تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge
تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge

مورچه ها(قصه کارتونی )

قصه کارتونی

Once upon a time

مورچه به اسم  ژوپیتر ، به خاطر اینکه مدتهاست در انتظار دوستش آلفرد بود ،

آلفرد و ژوپیتر با هم بودند ، از همیشه از هر مورچه ای بیشتر از لانه فاصله می گرفتند ، همیشه این دو مورچه غذاهای پیدا می کردند ، که مورچه های دیگر کمتر این کار را انجام می دادند .

ولی این بار آلفرد خیلی دیر کرده بود .

ژوپیتر منتظر بود ، ولی هر چه زمان می گذشت خبری از آلفرد نمی شد .

ژوپیتر یا باید به لانه بر می گشت یا منتظر می ماند ، تا آلفرد برگردد . یا به دنبال ژوپیتر می رفت .

زمان به سرعت در حال سپری شدن بود . 

ژوپیتر تصمیم گرفت ، برای پیدا کردن آلفرد برود .

این کار را کرد .

حدود نیم ساعت به دنبال جای پا های او رفت .

بلاخره به آلفرد رسید .

آلفرد در کنار یک تخته سنگ خوابیده بود .

ژوپیتر او را بیدار کرد  ،

به او گفت : 3 ساعت است منتظر تو هستم ، مرا نگران کردی .

آلفرد : خیلی خسته بودم .

فقط یادم می آید .

یک مورچه قرمز را  اینجا دیدم .

مورچه قرمز ، یک تکه نان به من داد ، بعد از آن من بی هوش شدم .

ژوپیتر سخت عصبانی بود .

ژوپیتر : چرا از کسی که نمی شناختی چیزی قبول کردی .

ژوپیتر و آلفرد با هم به لانه برگشتند ،

در راه برگشت ، احساس کرد ، مورچه های قرمز آنها را تعقیب می کنند .

وقتی از موضوع خبر دار شدند ، باید مورچه های قرمز را گمراه می کردند ، تا لانه مورچه های مشکی توسط مورچه های قرمز مورد حمله قرار نگیرید .

پس تمام شب آنها را در مسیر دور تر از لانه بردند . تا وقتی که مورچه های قرمز را گمراه کردند ،

بعد از 1 روز توانستند از دست مورچه های قرمز خلاص شوند .

به لانه برگردند ،

مارشال و ماریو (کبوتر ) قصه کارتونی ( آخر تابستان )


کارتون

Once upon a Time

روزی ، روزگاری

بیشتر از دیروز ،هوا سرد شده بود ، کبوتر ها این موضوع را فهمیده بودند ، هوای گرم تابستان رو به پایان بود ،

کبوتر به اسم ، کبوتر  مارشال اصلا از این موضوع خوشحال نبود ، همیشه تابستان و بهار برای مارشال خیلی زودتر از فصل زمستان فرا می رسید ، روزهای کوتاه تر از قبل شده بودند .

مارشال پیش کبوتر دیگری رفت ، به اسم ماریو .

ماریو فصل پاییز را از همه فصل ها بیشتر دوست داشت .

مارشال وقتی به ماریو رسید ، به او گفت : حیف شد ، تابستان تمام شد .

ماریو گفت : ولی پاییز در راه است . من این فصل را از همه بیشتر دوست دارم .

مارشال تعجب کرد ،

ماریو ادامه داد : چرا از خنکی و هوای خوب آخر تابستان شکایت می کنی ، الان هوا خیلی مثل بهار شده است .

مارشال : ولی دو ماه دیگر هوا خیلی سرد می شود ، دوباره باران و بعد زمستان و برف در راه است .

ماریو : اگر باران و برف و هوای سرد نباشد ،همیشه در یک فصل باشیم ، این طوری خیلی از درخت ها دوباره محصولی نخواهند داشت ، خیلی مشکلات دیگری اتفاق می افتد .

مارشال کنار ماریو روی درختی به منظره غروب خورشید نگاه می کرد ،

خورشیدی که خیلی زودتر از 15 روز پیش غروب می کرد .

ارتور خرسه (قصه کارتونی)

 سلام؛

بعضی از وقتها چیزهای جدیدی برای آدم از خر چیزی جالب تراست.

الان با گوشی وارد اینترنت شدم.

اوضاع تایپ کردن خیلی برام سخته.

ای کاش راحتتر می شد این کار رو انجام داد.

کارتون.

Once upon a time

روزی روزگاری.

خرسی در یک غار به خواب زمستانی رفته بود.

اسم این خرس آرتور بود.

آرتور کمی خرس تنبلی بود حدود ۱۵ روزی بیشتر در خواب زمستانی بود.

به خاطر همین وقتی از خواب بیدار شده بود از همیشه خسته تر بود به زحمت می توانست ؛چشمانش را باز کند.

بدن خرس احساس بی حسی فراوانی داشت.

بعد از نیم ساعت به زحمت خودش را از غاز بیرون کشید و از چشمه ای که در نزدیکی آن محل بود آب خورد.

آرتور به خاطر این دیر بیدار شدن نزدیک بود. انرژی خودش را کامل از دست بدهد.

در نزدیکی همان محل خرس های بودند که۱۵ روز بیشتر از آرتور بیدار شده بودند .

یوگا خرسه (قصه کارتونی )


کارتون

Once upon a time

خرسی به اسم یوگا در جنگل زندگی می کرد ،

یوگا آلبوم عکس ها را نگاه می کرد ، همیشه از دیدن این آلبوم خوشحال می شد ،

ولی این بار اوضاع کمی فرق کرده بود ، یوگا احساس می کرد ، کم کم دارد ، از جوانی فاصله می گیرید ، به خیلی از چیزهای را که دوست داشت ، داشته باشد ، ندارد ،

غالبا بیشتر خرسها چیزهای را که ندارند ، را می بینند ، وقتی به دارایی  می رسند ، سریع آن را فراموش می کنند ، حتی یادشان می رود ، از داشتن آن خوشحالی کنند .

دوباره سریع یک ماشین جدید ، یک مشکلی پیدا می شود ، تا به آن فکر کنند .

یوگا بعضی اوقات از مشکلات درمانده می شد . شاید باید یاد می گرفت . قبل از هرکاری اول کنترل خود را پیدا کند .

وقتی به اعصابش کنترل داشته باشد ، تقریبا رفته ، به سمتی می رود ، مشکلات را مدیریت کند . و یا ضعف ها و شکست ها را بپذیرد .

یوگا خود را در عکس ها می دید ، چقدر جوانتر و بهتر بوده ولی الان در آن شرایط به سر نمی برد ، با سرعتی سر سام آور روزها در حال گذر اند ، برای او نه به نفع او بلکه به ضرر او .

یوگا هیچ وقت فکرش را نمی کرد ، همه چیز خلاف آن چیزی که او فکر می کرد ، پیش برود ، ولی الان باید کاری می کرد ،

شاید بهترین کار این بود ، درست فکر کند ، منطقی درست است ، به چیزهای که در رویا می دیدیم ، نرسیدیم ، درست است، مثل گذشته جوان نیستم ، ولی من الان با تجربه تر هستم ،

با حوصله تر و عاقل تر هستم ، من بلاخره به چیزهای که می خواهم می رسم ،پس ورزش می کنم ، کنترل اوضاع را به دست می آورم ،

امیدوارم همیشه به امید آینده خودم امیدوار باشم ، تلاش بیشتری می کنم . اوضاع را درست می کنم .

یوگا کمی آرام تر شد .

یوگا خرس منطقی بود ، ولی گاهی هم خیلی احساسی و بدون فکر و بی دلیل عصبانی می شد .

اشتباه لاک پشت

کارتون

Once upon a time

لاک پشت ،به این فکر می کرد ، ارزش این کاری را که انجام داده است ، داشته است ،

ولی دائم به این فکر می کرد ،همه این کاری که انجام داده است ، فقط و فقط یک کار بیهوده بود ،

لاک پشت یک هفته پیش به جایی رفته بود ،که یک سنگ را خریده بود ، ولی وقتی این سنگ را فکر می کرد ، می تواند به قیمت بالاتری بفروشد ،

حتی یک پول سیاه هم ارزش نداشت .

لاک پشت ، حالا تقریبا هیچ پولی نداشت ، کلی از این موضوع ناراحت بود ، ولی ناراحتی هیچ چیز را عوض نمی کرد .

شروع کرد، چند روز را همین طور ناراحت بود ،

آرام ، آرام ،به این موضوع فکر کرد ، چه کار می تواند ، با این سنگ بی ارزش انجام دهد ،

فقط این سنگ برای او یاد آور اشتباهش بود . باید این اشتباه را جبران کند .

لاک پشت ، هرچه داشت ؟ را از دست داده بود ،

دیگر به یک بحران برای او تبدیل شده بود ، باید بحران را فراموش می کرد ،

اگر این مشکل را فراموش نمی کرد ، نمی توانست خودش را دوباره پیدا کند ، راه لاک پشت ، فقط این بود ، همه چیز را از اول شروع کند .