در یک جنگل سر سبز 4 اردک زندگی می کردند ، این 4 اردک با هم همسایه بودند ، امسال هم فصل کوچ رسیده بود ،
این گروه 4 نفره دوباره باید به منطقه بهتری می رفت ، اگر این فصل این جا می ماندند ، به احتمال زیاد هیچ غذایی برای خوردن نداشتند .
اردک ها شروع با هم خیلی راحت تر این مسافرت را انجام می دادند .
ولی این بار کار کوچ کند ، شده بود . یکی از ارکها پیر شده بود ، مثل جوانها نمی توانست ، به سرعت پرواز کند .
اردک پیر سرعت گروه را می گرفت .
چند باری جوانتر ها به خاطر سرعت کند ، او به شوخی به او گفته بودند . مثل یک حلزون پرواز می کند .
ولی وقتی توفان از راه رسید ، اردک پیر بهتر از همه گروه را هدایت کرد ، همه قبول داشتند ، اگر این اردک با تجربه نباشد ، مشکلات به جای اینکه کمتر شوند ، خیلی بیشتر می شوند .
پس اردکهای جوان برای او احترام فروان قائل بودند .
اردکهای با تمام توان تلاش می کردند امسال هم کوچ بدون دردسری داشته باشند .
ولی همیشه یک کوچ خطر های خود را دارد ، باید این را در نظر می گرفتند ، یک عقاب یا موجودی دیگر به هنگام پرواز برای آن ها خطرهای زیادی ایجاد می کند .
پس همیشه گوش به زنگ بودند ، مراقب خطرهای احتمالی بودند .
متاسفانه گروه در راه کوچ همزمان با 2 عقاب مواجه شد .
اردک ها تصمیم گرفتند ، از یکدیگر فاصله نگیرند ، با سرعت بیشتری پرواز کردند ، سعی کردند ، از عقاب ها فاصله بیشتری بگیرند .
بلاخره به مقصد خود رسیدند.
خرگوشی از لانه خود بیرون آمد ، آنچه به چشم خود دید باور نمی کرد ، او دید که چند ، درخت که دیروز یک نهال بوده اند ، امروز آنقدر رشد ، کرده اند.
ارتفاع شاخه های این درخت ها آنقدر بالا رفته بود ، آخر شاخه تا ابرها می رسید ، باور کردنی نبود ، این همه رشد آن هم یک شبه .
خرگوش دستی به چشم هایش کشید ، و دوباره نگاه کرد ، بله واقعی بودند . درخت های قول آسا واقعا زیبا بودند ، شاخه های سر سبز اول خرگوش کمی ترسید ، ولی بعد از مدتی هیجان زده شد .
به دهکده رفت ، خرگوش ها رفت ، بقیه خرگوش ها را خبر کرد ، همه خرگوش ها او را مسخره می کردند ،
خیلی هیجان زده شده بود ، بقیه خرگوش ها حرفهای او را جدی نگرفتند ،ولی وقتی 5 خرگوش دیگر که از فامیل های همین خرگوش بودند ، را با خود به آن محل برد ، همگی از شدت حیرت دهانشان باز مانده بود ،
این دیگر چه اتفاق عجیبی است ، که افتاده غیر ممکن است ، این درخت ها چگونه یک شبه این قدر رشد ، کرده اند .
ناگهان خرگوش های که سخت شگفت زده بودند ، با چیز عجیب تر مواجه شدند ، یک خرگوش خیلی بزرگ از بالای شاخه درخت های پایین آمد . وقتی به زمین رسید .
با هر قدمش لرزه ای به زمین می افتاد . ولی اتفاق بدتری هم افتاد . خرگوش خیلی بزرگ اصلا یک خرگوش اژدهایی بود ، از دهانش آتش بیرون می آمد .
شروع کرد ، به آتش زدن جنگل ، خرگوش ها همه فرار کردند ،
ولی باید فکری به حال جنگل می کردند ، یکی از خرگوش ها فکری به زهنش رسید ، اگر با منجنیق یک گوله برفی بزرگ به سمت دهان خرگوش اژدهایی نشانه می رفتند ، برای همیشه آتش خرگوش اژدهایی تمام می شد .
پس این کار را انجام دادند ، خرگوش اژدهایی آتش دهانش خاموش شد ، عصبانی شد ، به سمت درخت برگشت ، از شاخه های آن بالا رفت .
دیگر به سمت زمین نیومد .
پایان .
خوب ،
پس گذشت مدتها برگشتم ، جالب است . بدانید ، اصلا مثل قبل انرژی ندارم ، کارهای که قبلا انجام می دادم ، با هدف امروز اصلا برای من جالب نیستند .
احساس می کنم ، حتی یک کلمه تازه ندارم ، بنویسم ، تمام چیزهای که می نویسم ، بوی کهنگی و خاک کهنه ای می دهد ، مثل یک روند عادی زندگی تبدیل شده است .
فعلا حوصله ندارم ، این هم به نتیجه نرسید ، ولی یک جوری فقط دارم ، سماجت به خرج می دهم ، انگار فقط از روی اجبار دارم ، این زندگی را می گذرانم .
ولی چرا ؟ قصه نوشتن یک کم برای من سخت شده است ، احساس می کنم .
کلا شاید چیزی هم احساس نمی کنم . ذهنیت تازه نیاز دارم .
شاید یک جرقه نیاز دارم ، مثل کارتون تام و جری نیاز به یک لامپ دارم ، که بالای سرم روشن شوم ، وقتی این لامپ روشن شود .
همه چیز درست می شود . فکر کنم . دوست ندارم اشتباه کنم . همین کارم را سخت می کند .
حتی تا جای که خیلی از چیزها را نمی نویسم ، دوست دارم وقت کمتری را به این کار اختصاص دهم ، بعضی وقت ها هم همه چیز را پاک می کنم .
ولی نقطه های وجود دارد ، احساس می کنم . بعد از گذشت مدتها الان که یک کم از این کار فاصله زمانی گرفته ام . دوباره به نقطه شروع برگشته ام .
کارتون
بعضی وقتها همه قصه ها یک چیز می گویند .
قصه کلاغی که به خانه نمی رسید .
کلاغی بود ، همیشه در راه بود ، ولی اینکه چرا این کلاغ به خانه نمی رسید .
حقیقت این بود .
کلاغ با خود اندیشید .
از 100 خانه عبور کرده بودم ، فکر کنم . خانه ام را گم کرده باشم .
کلاغ به روباه رسید .
کلاغ گفت : روباه من ، هرچقدر می روم ، به خانه ام نمی رسم .
روباه گفت : من که خانه تو را بلد نیستم ، این چه سوالی است ، از من می پرسی .
کلاغ گفت : ولی اصلا یادم نمی آید ، چطور شد .
من خانه ام را گم کردم .
روباه گفت : من خانه ام پشت آن تپه است .
کلاغ گفت : ولی من خانه ام را گم کرده ام .
روباه گفت : قصه نخور برای خودت خانه ای بساز
کلاغ گفت : ولی من خانه گمشده خودم را می خواهم .
روباه گفت : فعلا خانه ای بساز ، شاید خانه گمشده خودت را هم پیدا کردی .
کارتون
رتیل و عقرب
رتیل و عقرب دو دوست خیلی خیلی خوب بودند .
رتیل و عقربی از زمان بچگی ها و مدرسه از کلاس اول تا تحصیلات دانشگاهی با هم دوست بودند .
رتیل در درس ریاضیات همیشه مشکل داشت ،
ولی عقرب در درس ریاضیات از رتیل خیلی بهتر بود .
خاطرات خوب آنها درست از درس شیرین ریاضیات بود .
آخرین باری که رتیل و عقرب ریاضی کار می کردند .
در درس ریاضی عمومی دوره دانشگاه بود .
رتیل گفت : چرا به این درس سخت ریاضیات می گویند ، درس شیرین ریاضیات .
عقرب گفت : چون ریاضیات در همه چیز و همه جا کاربرد دارد .
رتیل گفت : ولی نمی دونم ، چرا همیشه در این درس مشکل داشتم ، اگر دوست خوبی مثل شما رو نداشتم ،نمی دونم . چی کار می کردم .
عقرب گفت : بیا زود تر سراغ مسئله ها برویم .
شروع به حل کردن ، مسائل کردند . رتیل هر قدر سعی می کرد ، مسائل را حل کند .
انگار مسائل ریاضی بیشتر برای او سخت می شدند .
رتیل گفت : ای بابا اصلا بی خیال ، ترم بعدی می گیریمش .
عقرب گفت : همیشه اولش سخت ، ولی اگر یکم صبر داشته باشی .از سربالایی مسائل که رد بشوی ، به سرازیری می رسی.
رتیل گفت : باشه قبوله .
این درس ریاضی عمومی برای رتیل یک تعیین سرنوشت او در دانشگاه محسوب می شد . اگر این ترم این درس را پاس نمی کرد . به یک مشکل اساسی می خورد . چون درس پیش نیاز درسهای دیگر او بود .
ولی با تلاش های عقرب چندین بار توضیح این مسائل رتیل امیدوار شد .
رتیل گفت : این بار هم ، دوباره روشنم کردی . خدا خیرت دهد . اگر راهنمایی های تو نبود . من حوصله این درسها را نداشتم .
عقرب گفت : ریاضیات باعث می شود ،عضلات مغزت بیشتر از قبل فعالیت انجام دهند .
رتیل گفت : یعنی چی ، مغز هم عضله دارد .
عقرب گفت : وقتی ریاضیات یا کاری دیگری انجام دهی ، مجبور باشی ، بیشتر فکر کنی . مغزت فعالتر از قبل می شوی .
رتیل گفت : ولی ریاضیات مشکل است ، من وقتی این درس رو می خواهم ، یاد بگیریم ، بعضی وقتها حس می کنم .یک آدم بی استعداد هستم .
عقرب گفت : نه ، اشتباه همه اینجاست ، اگر یاد بگیری ، بیشتر به مسائل که از آنها فرار می کنی ، با آنها مواجه شوی . آدم موفقتری می شوی.
رتیل گفت : ولی کاربرد زیادی ندارد .
عقرب گفت : سعی کن ، صورت مسئله را پاک نکنی . از ریاضیات پر کاربرد تر نداریم .
رتیل گفت : من تسلیم هستم .