تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge
تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge

تعقیب گریز در جنگل (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
روزی یک موش روی زمین نشسته و منتظر است . ناگهان روباه متوجه او می شود .
روباه که چند روزی است ، غذایی گیرش نیامده است. به سرعت برای شکار او اقدام می کند .
موش هم متوجه می شود . پا به فرار می گذارد ،
موش به سرعت می دود ، روباه هم پشت سرش می دود .
گرگ این صحنه را می بیند .
بعد گرگ هم که مدتی است ، چیزی گیرش نیامده او هم به دنبال روباه می دود . تا این غذایی کوچک را صید کند .
شیر سلطان جنگل متوجه می شود .
موش در حال فرار کردن است . پشت سر او روباه و گرگ در حال تعقیب موش هستند .
شیر هم پشت سر گرگ می دود.
گرگ احساس می کند . کسی پشت سرش است .
نگاه می کند . باور نمی کند . دوباره نگاه می کند . حالا تند تر می دود . به طوری که روباه و موش را پشت سر می گذارد .
روباه که گرگ از او جلو زده و موش را شکار نمی کند . با خودش فکر می کند . گرگ از چی ترسیده بود .
این طوری تند ، تند می دود .
پست سرش را که نگاه می کند . می بیند ، درست دیده شیر سلطان جنگل است . به او نزدیک می شود .
روباه با تمام سرعت موش را پشت سر می گذارد به بعد از گرگ هم جلو می زند .
موش تعجب می کند . اول گرگ او را ندید ، بعد روباه با حالتی ترسیده از او جلو زد .
پشت سرش را نگاه می کند . عجیب است . شیر سلطان جنگل است .
موش حالا از گرگ و روباه جلو می زند .تا اینکه الان همگی سرجای خودشان بر می گردند .
شیر به گرگ نزدیک می شود .
گرگ نگران است ، هر لحظه شیر او را زمین بزند .
اما شیر انگار قصد ندارد ، کسی را به زمین بزند . اصلا هم قصد ندارد . دست از تعقیب خود بر دارد .
بعد از مدتی ناگهان موش وارد یک غار تاریک می شود .
بقیه هم پشت سر او می روند .
همگی در تاریکی به راحتی می بینند.
ولی مشکل اینجاست . این غار مثل یک کوچه بن بست است . موش و روباره و گرگ منتظر هستند .
شیر کدام یک را اول شکار می کند .
شیر بلند می گوید : چطور جرات کردید در قلمرو من شکار کنید . همه چیز مال من است .
ناگهان شعله ای غار را روشن می کند .
اژدهایی در درون غار است .
شیر اول از همه از غار فرار می کند ، بعد گرگ ، بعد روباه ، آخر سر هم موش همگی فرار می کنند . 

کلاغی به اسم استیون (قصه کارتونی )

کارتون

Once upon a time

کلاغی به اسم  استیون به دنبال سنگ های براق می گشت ، یا هر چیزی که برق بزند .

استیون در حال پرواز بود . ناگهان ماهیچه بالش گرفت . مثل یک سنگ از آسمان سقوط کرد .وقتی نزدیک زمین رسید . کمی بال زد . ولی سقوط ترسناکی داشت .

استیون به زمین خورده بود . خاکی شده بود . بدنش کوفته شده بود . شوکه شده بود . خلاصه بعد از 5 دقیقه به خودش آمد . می خواست دوباره پرواز کند . ولی انگار نمی توانست .

استیون اوضاع خوبی نداشت . با خودش گفت  : کارم تمام است . این پایان است . برای زندگی من .

ولی می توانست . روی زمین راه برود . استیون شروع کرد ، به روی زمین راه رفتن . کم کم بدنش گرم تر شد .

کمی که راه رفت . به رودخانه ای رسید . حسابی آب خورد . در کنار آن رودخانه .

درخت گردویی بود . زیر درخت گردو پر بود . از گردوهای که از درخت افتاده بودند .

استیون بعد از خوردن چند گردو خودش هم نفهمید . چطور به روی یک شاخه همان درخت پرواز کرد .

شب را روی همان درخت استراحت کرد . صبح روز بعد .

پایین آمد دوباره شروع به خوردن غذا و آب کرد . دوباره مثل قبل می توانست . پرواز کند .

استیون فهمید ، همیشه از آن چیزی که فکر می کند ، قویتر است .

کلاغ بی پر (قصه کارتونی )

کارتون

Once upon a time

برای هیچ کلاغی سخت نبود ،

ولی برای مایکل سخت بود ، مایکل نمی توانست ، پرواز کند ، پر های او ریخته بود ، قیافه اش خیلی نسبت به کلاغ های دیگر فرق می کرد ، مایکل باید روی زمین و روی پاهای خود برای خود غذا پیدا می کرد .

اولش خیلی سخت بود ،ولی مایکل توانست ، یک لانه برای خود بسازد ، با منقارش کمی زمین را کند . کلاغ های دیگر به او کمک می کردند ، هر کلاغی برای او غذا می آورد .

گردو ، فندق و هرچی می شد . یک کلاغ آن را بخورد . هیچ کس نفهمید ، چطوری شد .

پرهای مایکل ریخت ولی بعد از مدتی دوباره پرهای جدید در آورد . دوباره توانست پرواز کند . به کمک کلاغ های دیگر توانست . دوباره خودش را پیدا کند .

حالا از قبل هم بیشتر قدر پرهای خود را می دانست .


گردباد در جنگل (قصه کارتونی )


کارتون

Once upon a time

کلاغ های پشت سر هم می رفتند و می آمدند . کلاغی به اسم ، تیک و کلاغی به اسم تاک .

تیک و تاک دو برادر بودند .

دسته کلاغ ها همیشه باهم و گروهی برای پیدا کردن غذا به جستجو می پرداخت . در درون دسته این دو برادر از همیشه به هم نزدیک تر بودند .

مشکل پیش بینی نشده ای در راه بود .

تیک و تاک همراه با هم روی شاخه های درخت گردو بودند .

ناگهان ابر های سیاه همراه با چند گردباد با به سمت جنگل حرکت می کردند .

گردباد ها باعث شده بود ، کلاغ ها به دردسر بی افتند .
تیک سریع باید جایی پیدا می کرد ، تا بقیه گروه را هدایت کند .
تیک متوجه یک تونل در زمین شد . سریع همه داخل این تونل رفتند .
بیرون اوضاع خوب نبود . حتی درخت های تنومند هم به راحتی گردباد به آنها صدمه می زد .
ناگهان صاحب تونل متوجه شد .
30 کلاغ وارد تونل ها 10 موش کور شده بودند .
موش ها شروع به اعتراض کردند .
تیک و تاک توضیح دادند ، هوای بیرون اصلا خوب نیست ، هر موجودی بیرون باشد ، احتمال آسیب ندیدنش خیلی کم است .
موش ها قانع شدند تا پایان توفان کلاغ ها در این تونل بمانند  .
توفان تمام شد . ولی آن بیرون همه چیز به هم ریخته بود . حیوانات جنگل نیاز به کمک داشتند .
درخت ها نیاز به چندین سال وقت نیاز داشتند ، تا اوضاع مثل قبل شود .

خرسی به اسم کلودیو چیزی نمانده بود ، به آرزویش برسد (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
چیزی نمانده بود ، به آرزویش برسد .
خرسی به اسم کلودیو برای اینکه ثروتمند شود . برای اینکه موفق باشد ، به دنبال طلا می گشت . روزی یک تکه سنگ پیدا کرد ، تکه سنگ شک او را بر انگیخت این تکه سنگ چیست ؟
برای لحظه ای فکر کرد ،
شاید طلا باشد .
از آن لحظه شروع به رویا پردازی کرد ، این تکه سنگ را می فروشم ، هر چی دلم خواست می خرم .
کلودیو اصلا این احتمال را در نظر نمی گرفت ؟ ممکن است .
این تکه سنگ تقلبی باشد .
کلودیو فردا به بازار رفت . پیش کسی رفت ، مدت ها طلا را می شناخت .
کلودیو پیش کلاغ جواهر ساز رفت . اسم کلاغ والتینو بود .
والتینو وقتی سنگ را دید ، این سنگ را خوب نگاه کرد .
بعد با یک کلمه تمام رویا ها و امید های کلودیو به باد رفت .
این تکه سنگ طلا نیست .
کلودیو قبل از ساختن دیوار بلند رویا سازی خود باید ، اول از طلا بودن این سنگ مطمئن می شد . ولی خرس با این که کمی این احتمال را می داد . شاید طلا باشد .
کلودیو چیزی نمانده بود ، به آرزو هایش برسد .
وقتی حس می کنی خوشبختی نزدیک است ، بعد امیدهایت یک لحظه نقش بر آب می شود، حس جالبی نیست .
کلودیو از مغازه وانتینو بیرون آمد .
نگاهی به سنگ انداخت بعد با خودش گفت : ای سنگ چی می شد . طلا بودی .
تا من الان تو را می فروختم ، پول خوبی به جیب می زدم . با خودش فکر کرد . شاید این سنگ هم به داد او نرسد .
کلودیو باید این سنگ را دور می انداخت . ولی این سنگ را نگهداشت . هر روز به آن نگاه می کرد .
آهی از ته دل می کشید . چی می شد . طلا باشی .
ولی چیز جالبی وجود داشت . سنگی که کلودیو پیدا کرده بود . سنگ آرزو بود .
تمام آرزو ها را می توانست ، بعد از 5 بار آرزو کردن بر آورده کند . به غیر از اینکه جنس خودش را تغییر دهد . البته به چیزی هم نمی توانست ، زندگی ببخشد .
کلودیو می توانست ، به آرزو هایش برسد . اگر می دانست . این سنگ ، سنگ آرزو هاست . این سنگ ، سنگ تنبل آرزو هاست .
باید 5 بار آرزو کنی .
تازه بر آورده شدنش بگیر نگیر دارد .
این سنگ ،برای کلودیو یادآور امیدهای برباد رفته بود .
روزی همراه خود این سنگ را می برد . آرزو کرد . شهاب سنگی از آسمان به زمین بیاید . جنس آن از طلا باشد .
کمی جلو تر رفت . آرزو کرد . فرش پرنده ای داشته باشد .
چند لحظه بعد آرزو کرد ، دیگر برای کار کردن به محل کارش نرود .
کلودیو تمام مدت آرزو می کرد ، از دست چه چیزهای رها شود . کلودیو به خاطر لذت بردن از شرایط تلاش نمی کرد . سنگ آرزو ها حتی از زبان کلودیو یک آرزو را 2 بار نمی شنید .
فقط خواسته ای که داشت این بود . این سنگ باید از طلا باشد .
روز کلودیو سنگ را در جای دور انداخت . چیزی نمانده بود . از دست سنگ خلاص شود .لاک پشتی به اسم . مایکل این سنگ را شناخت کلودیو را صدا کرد . به او گفت : 5 بار آرزو کن هزار سکه داشته باشی .
کلودیو این خواسته را از سنگ انجام داد . بعد به خواسته اش نرسید .
کلودیو این سنگ خراب است کار نمی کند .  بعد از 6 روز کلودیو در حیاط خانه اش پایش به صندوقچه ای می خورد ، هزار سکه طلا پیدا می کند .
کلودیو چیزی نمانده بود . با آرزویش برسد . ولی نرسید .
این سنگ می توانست ، کارهای بزرگتری از آرزوی که داشت ، انجام دهد . در صورتی که لاک پشتی وجود داشته باشد.
واقعیت ماجرا این بود . کلودیو سنگ را گوشه ای می اندازد . لاک پشتی به اسم مایکل وجود ندارد ، مایکل اگر هم وجود داشته باشد ، سنگ آرزو ها را خود بر می دارد ،
در صورتی که شخصیت کارتونی مایکل نباشد . کلودیو طرز استفاده از سنگ آرزو ها را نمی فهمد ، آن را دور می اندازد .