تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

فرار کوچک خرس عروسکی و آدم آهنی از مغازه اسباب بازی فروشی

کارتون

Once Upon a Time

روزی ، روزگاری .

یک خرس عروسکی که در پشت مغازه ویترین اسباب بازی ها بود . 

به یک دختر کوچولو علاقه مند  شده بود .

پس این بار به جای اینکه دختری بهانه یک عروسک را بگیرید . این خرس عروسکی بود ،می خواست پیش یک دختر کوچولو باشه .

شب موقع که صاحب اسباب بازی فروشی ، مغازه را بست .

اما خرس عروسکی می خواست ، هر جوری شده دختر کوچولو رو پیدا کند .

پس یک نفر رو می خواست ، به او کمک کند ،

پس بین اسباب بازی ها نگاه کرد ، چه کسی می توانست از همه  بیشتر به او کمک  کند ؟

ناگهان چشمش به آدم آهنی افتاد .

از آدم آهنی خواست ، به او کمک کند ، ولی آدم آهنی به او اصلا توجه نکرد .

باید حرفی می زد .

که خون را در رگهای یک آدم آهنی بدون خون منجمد کند .

پس به آدم آهنی ، لقب آدم آهنی ترسو را داد .

آدم آهنی ، سخت از این لقب ترسو بودن از خود ترس هم بیشتر می ترسید .

پس این بار در این سفر یا فرار  نه نیاورد .

آدم آهنی ، و خرس عروسکی . با هم رهسپار شدند .

ولی اصلا شیشه ویترین مغازه را نشکستند .

خوب وقتی یک مدتی در یک مغازه باشی ، یک آدم آهنی ، هم که خودش از سیم و وسائل الکترونیکی  و پلاستیک ساخته شده باشه . جالب است ، در بدن این آدم آهنی خبری از آهن نبود . ولی اسمش آدم آهنی بود .

برای سفر هم سفر باشه .

آدم آهنی 3 سوت در مغازه را باز کرد ، برای اینکه صاحب اسباب بازی فروشی مغازه اش چیزی کم شود ، منظور همان دزدیده شدن اسباب بازی هاست . .

دوستان اسباب بازی خرس عروسکی و آدم آهنی در آرامش بخوابند .

با ریموتی که در دست ، آدم آهنی ، قرار گذاشته شده بود .

در مغازه را باز و بسته کرده بودند .

البته یک تغییرات کوچکی آدم آهنی در سیستم های خودش می توانست بدهد . حتی از یک دانشمند و کسی که او را طراحی کرده بود . باهوش تر شده بود . ولی متاسفانه سازنده های این آدم آهنی . خبر دار نشده بودند .

چون این آدم آهنی ، بلد بود. خودش را به خنگی بزند . یک جورهای وانمود می کرد . یک آدم آهنی معمولی است .

ولی از آن جای که خرس عروسکی . از این بابت شانس آورده بود .

پس آدم آهنی که به اینترنت پر سرعت متصل بود . فیلم های دختر بچه را از روی دوربین های مغازه برداشته بود .

با کمی محاسبه دوباره 3 سوت آدرس دختر بچه رو پیدا کردند .

ولی اشتباه نکنید .

تمام قابلیت های آدم آهنی خاموش بود . این علاقه خرس عروسکی به دختر بچه بود . که توانسته بود . آدم آهنی را محبور به انجام این کار کند .

آدم آهنی فقط یک فرمان بردار بود . این خرس عروسکی بود . فرمانده بود .

خرس و آدم آهنی باید یک مسافت ،5 کیلومتری راه می رفتند . تا به منزل دختر بچه می رسیدند .

بعد از طی 5 کیلومتر که آدم آهنی بی چاره خرس عروسکی را روی شانه هایش گرفته بود .

بی خیال خرس عروسکی سوار آدم آهنی شده بود .

بلاخره به منزل دختر کوچولو رسیدند .

ولی باید یک جوری وانمود می شد . خرس عروسکی یک کادو از طرف یک دوست است .

پس یک جعبه کفش پیدا کردند ، یک کاغذ سفید .

آدم آهنی روی آن نوشت از طرف یک دوست تقدیم به دختر شما .

بعد خرس عروسکی درون جعبه رفت .

بعد آدم آهنی زنگ در زد .

مادر دختر بچه متوجه جعبه شد .

بعد جعبه مقوای را درون خانه آنها رفت ، صدای خوشحالی دختر کوچولو شنیده می شد .

ولی آدم آهنی به این فکر می کرد ، حالا من تنهای در درون این شهر چی کار کنم ، باید بر گردم ، به مغازه اسباب بازی فروشی . ولی آدم آهنی تصمیم گرفت .

یک آدم آهنی مستقل باقی بماند . شاید این طوری می توانست ، کاری کند ، او هم پیش خرس عروسکی برود .

شاید هم اشتباه او اینجا بود . او هم باید در درون جعبه می رفت .

تا دو تای به خانه دختر کوچولو می رفتند .



اخراج مارتین زنبور از کندو

کارتون

once upon a time

زنبور در یک کندوی عسل همیشه ادعای با تمام زنبور های کندو مشکل داشت ، این کارش شده بود .
دائم روی اعصاب بقیه بودن ، کم کم بقیه زنبور ها از او الگو گرفتند . این راه و روش خیلی خوب باب شده بود .
کم کم  نصف کندو عادت کردند روی اعصاب هم راه بروند .
ولی چرا این کار باب شد .
الان 80 درصد کندو مثل آن یک زنبور شده اند .
وقتی که ملکه زنبور ها دستور داد ، این نا هماهنگی ها و نا فرمانی ها را پیدا کنند .
دیدند که زنبور مارتین این فرهنگ را به این کندو آورده است .
ولی مشکل این بود ، دیگر کار از کار گذشته بود . تمام زنبور ها وقتی به کاری از آن ها خواسته می شد ، مثال  : باید به سراغ گلهای سمت شمال غربی بروند .
اول از همه شروع به غرغر می کردند .
اولین نفر مارتین بود ،این کار را انجام داد ، به نوعی هم از زیر کار در می رفت.
بعد از اینکه مشخص شد . به خاطر این که درس عبرتی برای بقیه شود .
مارتین را از کندو بیرون کردند ، به بقیه هم گفته شد .
هر کس مثل مارتین رفتار کند .
از کندو اخراج می شود . 

عینکی برای جری موش

کارتون

موش عینکی

موشی عینکش گم کرد ،
موش هر چقدر تلاش کرد ، عینکش را پیدا نکرد ، برای همین دیگر نمی توانست ، دنیا را مثل قبل ببیند ، خیلی پریشان شده ،بود به خاطر از پسر عموی خود موش صحرایی که ویلفرد نام داشت ، خواهش کرد . عینکی برای او بسازد .
ویلفرد با اینکه اصلا چیزی از عینک سازی سرش نمی شد . این مسئولیت را قبول کرد .
ویلفرد باید یا عینکی تهیه می کرد ، راه های دیگری را انتخاب می کرد .
ویلفرد ساعتها به مغازه یک عینک ساز در محله آدم ها نگاه می کرد ، ویلفرد متوجه شده بود ، هر عینکی متختص به یک فرد می باشد ، ویلفرد نیاز داشت یک نفر آدم کمک بگیرید .
چون برای این کار موش ها امکانات لازم را نداشتند  ،
ویلفرد موفق شد . این کار را انجام دهد .
ولی چطوری به دلیل مشکلاتی که داشت . محبور بود ، یک آدم را قانع کند ، که پسر عموی او عینکش شکسته ولی سوال اینجاست ؟
چطوری پسر عموی ویلفرد ،که یادم رفت اسمش رو بگم . جری همسایه تام بود .
جری این عینک رو از کجا آورده است ، الان عینک نیست شده .
پیغام داده به ویلفرد یک عینک برای من جور کن .
ویلفرد به جری زنگ می زنه ، از اون می پرسه چطوری این عینک برای تو ساخته شد .
جری هم یک ابر از افکارش بالای سرش قرار می گیرید ، یادش میاد که این عینک رو یک دکتر آدم ها به نام آدام این عینک رو برای او ساخته پس حالا باید ویلفرد آدرس دکتر  آدام رو پیدا کند .
کلی در اینترنت می گردد ، بعد هم آدرس دکتر آدام رو پیدا می کند ،
جری و ویلفرد به دکتر آدام ایمیل می زنند .
بعد هم با هم یک وقت می گیرند .
دکتر آدام هم یک عینک مخصوص چشم های جری برایش می نویسد .
یک عینک ساز آشنا هم پیدا می کند ، تا عینکی مخصوص چشم یک موش بسازد .

شیر و شکار


 once upon a time

روزی ،روزگاری

شیر تنهایی در یک جنگل زندگی می کرد ، هیچ کاری به جز خمیازه کشیدن نداشت ،  شیر خسته و گرسته  بود ، ولی هیچ تلاشی برای شکار کردن نمی کرد.

تمام شیر ها به خاطر اینکه در این منظقه تعداد  گوزن ها  و  آهوی ها برای شکار کم شده بود  . به محل دیگری رفته بودند ، مدتها بود ، گرسنه مانده بود .

برای همین فقط از گوشت حیواناتی که در منطقه می مردند ، تغذیه می کرد .

شیر به خاطر اینکه تنها مانده بود .  شکار کردن برا او سخت تر شده بود ، چند باری شانس خودش را امتحان می کرد .

ولی همیشه این گوزن ها  بودند  ، که از دست او فرار می کرد ، شیر از بس گوشت مردار  خورده بود. به یک لاشخور تبدیل شده بود .

ولی یک روز یک شیر نیرومند او را دید شروع کرد . به مسخره کردن تو شیری یا لاشخور من اگه از گرسنگی بمیریم ، این کاری را که تو انجام می دهی را انجام نمی دهم.

لاشخور بودن کاری ندارد ، بی عرضه اما شیر که در حال خوردن یک گوزن مرده بود .

مانده بود ، که به خوردن خود ادامه دهد ، یا دست از خوردن دست بکشد . ولی گرسنگی این چیزها سرش نمی شد .

پس به خوردن خود ادامه داد . 

زیر سایه مشغول استراحت کردن شد . دید که شیر نیرومند به یک گوزن حمله کرد ، گوزن را شکار کرد.

مدتها بود ، این صحنه را ندیده بود .

شیر که به لاشخور تبدیل شده بود ، برای این که دست از کار خود بر دارد ، باید به یک گروه می پیوست ، چون خودش به تنهایی نمی توانست ،

یک گوزن را شکار کند . تصمیم گرفت به سمت شیرهای گروه قدیم خود ملحق شود .

یک روزی راه رفت ، تا به گروه قبلی خودش رسید ، ولی هیچ کس در گروه او را قبول نمی کرد .

شیر ها بدون او به شکار می رفتند ، چقدر نا امید کننده است ، هیچ جایی برای یک شیر در گروه قبلی خودش  نیست .

شیر باید خود را به بقیه ثابت می کرد ، ولی اگر خودش می توانست به تنهایی شکار کند ، چه نیازی بود. در یک گروه باشد .

شیر ها به شکار رفتند ، گوزنی را شکار کردند .

شیر متوجه شد ، اگر شکار نکند ، از گرسنگی می میرید . هیچ راهی نداشت ، به غیر از اینکه شانس خودش را امتحان کند .

وقتی به شکار رفت ، سایه سنگین این که از پس این کار بر نمی آید ، برای شکار پیر شده است ، تمام بدنش را گرفته بود .

چند باری گوزن ها بدون اینکه متوجه او باشند ، از نزدیکی او رد می شدند .

ولی نمی توانست ، تصمیم بگیرید ، حمله کند ، یا اینکه منتظر بماند ، مثل اینکه لحظه مناسبی برای او اصلا وجود نداشت ، بنابراین یک اقدام شتاب زده عمل کرد ،

در یاس و نا امیدی شکار دوباره فرار کرد ، ولی انگار شیر ها هم شباهت زیادی به آدم ها دارند ، وقتی خودشان را می بازند ، دیگر نمی توانند ، کار مفیدی انجام دهند .

از همیشه عصبانی تر بود ، صدای غار و غور شکمش شنیده می شد . این بار تعارف را کنار گذاشت ،

در بین علف زار کمین کرد ، هر کاری را که قبلا انجام داده بود ، فراموش کرد . یک حمله دیگر کرد . این بار هم گوزن ها متوجه شدند فرار کردند .

ولی شیر به دنبال آن ها افتاد . تا توان داشت ، گوزن را دنبال کرد ، ولی گوزن سریع تر از آن بود ،شیر نا کام ماند .

شب هر طوری بود ، باید یک گوزن شکار می کرد ،

دوباره آرام در بین علف زار کمین کرد ، به یک گوزن حمله کرد ، این بار کار گوزن را ساخت .

بعد از مدتها گوشت مردار خوردن، این یک غذایی تازه برای این شیر بود .

 


کلاغ غمگین

کلاغ سیاه ، دوست داشت ، همیشه روی یک درخت بنشیند ، ولی حیف تمام درخت های آن منطقه در آتش سوزی اخیر سوخته بودند .

هیچ درختی به چشم نمی خورد ،

کلاغ باید از اینجا به جای دیگر می رفت ، روزگار خوشی که در این منطقه داشت ، تمام شده ، بود . همه چیز رو به تغییری گسترده می داد .

کلاغ با خودش فکر کرد ، کجا برود . هر چی فکر کرد ، اصلا انرژی برای رفتن از این منطقه سر سبز نداشت ، کلاغ فکرش به هیچ راه چاره ای نمی رسید .

خسته بود ، دوست نداشت ، این جنگل سوخته را ترک کند . کلاغ باور نمی کرد ، این درختها یک شبه سوخته باشند .

درختهای سالیان دراز طول کشیده بود . تا رشد کنند .

هیچ کسی جز کلاغ حال او را درک نمی کرد .

بلاخره بعد از ساعتی غصه خوردن ، دوباره پرواز کرد ، باید به جایی میرفت که هنوز درختها در آن جا وجود داشته باشند .

بعد از چند ماه به جایی که درختهای آن محل سوخته بودند ، رفت .

دید باز هم جوانه های تازه ای از همان درختها سوخته دوباره شروع به رشد کردن هستند .

شاید در آینده در همین محل درختهای تازه تری رشد کنند .