کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری .
در جنگل سر سبز گرگی زندگی می کرد ،
با یک پسر دوست شده بود . این گرگ کمی بزرگتر از گرگهای امروزی بود .
گرگ به اندازه یک اسب بزرگ بود . ولی گرگ را هیچ کس نمی دید . گرگ را فقط تعداد کمی از مردم می توانستند ببینند .
متاسفانه آخرین گرگ از نسل خودش بود . اسم گرگ فرنی بود .
چون ظاهر سفیدی داشت ، مثل یک پیاله فرنی گرم ، بود . زیاد به سفیدی نمی زد . کمی شیری رنگ بود .
اما این پسر که با او دوست بود . یک پسر واقعی نبود . ماجرا از این قرار بود .
اسم پسر آریو بود . آریو 7 سال داشت .آریو و پدر مادرش به جنگل می روند ، به رودخانه ای میرسند ، با چیز عجیبی در آب می بینند . آب یک پسر بچه 3 ساله را با خود می برد .
موج های رودخانه تند و موج دار هستند . آریو بدون اینکه فکر کند . به رودخانه شیرجه می زند . مادرش فریاد می زند : نه .
ولی خیلی دیر شده است . در چشم بهم زدنی 10 متر با خشکی فاصله می گیرید .
پسر بچه 3 ساله را آب با خود می برد . فریاد می زند . کمک .
آریو خودش را به پسر بچه می رساند . او را به خشکی می رساند . ولی وقتی خودش می خواهد . بیرون از آب بیرون بیاید . پایش لیز می خورد . دوباره به روخانه می افتد .
پدر آریو خودش را آریو می رساند . ولی دیر شده است . آریو را آب با خودش برده .
هرچه تلاش می کنند ، هیچ اثری از آریو نیست . آریو پسر بچه 3 ساله را نجات می دهد . ولی خودش در آب خفه می شود .
وقتی آریو از این دنیا می رود .
موجود باشکوهی را می بیند . یک گرگ بزرگ به اندازه یک اسب منتظر اوست .
گرگ : آریو من منتظر تو بودم . اسم من فرنی است .
آریو : ولی من می خوام ، پیش پدر و مادرم برگردم .
گرگ : دیر شده ، در آب خفه شدی ،
آریو : یعنی به این راحتی ، من می خوام . بر گردم .
گرگ : از این به بعد با هم باید کار کنیم .
آریو بعد از مدتی ، با این مسئله کنار می آید .
گرگ : به خاطر این کار خوبی که کردی ، می توانی به من فرمان بدهی ، تا تغییرات چند کوچک در این دنیا بدهیم .
آریو تمام مدت به فرنی نگاه می کرد .
آریو: من چطوری با تو بیام .
فرنی روی زمین نشست . بعد آریو پشت گرگ سوار شد .
فرنی خیلی سریع می دوید . هر بار که می دوید . یک رنگین کمان ظاهر می شد ، بعد آریو و گرگ با هم به سرزمین عجیبی می روند . درختان بزرگی وجود داشت .
فقط درخت بود . بعد کمی جلو می روند . بالای شاخهای درخت ها پر بود .
از سنجاب ، همین طور چشم کار می کردی ، سنجاب ، سنجاب آریو و گرگ هر جا می رفتند .
چند هزار سنجاب به او چشم دوخته بودند .
کمی جلو تر رفتند . خانه های کوچکی به چشم می خورد . در خانه های کوچک کوتوله ها زندگی می کردند .
یک کوتوله پیر از خانه اش بیرون آمد .
کوتوله گفت : سلام ، فرنی . اینکه همراه توست کیه .
فرنی : این آقا رو که می بینی ، از امروز با هم کار می کنیم . اسمش آریو است .
کوتوله شیرینی های خوشمزه ای برای فرنی . و آریو آورد .
تمام آن شب ، با هم از مشکل جدید صحبت کردند ،
مشکل جدید . یک خفاش بود . خفاشی که 2 متر طول داشت . از وقتی به این سرزمین می آمد .
تاریکی همه جا را فرا می گرفت .
کوتوله پیر از تمام کوتوله ها با تجربه تر بود . فقط روزی 100 سنجاب برای ما کار می کنند ، را اسیر خود می کند .
این خفاش 2 متری ، سنجاب ها را با خودش می برد . تا در کارگاه او قفس بسازند . برای سنجاب ها تا سایه بان بسازد .
درختها را در تاریکی فرو ببرد .
فرنی بعد از این صحبت سخت عصبانی شد .
یک زوزه خیلی بلند کشید .
از دست این خفاش سیاه . پیرمرد به فرنی گفت : اسمش تاریکی .
فردای آن روز تاریکی به درختهای بزرگ نزدیک می شد .
در وسط روز انگار یک ابر سیاه جلوی نور خورشید را گرفت . همه چیز مثل شب شد .
صدای جیغ تاریکی همه جا شنیده می شد . به این جیغ صدای میلیون ها سنجاب روی درخت هم را اضافه کنید .
آریو سوار فرنی شد .
با هم به سمت تاریکی رفتند .
یک خفاش 2 متری با یک قفس را که 100 خفاش کوچک آن را حمل می کردند .
تاریکی خودش سنجاب ها را می گرفت . به قفس می انداخت . صدای قه قه تاریکی همه جا می پیچید .
فرنی با یک پرش بلند خود را به تاریکی رساند .
خفاش های کوچک فقس را رها کردند ، سقوط کرد .
فرنی در زمین هوا فقس را گرفت به زمین رساند . سنجاب ها آزاد شدند .
تاریکی به سمت فرنی و آریو آمد .
آریو را به زمین زد . فرنی را هم بلند کرد ، او را چند متر به یک درخت کوبید .
ناگهان آریو احساس کرد ، باید خودش کاری کند . پس به هوا پرید .
آریو به خاطر کاری که انجام داده بود . قدرت های پیدا کرده بود ،باید یاد می گرفت . از توانایی هایی جدیدش را بشناسد .پس به سمت تاریکی حمله کرد .
تاریکی از این صحنه خنده اش گرفته بود .
محکم با مشت ، به شکم تاریکی مشتی زد .
تاریکی از کاری که آریو کرد . خنده اش گرفت . حتی ذره ای درد . از ضربه آریو به تاریکی وارد نشد .
اما سنجاب ها از دیدن این قضیه شجاعت گرفتند .
حدود چند میلیون سنجاب به کمک آریو آمدند . مثل یک سیل بر سر تاریکی ریختند . حدود یک میلیون مشت و لگد ریز به تاریکی وارد کردند ، بعد او را به جای دور از چنگل بردند .
بقیه سنجاب ها آزاد شدند .
فرنی به آریو نگاهی انداخت .
فرنی : شجاعت تو سنجاب ها را بیدار کرد .
آریو سوار بر فرنی شد . به شهر کوتوله ها برگشت . از آن روز به بعد تاریکی جرات نکرد ، پا به سرزمین درختهای بلند بگذارد .