کارتون
Once upon a time
روزی یک موش روی زمین نشسته و منتظر است . ناگهان روباه متوجه او می شود .
روباه که چند روزی است ، غذایی گیرش نیامده است. به سرعت برای شکار او اقدام می کند .
موش هم متوجه می شود . پا به فرار می گذارد ،
موش به سرعت می دود ، روباه هم پشت سرش می دود .
گرگ این صحنه را می بیند .
بعد گرگ هم که مدتی است ، چیزی گیرش نیامده او هم به دنبال روباه می دود . تا این غذایی کوچک را صید کند .
شیر سلطان جنگل متوجه می شود .
موش در حال فرار کردن است . پشت سر او روباه و گرگ در حال تعقیب موش هستند .
شیر هم پشت سر گرگ می دود.
گرگ احساس می کند . کسی پشت سرش است .
نگاه می کند . باور نمی کند . دوباره نگاه می کند . حالا تند تر می دود . به طوری که روباه و موش را پشت سر می گذارد .
روباه که گرگ از او جلو زده و موش را شکار نمی کند . با خودش فکر می کند . گرگ از چی ترسیده بود .
این طوری تند ، تند می دود .
پست سرش را که نگاه می کند . می بیند ، درست دیده شیر سلطان جنگل است . به او نزدیک می شود .
روباه با تمام سرعت موش را پشت سر می گذارد به بعد از گرگ هم جلو می زند .
موش تعجب می کند . اول گرگ او را ندید ، بعد روباه با حالتی ترسیده از او جلو زد .
پشت سرش را نگاه می کند . عجیب است . شیر سلطان جنگل است .
موش حالا از گرگ و روباه جلو می زند .تا اینکه الان همگی سرجای خودشان بر می گردند .
شیر به گرگ نزدیک می شود .
گرگ نگران است ، هر لحظه شیر او را زمین بزند .
اما شیر انگار قصد ندارد ، کسی را به زمین بزند . اصلا هم قصد ندارد . دست از تعقیب خود بر دارد .
بعد از مدتی ناگهان موش وارد یک غار تاریک می شود .
بقیه هم پشت سر او می روند .
همگی در تاریکی به راحتی می بینند.
ولی مشکل اینجاست . این غار مثل یک کوچه بن بست است . موش و روباره و گرگ منتظر هستند .
شیر کدام یک را اول شکار می کند .
شیر بلند می گوید : چطور جرات کردید در قلمرو من شکار کنید . همه چیز مال من است .
ناگهان شعله ای غار را روشن می کند .
اژدهایی در درون غار است .
شیر اول از همه از غار فرار می کند ، بعد گرگ ، بعد روباه ، آخر سر هم موش همگی فرار می کنند .
کارتون
Once upon a time
کلاغی به اسم استیون به دنبال سنگ های براق می گشت ، یا هر چیزی که برق بزند .
استیون در حال پرواز بود . ناگهان ماهیچه بالش گرفت . مثل یک سنگ از آسمان سقوط کرد .وقتی نزدیک زمین رسید . کمی بال زد . ولی سقوط ترسناکی داشت .
استیون به زمین خورده بود . خاکی شده بود . بدنش کوفته شده بود . شوکه شده بود . خلاصه بعد از 5 دقیقه به خودش آمد . می خواست دوباره پرواز کند . ولی انگار نمی توانست .
استیون اوضاع خوبی نداشت . با خودش گفت : کارم تمام است . این پایان است . برای زندگی من .
ولی می توانست . روی زمین راه برود . استیون شروع کرد ، به روی زمین راه رفتن . کم کم بدنش گرم تر شد .
کمی که راه رفت . به رودخانه ای رسید . حسابی آب خورد . در کنار آن رودخانه .
درخت گردویی بود . زیر درخت گردو پر بود . از گردوهای که از درخت افتاده بودند .
استیون بعد از خوردن چند گردو خودش هم نفهمید . چطور به روی یک شاخه همان درخت پرواز کرد .
شب را روی همان درخت استراحت کرد . صبح روز بعد .
پایین آمد دوباره شروع به خوردن غذا و آب کرد . دوباره مثل قبل می توانست . پرواز کند .
استیون فهمید ، همیشه از آن چیزی که فکر می کند ، قویتر است .
کارتون
Once upon a time
برای هیچ کلاغی سخت نبود ،
ولی برای مایکل سخت بود ، مایکل نمی توانست ، پرواز کند ، پر های او ریخته بود ، قیافه اش خیلی نسبت به کلاغ های دیگر فرق می کرد ، مایکل باید روی زمین و روی پاهای خود برای خود غذا پیدا می کرد .
اولش خیلی سخت بود ،ولی مایکل توانست ، یک لانه برای خود بسازد ، با منقارش کمی زمین را کند . کلاغ های دیگر به او کمک می کردند ، هر کلاغی برای او غذا می آورد .
گردو ، فندق و هرچی می شد . یک کلاغ آن را بخورد . هیچ کس نفهمید ، چطوری شد .
پرهای مایکل ریخت ولی بعد از مدتی دوباره پرهای جدید در آورد . دوباره توانست پرواز کند . به کمک کلاغ های دیگر توانست . دوباره خودش را پیدا کند .
حالا از قبل هم بیشتر قدر پرهای خود را می دانست .
کارتون
Once upon a time
کلاغ های پشت سر هم می رفتند و می آمدند . کلاغی به اسم ، تیک و کلاغی به اسم تاک .
تیک و تاک دو برادر بودند .
دسته کلاغ ها همیشه باهم و گروهی برای پیدا کردن غذا به جستجو می پرداخت . در درون دسته این دو برادر از همیشه به هم نزدیک تر بودند .
مشکل پیش بینی نشده ای در راه بود .
تیک و تاک همراه با هم روی شاخه های درخت گردو بودند .
ناگهان ابر های سیاه همراه با چند گردباد با به سمت جنگل حرکت می کردند .
گردباد ها باعث شده بود ، کلاغ ها به دردسر بی افتند .
تیک سریع باید جایی پیدا می کرد ، تا بقیه گروه را هدایت کند .
تیک متوجه یک تونل در زمین شد . سریع همه داخل این تونل رفتند .
بیرون اوضاع خوب نبود . حتی درخت های تنومند هم به راحتی گردباد به آنها صدمه می زد .
ناگهان صاحب تونل متوجه شد .
30 کلاغ وارد تونل ها 10 موش کور شده بودند .
موش ها شروع به اعتراض کردند .
تیک و تاک توضیح دادند ، هوای بیرون اصلا خوب نیست ، هر موجودی بیرون باشد ، احتمال آسیب ندیدنش خیلی کم است .
موش ها قانع شدند تا پایان توفان کلاغ ها در این تونل بمانند .
توفان تمام شد . ولی آن بیرون همه چیز به هم ریخته بود . حیوانات جنگل نیاز به کمک داشتند .
درخت ها نیاز به چندین سال وقت نیاز داشتند ، تا اوضاع مثل قبل شود .