خریداری کند .
ولی در طی همین چند روز چیزی نمی فروخت ، چیزهای تازه ای یاد می گرفت ، تمام مدت عده ای را می دید ، برای خرید عروسک ها می آیند . ناگهان فکری به ذهنش رسید .
اوقات بود ، هیچ کس برای خرید ، نبود ، چوب های که قرار بود ، عروسک چوبی شوند ، را همراه خود به آن محل برد ، شروع به کار کرد ،
عروسک های نیمه کاره ، یا تکه چوب های بی شکل ، استاد مشغول کار ، همین کار باعث شد.
توچه بیشتری را به خود ، جلب کند ،
سنجاب بدون اینکه قصد جلب توجه داشته باشد ، موفق شد ، کاری انجام دهد ، توجه خیلی ها را جلب کرده بود . باعث شد ، اولین فروش خود را در همان روز انجام داد .
بعد طلسم ، شکسته شد .
از آن روز به بعد سنجاب فهمید باید جلوی چشم مشتری ها هم مشغول کار باشد . اینطوری توجه خیلی ها رو جلب می کرد .

سنجاب و عروسک های چوبی (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
سنجاب تمام تلاشش را انجام داده بود ، ولی هیچ کس نبود ، چیزهای که او درست کرده بود ، را به او تحویل دهد ، سنجاب وقتی به خودش نگاهی کرد ، دید ای داد بی داد .
وقتی این موقع از سال مثل همیشه عروسکهای چوبی خود را به بازار می آورد . اگر هم فروش نمی رفتند . آن را به مغازه لاک پشت می برد .
لاک پشت استقبال خوبی از سنجاب می کرد .
هر چی عروسک چوبی درست کرده بود . را در فروشگاه خود برای فروش می گذاشت . بعد پول عروسک ها را بعد از یک هفته به سنجاب می داد . سنجاب خودش را تنها می دید .
نه به خاطر اینکه عروسک ها فروش نمی رفتند ، به خاطر اینکه دوستش از این شهر رفته بود .
حالا باید برای فروش عروسک ها هم کاری می کرد . هر قدر در بازار جستجو کرده  بود . هیچ کس عروسک های چوبی او را نمی خرید .
سنجاب حتی دلش نمی خواست ، عروسک های چوبی را به خانه باز گرداند ، ولی انگار چند لحظه زمان متوقف شد .
سنجاب عروسک ها را با خود به منزل برد . عروسک ساختن تنها کاری بود ، این سنجاب بلد بود . ولی حالا خریداری برای این عروسک ها نبود . لاک پشت خیلی خوب آنها را می فروخت .
سنجاب چه چیزی را باید یاد می گرفت . پس هر جور شده بود . باید یاد می گرفت . لاک پشت این مدت عروسک ها را چطوری می فروشد .
لاک پشت به شهر دیگری رفته بود . لاک پشت مدتها به کار فروش وسائل دکوری مشغول بود .
سنجاب هم به دنبال او رفت .
سنجاب از او پرسید . چطور این مدت عروسک های چوبی  را می فروختی . من هر کاری کردم . عروسک های چوبی را بفروشم . موفق نشدم . آنها را به قیمت خوبی نمی خواستند .
لاک پشت . به او نگاهی کرد .
حالا این عروسک را از من بخر .
این عروسک چوبی چند ،مثلا ** .
بعد لاک پشت شروع به توضیح داد ، این عروسک ها را یک استاد زبر دست ساخته است ، این عروسک های چوبی بی نظیر هستند  .
این عروسک ها خوش شانسی می آورند .
سنجاب:   این عروسک ها هیچ استاد خاصی آنها را نساخته ، و هیچ خوشانسی نمی آورند ، فقط حاصل تلاش من هستند . هیچ خریداری هم ندارند .
لاک پشت خندید
لاک پشت :  ولی شاید خبر نداری ، هر سال چندین مشتری داشتم ، فقط به خاطر اینکه عروسک های چوبی تو را بخرند ، به مغازه من می آمدند .
در کار فروش حوصله زیاد باید داشته باشی ، تمام کسانی وارد مغازه می شوند . همه خریدار نیستند ، بیشتر برای دیدن اشیاء مغازه می آیند .
وقتی مشتری های مختلفی باید برخورد داشته باشی ، هر کدام سلیقه خاصی دارند .
ولی این مجسمه ها را هر وقت برای من بیاوری می گویم ، استاد آنها این مجسمه ها را با حوصله ساخته است . 
 شما  نسبت به عروسک های چوبی که ساخته ای افتخار نمی کنی  . آیا مجسمه های شما  ایرادی دارد ، فقط حوصله فروش چیزهای را که می سازی نداری .
این مشکل شما  است .
باید در این کار حوصله داشته باشی .