کلاغ سیاه ، دوست داشت ، همیشه روی یک درخت بنشیند ، ولی حیف تمام درخت های آن منطقه در آتش سوزی اخیر سوخته بودند .
هیچ درختی به چشم نمی خورد ،
کلاغ باید از اینجا به جای دیگر می رفت ، روزگار خوشی که در این منطقه داشت ، تمام شده ، بود . همه چیز رو به تغییری گسترده می داد .
کلاغ با خودش فکر کرد ، کجا برود . هر چی فکر کرد ، اصلا انرژی برای رفتن از این منطقه سر سبز نداشت ، کلاغ فکرش به هیچ راه چاره ای نمی رسید .
خسته بود ، دوست نداشت ، این جنگل سوخته را ترک کند . کلاغ باور نمی کرد ، این درختها یک شبه سوخته باشند .
درختهای سالیان دراز طول کشیده بود . تا رشد کنند .
هیچ کسی جز کلاغ حال او را درک نمی کرد .
بلاخره بعد از ساعتی غصه خوردن ، دوباره پرواز کرد ، باید به جایی میرفت که هنوز درختها در آن جا وجود داشته باشند .
بعد از چند ماه به جایی که درختهای آن محل سوخته بودند ، رفت .
دید باز هم جوانه های تازه ای از همان درختها سوخته دوباره شروع به رشد کردن هستند .
شاید در آینده در همین محل درختهای تازه تری رشد کنند .
در یک جنگل سر سبز 4 اردک زندگی می کردند ، این 4 اردک با هم همسایه بودند ، امسال هم فصل کوچ رسیده بود ،
این گروه 4 نفره دوباره باید به منطقه بهتری می رفت ، اگر این فصل این جا می ماندند ، به احتمال زیاد هیچ غذایی برای خوردن نداشتند .
اردک ها شروع با هم خیلی راحت تر این مسافرت را انجام می دادند .
ولی این بار کار کوچ کند ، شده بود . یکی از ارکها پیر شده بود ، مثل جوانها نمی توانست ، به سرعت پرواز کند .
اردک پیر سرعت گروه را می گرفت .
چند باری جوانتر ها به خاطر سرعت کند ، او به شوخی به او گفته بودند . مثل یک حلزون پرواز می کند .
ولی وقتی توفان از راه رسید ، اردک پیر بهتر از همه گروه را هدایت کرد ، همه قبول داشتند ، اگر این اردک با تجربه نباشد ، مشکلات به جای اینکه کمتر شوند ، خیلی بیشتر می شوند .
پس اردکهای جوان برای او احترام فروان قائل بودند .
اردکهای با تمام توان تلاش می کردند امسال هم کوچ بدون دردسری داشته باشند .
ولی همیشه یک کوچ خطر های خود را دارد ، باید این را در نظر می گرفتند ، یک عقاب یا موجودی دیگر به هنگام پرواز برای آن ها خطرهای زیادی ایجاد می کند .
پس همیشه گوش به زنگ بودند ، مراقب خطرهای احتمالی بودند .
متاسفانه گروه در راه کوچ همزمان با 2 عقاب مواجه شد .
اردک ها تصمیم گرفتند ، از یکدیگر فاصله نگیرند ، با سرعت بیشتری پرواز کردند ، سعی کردند ، از عقاب ها فاصله بیشتری بگیرند .
بلاخره به مقصد خود رسیدند.
خرگوشی از لانه خود بیرون آمد ، آنچه به چشم خود دید باور نمی کرد ، او دید که چند ، درخت که دیروز یک نهال بوده اند ، امروز آنقدر رشد ، کرده اند.
ارتفاع شاخه های این درخت ها آنقدر بالا رفته بود ، آخر شاخه تا ابرها می رسید ، باور کردنی نبود ، این همه رشد آن هم یک شبه .
خرگوش دستی به چشم هایش کشید ، و دوباره نگاه کرد ، بله واقعی بودند . درخت های قول آسا واقعا زیبا بودند ، شاخه های سر سبز اول خرگوش کمی ترسید ، ولی بعد از مدتی هیجان زده شد .
به دهکده رفت ، خرگوش ها رفت ، بقیه خرگوش ها را خبر کرد ، همه خرگوش ها او را مسخره می کردند ،
خیلی هیجان زده شده بود ، بقیه خرگوش ها حرفهای او را جدی نگرفتند ،ولی وقتی 5 خرگوش دیگر که از فامیل های همین خرگوش بودند ، را با خود به آن محل برد ، همگی از شدت حیرت دهانشان باز مانده بود ،
این دیگر چه اتفاق عجیبی است ، که افتاده غیر ممکن است ، این درخت ها چگونه یک شبه این قدر رشد ، کرده اند .
ناگهان خرگوش های که سخت شگفت زده بودند ، با چیز عجیب تر مواجه شدند ، یک خرگوش خیلی بزرگ از بالای شاخه درخت های پایین آمد . وقتی به زمین رسید .
با هر قدمش لرزه ای به زمین می افتاد . ولی اتفاق بدتری هم افتاد . خرگوش خیلی بزرگ اصلا یک خرگوش اژدهایی بود ، از دهانش آتش بیرون می آمد .
شروع کرد ، به آتش زدن جنگل ، خرگوش ها همه فرار کردند ،
ولی باید فکری به حال جنگل می کردند ، یکی از خرگوش ها فکری به زهنش رسید ، اگر با منجنیق یک گوله برفی بزرگ به سمت دهان خرگوش اژدهایی نشانه می رفتند ، برای همیشه آتش خرگوش اژدهایی تمام می شد .
پس این کار را انجام دادند ، خرگوش اژدهایی آتش دهانش خاموش شد ، عصبانی شد ، به سمت درخت برگشت ، از شاخه های آن بالا رفت .
دیگر به سمت زمین نیومد .
پایان .
خوب ،
پس گذشت مدتها برگشتم ، جالب است . بدانید ، اصلا مثل قبل انرژی ندارم ، کارهای که قبلا انجام می دادم ، با هدف امروز اصلا برای من جالب نیستند .
احساس می کنم ، حتی یک کلمه تازه ندارم ، بنویسم ، تمام چیزهای که می نویسم ، بوی کهنگی و خاک کهنه ای می دهد ، مثل یک روند عادی زندگی تبدیل شده است .
فعلا حوصله ندارم ، این هم به نتیجه نرسید ، ولی یک جوری فقط دارم ، سماجت به خرج می دهم ، انگار فقط از روی اجبار دارم ، این زندگی را می گذرانم .
ولی چرا ؟ قصه نوشتن یک کم برای من سخت شده است ، احساس می کنم .
کلا شاید چیزی هم احساس نمی کنم . ذهنیت تازه نیاز دارم .
شاید یک جرقه نیاز دارم ، مثل کارتون تام و جری نیاز به یک لامپ دارم ، که بالای سرم روشن شوم ، وقتی این لامپ روشن شود .
همه چیز درست می شود . فکر کنم . دوست ندارم اشتباه کنم . همین کارم را سخت می کند .
حتی تا جای که خیلی از چیزها را نمی نویسم ، دوست دارم وقت کمتری را به این کار اختصاص دهم ، بعضی وقت ها هم همه چیز را پاک می کنم .
ولی نقطه های وجود دارد ، احساس می کنم . بعد از گذشت مدتها الان که یک کم از این کار فاصله زمانی گرفته ام . دوباره به نقطه شروع برگشته ام .
کارتون
بعضی وقتها همه قصه ها یک چیز می گویند .
قصه کلاغی که به خانه نمی رسید .
کلاغی بود ، همیشه در راه بود ، ولی اینکه چرا این کلاغ به خانه نمی رسید .
حقیقت این بود .
کلاغ با خود اندیشید .
از 100 خانه عبور کرده بودم ، فکر کنم . خانه ام را گم کرده باشم .
کلاغ به روباه رسید .
کلاغ گفت : روباه من ، هرچقدر می روم ، به خانه ام نمی رسم .
روباه گفت : من که خانه تو را بلد نیستم ، این چه سوالی است ، از من می پرسی .
کلاغ گفت : ولی اصلا یادم نمی آید ، چطور شد .
من خانه ام را گم کردم .
روباه گفت : من خانه ام پشت آن تپه است .
کلاغ گفت : ولی من خانه ام را گم کرده ام .
روباه گفت : قصه نخور برای خودت خانه ای بساز
کلاغ گفت : ولی من خانه گمشده خودم را می خواهم .
روباه گفت : فعلا خانه ای بساز ، شاید خانه گمشده خودت را هم پیدا کردی .