Once upon a time
روزی ، روزگاری
در یک شهر سیاه و سفید .
همه رنگها سیاه یا سفید بودند ، هیچ رنگ دیگری وجود نداشت ،
یک گوسفند روزی رودخانه ای را که از این شهر هم می گذشت ، متوجه شد رودخانه زلال نیست بلکه از رنگهای سبز، سفید ، سرخ ، بنفش و .... این رود خانه که رودخانه رنگارنگ بود .
رودخانه رنگ هیچ شباهتی به هیچ قسمت از شهر نداشت ، پر بود . از تمام رنگهای مختلف ولی شهر فقط سیاه و سفید بود .
گوسفند که با دیدن این همه رنگ خیلی تعجب کرده بود .
به اهالی شهر صحبت کرد .
همه از وجود آن رودخانه خبر داشتند .
علت به وجود آمدن این رودخانه را پرسیدند .
اهالی به او گفتند : وقتی باران می بارید . رنگهای این شهر را کم کم با خود شست و بعد از مدتی رنگها به رودخانه رفتند .
این طوری هم رودخانه رنگی شد .
شهر هم تنها رنگی که برای او باقی ماند ، فقط سیاه و سفید بود .
ویکی داشت با خودش فکر می کرد ، خدایا چرا با اینکه می فهمم که اشتباه کار می کنم ، چرا کاری رو که اشتباه است . دوباره انجام می دهم .
ویکی همیشه گلهای زرد را خیلی دوست داشت .
گلهای زرد همان گل های بابونه بودند ، ویکی از بچگی این گلها را به خاطر اینکه برگهای سفید دارند ،ولی زردی وسط این گلها را بیشتر از سفیدی این گلها توجه او را جلب می کرد ،
هر موقع این گلها را می دید ، به این گلها رحم نمی کرد ، تا جای که می توانست ، آنها را می چید .
چون خاصیت های درمانی زیادی داشتند ، مادرش این گلها را خشک می کرد ،
ویکی حالا یک بزرگ شده بود . این حقیقت را که حالا دیگر یک پسر بچه نیست . مسئولیت های او بیشتر از قبل شده است . را هیچ موقع قبول نمی کرد .
ویکی از اشتباهات گذشته درس نمی گرفت ، تمام وقتهای خود را هدر می داد ، همیشه دوست داشت ، زندگی او را غافلگیر کند . ولی این غافلگیر کردن زندگی یعنی این که هیچ تلاشی نمی کرد .
مدتی می گذشت ولی دائم از این استراتژی در زندگی خود سود می جست ، هیچ دغدغه ای در زندگی نداشت ، خیلی شاد و خوشحال بود .
با همه خیلی زود می جوشید . ویکی نمونه یک آدم شاد بود . ولی اگر کمی تلاش او بیشتر بود . موفقیت های او صدبرابر می شد .
جالب بود ، با اینکه کمی ناراضی بود . ولی اصلا خودش را درگیر موقعیت های جدید کاری نمی کرد . فقط یک بار به سرش زد . به فکرش رسید ، از رئیس خود درخواست کرد .
به او ترفیع بدهد . ولی رئیس با دلایل منطقی او را راضی کرد . فعلا موقع این کار نرسیده است .
خیلی این نکته در زندگی ویکی جالب توجه بود ، ویکی خودش را به یک ذره کم راضی کرده بود . همین که چند ترفند ساده یاد بگیرید .
این که ویکی از خودش خیلی کم انتظار داشت ، باعث شده بود . اصلا خودش را به روز نکند . همکارهای که خیلی از او ضعیف تر بودند .
به محض اینکه وارد شرکت ویکی می شدند ، خیلی زود خیلی چیزها را یاد می گرفتند.
نکته در همین جا بود ، هیچ کس نبود ، مثل روباه پر فریب حیله ساز که ویکی رو از کاری که می خواهد دور کند . این خود ویکی بود .
سر خودش را کلاه می گذاشت ، با این افکار بقیه از من باهوش تر هستند ، من پول و سرمایه کافی را ندارم .
فقط این حرفها و اینکه ویکی خیلی به چیزهای کم قانع می شد .
قناعت خوب است ، ولی نه در یادگیری .
ویکی باید یاد می گرفت از خودش خیلی توقع داشته باشد ، در عین حالی که تعادل کار کردن و استراحت کردن را به دست می آورد .
روزی یک آدم خیر خواه ویکی رو دید، توصیه های به ویکی کرد .
ویکی هم بیشتر تلاش می کرد ، بیشتر از خودش می خواست ، ولی بعد از مدتی ویکی از قبل هم نا امید تر کار می کرد .
نکته دوم هم اینجاست ، اگر می خواست ، پیشرفت کند.
باید این رو در نظر می گرفت . اول باید بر شکست و ناتوانی غلبه کند . کسی هم که بیشتر تلاش می کند ، بیشتر از همه شکست می خورد .
ویکی باید می آموخت ، در آینده چیزهای که یاد می گیرید ، به دردش می خورند . باید یاد می گرفت زندگی یک جنگ است .
باید با رقبا جنگید . مردم خیلی باهوش هستند ، همیشه آدم های قویتر و بهتر را به خوبی پیدا می کنند .
اگر ویکی خودش رو قویتر و بهتر می کرد ، نه تنها برای خودش خوب بود ، بلکه به اطرافیان خودش هم کمک می کرد .
کارتون
Once upon a time
شماره ** بازیکن ذخیره یک تیم در فوتبال سنجاب ها همیشه وقتی فوتبال بازی می کرد ،
بعد از 5 دقیقه مربی اون رو می کشید بیرون .
بعد از یک مدت اصلا شماره ** نمی رسید .
ولی همین نیمکت نشینی ها باعث شد . تا از این تیم برود .
ولی وقتی به عنوان تماشاچی می آمد، حالا دیگر در تیم سنجابها فوتبال بازی نمی کرد ، یک سنجاب تماشاگر بود . فقط فوتبال نگاه می کند .
دوست داشت ، دوباره حتی روی نمیکت ذخیره ها باشد .
تصمیم گرفت ، کار مربی گری فوتبال رو شروع کند ، دنبال بر طرف کردن نقص های مربی های که با او رفتار خوبی نداشتند ، بود .
وقتی یک تیم فقط روی 11 بازیکن که فوتبال بازی می کنند ، سرمایه گذاری می کند ،وقتی اتفاقی برای این 11 نفر بی افتد ،جایگزین خوبی هم نداشته باشی ، تیم ضعیف می شود .
سنجاب تجربه های خوبی از زمان بازیکن بودن و ذخیره بودنش داشت .
در مورد مربی گری با مربی تیم خود تماس گرفت ، او به تیم قبلی خود کمک کرد ، مشکلات تیم خودش را خوب می شناخت . مربی هم در عوض کارهای مربی گری را به او آموزش داد .
کارتون
Once Upon a Time
روزی ، روزگاری .
یک خرس عروسکی که در پشت مغازه ویترین اسباب بازی ها بود .
به یک دختر کوچولو علاقه مند شده بود .
پس این بار به جای اینکه دختری بهانه یک عروسک را بگیرید . این خرس عروسکی بود ،می خواست پیش یک دختر کوچولو باشه .
شب موقع که صاحب اسباب بازی فروشی ، مغازه را بست .
اما خرس عروسکی می خواست ، هر جوری شده دختر کوچولو رو پیدا کند .
پس یک نفر رو می خواست ، به او کمک کند ،
پس بین اسباب بازی ها نگاه کرد ، چه کسی می توانست از همه بیشتر به او کمک کند ؟
ناگهان چشمش به آدم آهنی افتاد .
از آدم آهنی خواست ، به او کمک کند ، ولی آدم آهنی به او اصلا توجه نکرد .
باید حرفی می زد .
که خون را در رگهای یک آدم آهنی بدون خون منجمد کند .
پس به آدم آهنی ، لقب آدم آهنی ترسو را داد .
آدم آهنی ، سخت از این لقب ترسو بودن از خود ترس هم بیشتر می ترسید .
پس این بار در این سفر یا فرار نه نیاورد .
آدم آهنی ، و خرس عروسکی . با هم رهسپار شدند .
ولی اصلا شیشه ویترین مغازه را نشکستند .
خوب وقتی یک مدتی در یک مغازه باشی ، یک آدم آهنی ، هم که خودش از سیم و وسائل الکترونیکی و پلاستیک ساخته شده باشه . جالب است ، در بدن این آدم آهنی خبری از آهن نبود . ولی اسمش آدم آهنی بود .
برای سفر هم سفر باشه .
آدم آهنی 3 سوت در مغازه را باز کرد ، برای اینکه صاحب اسباب بازی فروشی مغازه اش چیزی کم شود ، منظور همان دزدیده شدن اسباب بازی هاست . .
دوستان اسباب بازی خرس عروسکی و آدم آهنی در آرامش بخوابند .
با ریموتی که در دست ، آدم آهنی ، قرار گذاشته شده بود .
در مغازه را باز و بسته کرده بودند .
البته یک تغییرات کوچکی آدم آهنی در سیستم های خودش می توانست بدهد . حتی از یک دانشمند و کسی که او را طراحی کرده بود . باهوش تر شده بود . ولی متاسفانه سازنده های این آدم آهنی . خبر دار نشده بودند .
چون این آدم آهنی ، بلد بود. خودش را به خنگی بزند . یک جورهای وانمود می کرد . یک آدم آهنی معمولی است .
ولی از آن جای که خرس عروسکی . از این بابت شانس آورده بود .
پس آدم آهنی که به اینترنت پر سرعت متصل بود . فیلم های دختر بچه را از روی دوربین های مغازه برداشته بود .
با کمی محاسبه دوباره 3 سوت آدرس دختر بچه رو پیدا کردند .
ولی اشتباه نکنید .
تمام قابلیت های آدم آهنی خاموش بود . این علاقه خرس عروسکی به دختر بچه بود . که توانسته بود . آدم آهنی را محبور به انجام این کار کند .
آدم آهنی فقط یک فرمان بردار بود . این خرس عروسکی بود . فرمانده بود .
خرس و آدم آهنی باید یک مسافت ،5 کیلومتری راه می رفتند . تا به منزل دختر بچه می رسیدند .
بعد از طی 5 کیلومتر که آدم آهنی بی چاره خرس عروسکی را روی شانه هایش گرفته بود .
بی خیال خرس عروسکی سوار آدم آهنی شده بود .
بلاخره به منزل دختر کوچولو رسیدند .
ولی باید یک جوری وانمود می شد . خرس عروسکی یک کادو از طرف یک دوست است .
پس یک جعبه کفش پیدا کردند ، یک کاغذ سفید .
آدم آهنی روی آن نوشت از طرف یک دوست تقدیم به دختر شما .
بعد خرس عروسکی درون جعبه رفت .
بعد آدم آهنی زنگ در زد .
مادر دختر بچه متوجه جعبه شد .
بعد جعبه مقوای را درون خانه آنها رفت ، صدای خوشحالی دختر کوچولو شنیده می شد .
ولی آدم آهنی به این فکر می کرد ، حالا من تنهای در درون این شهر چی کار کنم ، باید بر گردم ، به مغازه اسباب بازی فروشی . ولی آدم آهنی تصمیم گرفت .
یک آدم آهنی مستقل باقی بماند . شاید این طوری می توانست ، کاری کند ، او هم پیش خرس عروسکی برود .
شاید هم اشتباه او اینجا بود . او هم باید در درون جعبه می رفت .
تا دو تای به خانه دختر کوچولو می رفتند .