تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

(قصه کارتونی 14+) فرنی و آریو

کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری .
در جنگل سر سبز گرگی زندگی می کرد ،
با یک پسر دوست شده بود . این گرگ کمی بزرگتر از گرگهای امروزی بود .
گرگ به اندازه یک اسب بزرگ بود . ولی گرگ را هیچ کس نمی دید . گرگ را فقط تعداد کمی از مردم می توانستند ببینند .
متاسفانه آخرین گرگ از نسل خودش بود . اسم گرگ فرنی بود .
چون ظاهر سفیدی داشت ، مثل یک پیاله فرنی گرم ، بود . زیاد به سفیدی نمی زد . کمی شیری رنگ بود .
اما این پسر که با او دوست بود . یک پسر واقعی نبود . ماجرا از این قرار بود .
 اسم پسر آریو بود . آریو 7 سال داشت .آریو و پدر مادرش به جنگل می روند ، به رودخانه ای میرسند  ، با چیز عجیبی در آب می بینند . آب یک پسر بچه 3 ساله را با خود می برد .
موج های رودخانه تند و موج دار هستند . آریو بدون اینکه فکر کند . به رودخانه شیرجه می زند . مادرش فریاد می زند : نه .
ولی خیلی دیر شده است . در چشم بهم زدنی 10 متر با خشکی فاصله می گیرید .
پسر بچه 3 ساله را آب با خود می برد . فریاد می زند . کمک .
آریو خودش را به پسر بچه می رساند . او را به  خشکی می رساند . ولی وقتی خودش می خواهد . بیرون از آب بیرون بیاید . پایش لیز می خورد . دوباره به روخانه می افتد .
پدر آریو خودش را آریو می رساند . ولی دیر شده است . آریو را آب با خودش برده .
هرچه تلاش می کنند ، هیچ اثری از آریو نیست . آریو پسر بچه 3 ساله را نجات می دهد . ولی خودش در آب خفه می شود .
وقتی آریو از این دنیا می رود .
موجود باشکوهی را می بیند . یک گرگ بزرگ به اندازه یک اسب منتظر اوست .
گرگ : آریو من منتظر تو بودم . اسم من فرنی است .
آریو : ولی من می خوام ، پیش پدر و مادرم برگردم .
گرگ : دیر شده ، در آب خفه شدی ،
آریو : یعنی به این راحتی ، من می خوام . بر گردم .
گرگ : از این به بعد با هم باید کار کنیم .
آریو بعد از مدتی ، با این مسئله کنار می آید .
گرگ : به خاطر این کار خوبی که کردی ، می توانی به من فرمان بدهی ، تا تغییرات چند کوچک در این دنیا بدهیم .
آریو تمام مدت به فرنی نگاه می کرد .
آریو: من چطوری با تو بیام .
فرنی روی زمین نشست . بعد آریو پشت گرگ سوار شد .
فرنی خیلی سریع می دوید . هر بار که می دوید . یک رنگین کمان ظاهر می شد ، بعد آریو و گرگ با هم به سرزمین عجیبی  می روند  . درختان بزرگی وجود داشت .
فقط درخت بود . بعد کمی جلو می روند  . بالای شاخهای درخت ها پر بود .
از سنجاب ، همین طور چشم کار می کردی ، سنجاب ، سنجاب آریو و گرگ هر جا می رفتند .
چند هزار سنجاب به او چشم دوخته بودند .
کمی جلو تر رفتند . خانه های کوچکی به چشم می خورد . در خانه های کوچک کوتوله ها زندگی می کردند .
یک کوتوله پیر از خانه اش بیرون آمد .
کوتوله گفت : سلام ، فرنی . اینکه همراه توست کیه .
فرنی : این آقا رو که می بینی ، از امروز با هم کار می کنیم . اسمش آریو است .
کوتوله شیرینی های خوشمزه ای برای فرنی . و آریو آورد .
تمام آن شب ، با هم از مشکل جدید صحبت کردند ،
مشکل جدید . یک خفاش بود . خفاشی که 2 متر طول داشت . از  وقتی به این سرزمین می آمد .
تاریکی همه جا را فرا می گرفت .
کوتوله پیر از تمام کوتوله ها با تجربه تر بود . فقط روزی 100 سنجاب برای ما کار می کنند ، را اسیر خود می کند .
این خفاش 2 متری ، سنجاب ها را با خودش می برد . تا در کارگاه او قفس بسازند . برای سنجاب ها تا سایه بان بسازد .
درختها را در تاریکی فرو ببرد .
فرنی بعد از این صحبت سخت عصبانی شد .
یک زوزه خیلی بلند کشید .
از دست این خفاش سیاه . پیرمرد به فرنی گفت : اسمش تاریکی .
فردای آن روز تاریکی به درختهای بزرگ نزدیک می شد .
در وسط روز انگار یک ابر سیاه جلوی نور خورشید را گرفت . همه چیز مثل شب شد .
صدای جیغ تاریکی همه جا شنیده می شد . به این جیغ صدای میلیون ها سنجاب روی درخت هم را اضافه کنید .
آریو سوار فرنی شد .
با هم به سمت تاریکی رفتند .
یک خفاش 2 متری با یک قفس را که 100 خفاش کوچک آن را حمل می کردند .
تاریکی خودش سنجاب ها را می گرفت . به قفس می انداخت . صدای قه قه تاریکی همه جا می پیچید .
فرنی با یک پرش بلند خود را به تاریکی رساند .
خفاش های کوچک فقس را رها کردند ، سقوط کرد .
فرنی در زمین هوا فقس را گرفت به زمین رساند . سنجاب ها آزاد شدند .
تاریکی به سمت فرنی و آریو آمد .
آریو را به زمین زد . فرنی را هم بلند کرد ، او را چند متر به یک درخت کوبید  .
ناگهان آریو احساس کرد ، باید خودش کاری کند . پس به هوا پرید .
آریو به خاطر کاری که انجام داده بود . قدرت های پیدا کرده بود ،باید یاد می گرفت . از توانایی هایی جدیدش را بشناسد .پس به سمت تاریکی حمله کرد .
تاریکی از این صحنه خنده اش گرفته بود .
محکم با مشت ، به شکم تاریکی مشتی زد .
تاریکی از کاری که آریو کرد . خنده اش گرفت . حتی ذره ای درد . از ضربه آریو به تاریکی وارد نشد .
اما سنجاب ها از دیدن این قضیه شجاعت گرفتند .
حدود چند میلیون سنجاب به کمک آریو آمدند . مثل یک سیل بر سر تاریکی ریختند . حدود یک میلیون مشت و لگد ریز به تاریکی وارد کردند ، بعد او را به جای دور از چنگل بردند .
بقیه سنجاب ها آزاد شدند .
فرنی به آریو نگاهی انداخت .
فرنی : شجاعت تو سنجاب ها را بیدار کرد .
آریو سوار بر فرنی شد . به شهر کوتوله ها برگشت . از آن روز به بعد تاریکی جرات نکرد ، پا به سرزمین درختهای بلند بگذارد .

هاپو سگی که شهر بهشت گربه ها و سگها را ساخت

کارتون

Once upon a time

یک سگ در سرزمین زیبایی زندگی می کرد ، نام این سگ هاپو بود .

هاپو در یک بهشت زندگی می کرد ،این شهر آب هوای مانند یک بهشت را داشت ،  هاپو با دوست خودش ، گربه ای به نام استیون دوستی قدیمی داشتند ، ماجرا از این قرار بود ، استیون یک روز سخت در چنگال یک گله سگ اسیر می شود .
هاپو از دور می بیند ، گرد و خاک زیادی به هوا بلند شده صدای سگها خیلی بلند شده است .
سگها فریاد می زنند ، بگیریدش . تکه تکه اش کنید . ولی هاپو سریع می رود . ببیند .
چه کسی را باید بگیرند . جلو که می رود . یک گربه نارنجی با صدای میو بلندی در حال جا خالی دادن به یک گله سگ است .
خیلی تیز و فرز جا خالی می دهد ، با دل و جان می پرد ، چند سگ به هم برخورد می کنند ، نقش زمین می شوند .
هاپو از این صحنه خنده اش می گیرید ، پدر هاپو به او گفته بود . هیچ وقت سر از این موضوع در نیاورده چرا گربه ها را دنبال می کند . فقط می داند برای اینکه جلو بقیه سگها کم نیاورد .
این کار را می کند .
هاپو با یک پارس بلند . نظر گله سگ ها را به خود جمع می کند . فریاد می زند . این چه مسخره بازی است . جرم این گربه چیه ؟
استیون سریع فرار می کند .
سگها فریاد می زنند : فرار کرد .
هاپو : وایسا ببینم . جواب من رو ندادید .
یکی از سگها می گوید : چون گربه است .
هاپو : این که نشد ، جرم ، تا وقتی من اینجا هستم . هیچ سگی حق ندارد ، به گربه ها  حمله کند .
ولی ناگهان گله سگها به هاپو حمله می کند  ،
هاپو 2 سگ را با دو ضربه نقش زمین می کند .
این سگ مثل یک شیر قوی است ،
یکی از سگها می گوید : جونمون رو که از سر راه پیدا نکردیم ، این دیگر کیه به خاطر یک گربه 2 سگ رو ناکار کرد .
با سینه ای سپر کرده . اعتماد به نفس قوی جلوی همه می ایستد .
ولی ناگهان همه با هم حمله می کنند ،
مثل یک موج بر سر هاپو می ریزند .
برگردیم به قدیم ، هاپو از بچگی یک سگ شر و تر و فرز و اهل دعوا بود ، تجربه ای زیادی در دعوا داشت .
اینجور مواقع وقتی همه با هم حمله می کنند ،باید یک جوری فرار کرد .
ولی هاپو سگ نترسی بود .
گله سگ ها مثل موج به سمت هاپو می آمدند ، هاپو هم به سمت گله سگها می دوید ، با یک جهش روی چند سگ پرید .
بعد هم به سمت در جمعیت سگ ها طوری خودش را گم گور کرد ،
به روی سینه دراز کشید . سینه خیز از آن سیل سگ بیرون خزید . با تمام سرعت فرار کرد .
استیون که جان خودش را مدیون هاپو بود ، در موقعیت مناسب هاپو را پیدا کرد، رفاقت هاپو و استیون از آن روز شروع شد .
استیون یک گربه معمولی نبود ، استیون استاد عبور از موانع بود ، برای همین به هاپو این چند ترفند نشان داده بود . تا از موانع مثل گربه ها عبور کند .
هاپو و استیون کارهای بزرگی با هم انجام دادند ،
یک مرکز تفریحی چون آب و هوای شهر آنها مثل بهشت بود . توریست های زیادی به این شهر می آمدند ،
هاپو باید کاری می کرد ، این مسخره بازی ها تمام شود . امنیت کلید ثروت بود .
اگر شهر آنها بهشت رویاهای گربه ها می شد . برای سگ ها درآمد فوق العاده ای داشت .
هاپو با پیشنهاد چندین کیلو استخوان درجه 1ء 20 سگ را استخدام کرد ، این سگ ها نگهبانان ای شهر بودند ، تا هیچ سگی به گربه ای حمله نکند .
آرام ، آرام آوازه شهر بهشت گربه ها در تمام شهر های اطراف پیچید .
گربه ها از تمام شهر ها به این شهر می آمدند ، پول و نیروی کار ، نیروی متخصص  و همه چیز به این شهر سرازیر شد .
استیون و هاپو تعداد سگ ها و گربه های بیشتری را برای شهر خود استخدام می کردند .
سگهای شهر اول به هاپو می گفتند : شهر بهشت را از دست خواهیم داد ، گربه ها این شهر را بدون خونریزی تصرف خواهند کرد . ولی جالب بود . تمام این سگها همه خانه های خود را به گربه ها اجاره می دادند .
همگی ثروتمند شدند ، نه تنها گربه بلکه سگ ها هم برای دیدن شهر بهشت سگ و گربه به این شهر می آمدند .
هاپو و استیون شهر بهشت سگ و گربه را در سال*****تاسیس کردند .
اولین شهردار هاپو بود ،شهر بهشت گربه ها و سگ ها .
این شهر به سرعت رشد کرد ، به طوری که ساختمان ها و رستوان های آن از وقتی که هاپو امنیت را در این شهر برای گربه ها و سگ ها آورد . اسم این شهر را بهشت گربه و سگ ها گذاشت . بعد از 2 سال جمعیت این شهر 20 برابر بیشتر شد .
ثروت هاپو و استیون خیلی زیاد شد ، ولی ارزش کاری که هاپو انجام داد ، برابر با پول نیست . او آرامش را برای گربه ها به ارمغان آورد .

بحران برای قورباغه (قصه کارتونی )

کارتون

Once upon a time

خسارت آقای قورباغه  رو چه کسی باید بدهد ، قورباغه مدتها بود .

یک اسکله قایق سواری برای قورباغه های دیگر تهیه کرده بود . تمام سرمایه خودش را صرف این پروژه کرده بود . پروژه با یک باد شدید تمام قایق ها را به صخره ها کوبیده بود .

پس چه کسی باید به غیر از خود آقای قورباغه دوباره قایق ها را دوباره می ساخت و تعمیر می کرد .

ولی این بحران ، شدید تر از اینها بود .

مردم این منطقه هم خسارت زیادی دیده بودند ، طوری که کسی تا مدتها دیگر برای قایق سواری در این منطقه نمی آمد .

به خاطر همین ، آقای قورباغه باید کار دیگری انجام می داد .

از چوب قایق های شکسته خودش چند ، اتاقک چوبی ساخت . اتاقک ها چوبی را یا کرایه می داد ، یا آنها را می فروخت .

موش و قالب پنیر

قصه کارتونی

Once upon a time

موشی قالب پنیری پیدا کرد ، از این که این قالب پنیر رو پیدا کرده بود . خیلی خوشحال بود .

شب که شد موشهای دیگر رو که دوستانش بودند ، به خانه خودش دعوت کرد موشها دور هم جمع شدند . با هم پنیر خوردند.

خوشحال بودند . ولی قالب پنیر که تمام شد . بعد از 1 ساعت دوستان موش رفتند ، او رو تنها گذاشتند .

موش آن شب خیلی خوشحال بود .

بعد از این ماجرا بیشتر تلاش می کرد . تا قالب پنیری پیدا کند .

ولی ناگهان متوجه شد . دوستان او نه یک قالب پنیر بلکه 10 قالب پنیر پیدا کرده اند .

موش تعجب کرد . دید این موش ها وقتی پنیر پیدا می کنند ، بدون آنکه کسی را خبر دار کنند .

خودشان پنیر را به منزل می برند ، آن را انبار می کنند .

موش می خواست به آنها اعتراض کند . ولی راه خودش را گرفت .

از آن روز به بعد اگر قالب پنیری پیدا کرد ، آن دوستان خود را دعوت نکرد .



کلاغ فوتبالیست (قصه کارتونی )

Once upon a time

کارتون 

کلاغ ها دو سه نفری یک کلاغ بخت برگشته رو کتک زدند .

ولی به خاطر چی چون این کلاغ قبول نمی کرد ، در تیم آنها بازی کند . این کلاغ یک فوتبالسیت خیلی خوب می خواست . در تیم حریف بازی کند .

کلاغ ها هم از این موضوع خبر دار شدند ، به زور متوسل شدند .

کلاغ بد شانس کتک زیادی از این کلاغ ها خورد .

ولی با خودش فکر کرد ، روز مسابقه جبران می کند .

بازی شروع شد . کلاغ با این که کتک مفصلی از اعضای تیم مقابل خورده بود .

ولی فقط بازی فوتبال را جوانمردانه ادامه می داد ، در همین بازی جوانمردانه تمام تلاش خود را کرد . 3 گل به تیم مزدور ها زد .

کتک های که خورده بود .

هیچ ترسی از اعضای تیم مقابل نداشت .