شاید باید اول در وقتهای که بیشتر انرژی داشت ، این کار را انجام می داد .
استفان باید ، تلویزیون کمتر نگاه می کرد ، کارتون کمتر می دید ، کمتر فوتبال بازی می کرد ،
باید یاد می گرفت ، هزینه های این کار ر ا نبیند . هزینه های نمرات خوب و تکالیف انجام شده نا چیز بودند .
ولی در مقابل استفان می توانست ، نمرات بالا و درس را با لذت بیشتری ادامه دهد .
کارتون
Once upon a time
خرسی به اسم لورنس نه اهل کار بود ، نه برنامه ریز خوبی بود .
اصلا تن به کار نمی داد ، دوست داشت همه چیز برای او مهیا باشد .
لورنس وقتی می خواست کارهای گذشته خود را که نیمه تمام گذاشته است ، حاضر بود ، هر کار دیگری انجام دهد ، به غیر از این که این کار را به اتمام برساند .
لورنس اوضاع مالی خوبی نداشت ، اوضاع کاری خوبی نداشت ، بیشتر همه چیز را روی شانس و بخت اقبال سرمایه گذاری می کرد . دوست داشت یک شب بخوابد ،
فردا صبح همه چیز برای او مهیا شود ، دوست داشت ، فردا آدم دیگری باشد ، مثل استیو که برای زندگی خودش عمری تلاش کرده بود .
استیو خرس موفقی بود .
از وقت خود درست استفاده می کرد ، برای لحظات خود حتی تعطیلات خود برنامه داشت .
جالب بود ،
لورنس هیچ تفریحی به دلش نمی نشست ، موقع تفریح به این فکر می کرد ، اگر مثل استیو کارهای نیمه تمام خود را به اتمام می رساند ، از وقتهایش خوب استفاده می کرد ، الان اوضاعش بهتر از این بود .
لورنس این روز شب هم مثل بقیه تمام عمرش بود .
شاید باید یاد می گرفت ، یک روزه شهر روم ساخته نشد .
یک شبه نمی شود ، راه صد ساله را رفت .
باید از قبل به فکر این روزها باشد . لورنس به کاری علاقه مند نمی شد . وقتی می خواست برای استخدام به سر کاری برود ، تازه به یادش می افتاد به چه کاری علاقه دارد ، از چه کاری متنفر است .
چه اشتباهاتی در زندگی انجام داد ، چه راهی را غلط رفته ، چه راهی را در نیمه راه برگشته .
لورنس واقعا احتیاج به کمک داشت . کسی هم به جز خودش نمی توانست ، به خودش کمک کند .
باید با زندگی و مشکلاتش مواجه می شد ، از مشکلات فرار نمی کرد ، از کار فرار نمی کرد ،
کارها را نیمه کاره رها نمی کرد .
لورنس باید در مدیریت وقت و جدیت در کارش تجدید نظر می کرد ، شاید روزی لورنس متوجه اشتباهاتش شود .
اگر هم نشود ، کسی به بیشتر از خودش ضرر نمی کند .
کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
در سرزمین کارتونی ، یک گربه وجود داشت ، به نام ماریو ،
ماریو چندین و چند بار ،می خواست ، از جنگلی که زندگی می کند ؟ بیرون بیاید ولی بعد از چند روز تلاش می دید .
هر روز به یک نقطه برگشته است ؟
ماریو سخت از این قضیه ناراحت بود . هیچ چیز نمی توانست ، حال او را بهتر کند .
ماریو یاد گرفته بود ، اتفاقات را بر مبنای گذشته برنامه ریزی و قضاوت کند .
ماریو به این فکر نکرده بود ، در آینده می تواند ،
گربه ای باشد ، که حرکات دیگری انجام خواهد ، داد گربه ای که می تواند ، از این جنگل هزار تو خود را رها سازد ، روز اول شروع شده بود ،
ماریو یک روز دیگر تصمیم گرفت .
هر اتفاق مایوس کننده ای که برای او می افتد ، نگذارد روی روحیه او تاثیر مخرب بگذارد .
باید تحملش را بالاتر می برد .
ماریو گمشده بود می خواست هر چه زود تر خود را از این درخت ها و این راه های تاریک رها کند .
یک روز دوباره در جنگل سرد و نمناک و ترسناک گشت ، ولی دوباره در آن جنگل اسیر بود . مدام این را با خود تکرار می کرد .
این روز دیگر نمی تواند ، من مایوس و ناراحت نیستم ، می دانم راهی پیدا خواهم کرد ، می دانم این پایان گمشدگی است ، در این جنگل می دانم ، راهم را پیدا خواهم کرد .
ماریو فردا می گشت ؟ سریع تر و تند تر نبود ، ولی امیدوارتر از قبل بود .
بهتر فکر می کرد ، ناگهان چیزی به ذهنش رسید ، ماریو روی شاخه ها را با برگ سبز علامت می زد . تا اینکه تقریبا روی تمام درخت ها به جز یک درخت که درخت بزرگ و قدیمی بود ، از تمام راه های جنگل مخوف تر بود . ماریو این درخت را به خاطر داشت ، همیشه به خاطر صداهای ترسناکی که از این درخت می آمد .
سمت این درخت نمی رفت . بلاخره به خاطر پایان دادن ، به این تکرار روزهای تکراری در یک محل تکراری پایان دهد . این کار را انجام داد ، بعد از 2 ساعت راه رفتن درخت ها جنگل به آخر رسید ، باور نکردنی بود .
ماریو از جنگل بعد از مدت ها توانست راه خود را پیدا کند ، در حالی که بارها تلاش کرده بود ، می دانست تلاش می کند . ولی به نتیجه نمی رسد . به نتیجه نمی رسید .
این بار تلاش کرد ، می دانست راهش را پیدا می کند ، این بار به نتیجه رسید .
کارتون
Once upon a time
ماندن وساختن
رفتن و فرار کردن
ماندن و مایوس بودن
رفتن و بیخیال بودن
ماندن و جبران کردن
ماندن و بی تفاوت بودن
رفتن و بی تفاوت بودن
رفتن و نرمال بودن
ماندن و نرمال بودن
یک تیم کارتونی ، شامل 3 لاک پشت با 3 خرچنگ فوتبال بازی می کردند .
لاک پشت ها و خرچنگ ها برابر با هم بازی می کردند ، اسم شخصیت مهم لاک پشتی بود ، به نام توماس ، توماس از هیچ چیز ترسی نداشت ، به جز اینکه بقیه لاک پشت ها به او پاس دهند ، موقعیت تک به تک با دروازه بان بعد او هم توپ را به را به گل تبدیل نکند .
درست دقیقه 90 توماس این اشتباه را انجام داد ، توپ را خیلی آرام تقدیم به دروازه بان کرد ، بعد از آن تیم خرچنگ ها همان توپ او را که می توانست ، گل برتری لاک پشت ها باشد ، در برگشت تبدیل به گل برای تیم خرچنگ ها شد .
بعد توماس مانده بود ، حرفهای که دو لاک پشت به توماس می زدند ، آبروی تیم ما را بردی .
توماس مانده بود ، حرفهای و از همه بدتر خودش ، خودش را نمی بخشید .
1- تیم را ترک می کرد .
2-در بازی های بعدی حبران می کرد .
3- اصلا بیخیال فوتبال بازی کردن می شد .
4-برای مدتی فوتبال بازی نمی کرد .
5-فوتبال بازی می کرد ، ولی برای همیشه این اتفاق را فراموش نمی کرد .
6- خودش را تا آخر عمر نمی بخشید .
7- دیگر خودش هم به خودش اعتماد نمی کرد .
8-یک بازی فوتبال برای حرفه ای ها هم چنین اتفاقی می افتد .
انتخاب به عهده خود شما .
9-اصلا چیزی را انتخاب نمی کرد ، این هم خودش یک انتخاب است ،
10- چیزی به غیر از این لیست را انتخاب می کرد .
توماس بعد از این فوتبال بازی کرد ، ولی هیچ گاه به مانند ، قبل از این بازی روی خودش حساب نمی کرد ، فکر می کرد ، باز دوباره ممکن است ، دچار این اشتباه شود ،
اعتماد خودش را نسبت به خودش از دست داد .
بازی فوتبالش دچار یک بحران شد . ولی بازی فوتبال غیر قابل پیش بینی است .
یک بار دیگر بعد از 5 مسابقه توماس توانست ، خودش را پیدا کند ، در آن بازی یک گل بزند ، بعد در بازی دیگر 2 گل بزند .
در بازی فوتبال هیچ چیز غیر قابل پیش بینی نیست . توماس تا مدتی به خاطر آن اشتباه ناراحت بود ، باز خودش را پیدا کرد .