کارتون
Once upon a time
سنجاب شروع به جیغ زدن کرد ، نمی شه > نمی شه > نمی شه > نمی شه >
کارتون
Once upon a time
نهنگ شروع به چند نفس عمیق کشید ، بعد آماده شد . تا به عمق آب برود . ناگهان چیزی میبیند به چشمش عجیب می آید .
نهنگی دیگر این نهنگ اصلا هیچ صدایی نمی دهد . حتی نفس هم نمی کشد . بعد از خوب دقت کردن نهنگ متوجه می شود . این چیز عجیب ساخته دست بشر است .
یک زیر دریایی است .
زیر دریایی هم به عمق آب می رود ، مثل یک نهنگ ، بعد از کمی دقت به زیر دریایی راه خود را در پیش می گیرید .
ولی تا حدودی فکر نهنگ را به خود مشغول کرده است .
این دیگر چطور نهنگی بود .
اصلا باله های خود را تکان نمی داد .
انگار از آهن ساخته شده بود .
کارتون
Once upon a time
کبوتر و بچه اش .
کبوتر می خواست به بچه کبوتر پرواز آموزش دهد .
کبوتر در یک روز آفتابی آرام بچه اش را مجبور کرد . از لانه به بیرون بپرد .
اولین گام بیرون رفتن از لانه بود . بچه اش تا پایین آمده بود . ولی خیلی ترسیده بود .
کبوتر پایین آمد به بچه اش گفت : همین که تا زمین بال زدی خودش یعنی خیلی .
بچه کبوتر از حرف کبوتر خوشش آمد .
دوباره بال ادامه داد . خودش را از زمین بلند کرد .
کبوتر که خیلی خوشحال بود . از پرواز بچه اش پشت سر او پرواز می کرد . نکاتی را به او گوش زد می کرد .
ناگهان بچه کبوتر از دور متوجه قطار شد .
خیلی هیجان زده شده بود . پس نزدیک تر رفت .
کبوتر به بچه کبوتر می گفت : به قطار نزدیک نشو .
ولی بچه کبوتر گوشش بدهکار نبود . تا می توانست به قطار نزدیک می شد .
تا اینکه روی سقف آخرین واگن نشست .
سرعت قطار کم بود . چون از سر بالایی بالا می رفت .
ناگهان قطار به آخر سربالایی رسید . با سرعتی خیلی بیشتر به حرکت خود ادامه داد . در حالی که بچه کبوتر روی سقف آخرین واگن نشسته بود .
کبوتر نگران بچه کبوتر بود .
پس تلاش می کرد . خود را به او برساند ولی هر قدر تلاش می کرد . به قطار نمی رسید .
کبوتر بال می زد . با تمام سرعت و عرق می ریخت . قلبش تند از هر وقتی می زد .
چه بلایی ممکن است . سر بچه کبوتر بیاید . چون کبوتر تا حالا خودش روی سقف هیچ قطار در حال حرکتی راه نرفته بود .
کبوتر بال می زد . تا اینکه دیگر انرژی برای او باقی نمانده بود .
فقط با تمام توان صدا زد . بچه کبوتر ، بچه کبوتر . نرو .
احتمال داشت . کبوتر برای همیشه دیگر بچه کبوتر را نبیند .
بعد از استراحت کردن . فقط تنها چیزی که به ذهنش رسید . این بود .
خط ریل ها را ادامه دهد .
شروع به ادامه مسیر داد . خبری از قطار نبود .
از دور کبوتری را دید . که به سمت او می آید . حدس زد . بچه کبوتر باشد . هنوز نرسیده بود . شروع کرد . به آماده کردن خود برای اینکه او را دعوا کند . این چه کاری بود . کردی ؟
دید آن کبوتر بچه کبوتر نیست . از آن کبوتر پرسید . یک بچه کبوتر را روی سقف یک قطار در حال حرکت ندیده است ؟
آن کبوتر گفت : نه .
جلوتر رفت . قطار ناگهان صدای از پشت سرش شنید .
کبوتر کجا .
پشت سرش را نگاه کرد . بچه کبوتر بود .
کبوتر نفس راحتی کشید.