تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge
تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge

شهر سیاه و سفید

Once upon a time

روزی ، روزگاری

در یک شهر سیاه و سفید .

همه رنگها سیاه یا سفید بودند ، هیچ رنگ دیگری وجود نداشت ،

یک گوسفند روزی رودخانه ای را که از این شهر هم می گذشت ، متوجه شد رودخانه زلال نیست بلکه از رنگهای سبز، سفید ، سرخ ، بنفش و .... این رود خانه که رودخانه رنگارنگ بود .

رودخانه رنگ هیچ شباهتی به هیچ قسمت از شهر نداشت ، پر بود . از تمام رنگهای مختلف ولی شهر فقط سیاه و سفید بود .

گوسفند که با دیدن این همه رنگ خیلی تعجب کرده بود .

به اهالی شهر صحبت کرد .

همه از وجود آن رودخانه خبر داشتند .

علت به وجود آمدن این رودخانه را پرسیدند .

اهالی به او گفتند : وقتی باران می بارید . رنگهای این شهر را کم کم با خود شست و بعد از مدتی رنگها به رودخانه رفتند .

این طوری هم رودخانه رنگی شد .

شهر هم تنها رنگی که برای او باقی ماند ، فقط سیاه و سفید بود .

ویکی با اینکه می داند اشتباه می کند ، باز هم به اشتباه خود را ادامه می دهد .

Once upon a time

ویکی داشت با خودش فکر می کرد ، خدایا چرا با اینکه می فهمم که اشتباه کار می کنم ، چرا کاری رو که اشتباه است . دوباره انجام می دهم .

ویکی همیشه گلهای زرد را خیلی دوست داشت .

گلهای زرد همان گل های بابونه بودند ، ویکی از بچگی این گلها را به خاطر اینکه برگهای سفید دارند ،ولی زردی وسط این گلها را بیشتر از سفیدی این گلها توجه او را جلب می کرد ،

هر موقع این گلها را می دید ، به این گلها رحم نمی کرد ، تا جای که می توانست ، آنها را می چید .

چون خاصیت های درمانی زیادی داشتند ، مادرش این گلها را خشک می کرد ،

ویکی حالا یک بزرگ شده بود . این حقیقت را که حالا دیگر یک پسر بچه نیست . مسئولیت های او بیشتر از قبل شده است . را هیچ موقع قبول نمی کرد .

ویکی از اشتباهات گذشته درس نمی گرفت ، تمام وقتهای خود را هدر می داد ، همیشه دوست داشت ، زندگی او را غافلگیر کند . ولی این غافلگیر کردن زندگی یعنی این که هیچ تلاشی نمی کرد .

مدتی می گذشت ولی دائم از این استراتژی در زندگی خود سود می جست ، هیچ دغدغه ای در زندگی نداشت ، خیلی شاد و خوشحال بود .

با همه خیلی زود می جوشید . ویکی نمونه یک آدم شاد بود . ولی اگر کمی تلاش او بیشتر بود . موفقیت های او صدبرابر می شد .

جالب بود ، با اینکه کمی ناراضی بود . ولی اصلا خودش را درگیر موقعیت های جدید کاری نمی کرد . فقط یک بار به سرش زد . به فکرش رسید ، از رئیس خود درخواست کرد .

به او ترفیع بدهد . ولی رئیس با دلایل منطقی او را راضی کرد . فعلا موقع این کار نرسیده است .

خیلی این نکته در زندگی ویکی جالب توجه بود ، ویکی خودش را به یک ذره کم راضی کرده بود . همین که چند ترفند ساده یاد بگیرید .

این که ویکی از خودش خیلی کم انتظار داشت ، باعث شده بود . اصلا خودش را به روز نکند . همکارهای که خیلی از او ضعیف تر بودند .

به محض اینکه وارد شرکت ویکی می شدند ، خیلی زود خیلی چیزها را یاد می گرفتند.

نکته در همین جا بود ، هیچ کس نبود ، مثل روباه پر فریب حیله ساز که ویکی رو از کاری که می خواهد دور کند . این خود ویکی بود .

سر خودش را کلاه می گذاشت ، با این افکار بقیه از من باهوش تر هستند ، من پول و سرمایه کافی را ندارم .

فقط این حرفها و اینکه ویکی خیلی به چیزهای کم قانع می شد .

قناعت خوب است ، ولی نه در یادگیری .

ویکی باید یاد می گرفت از خودش خیلی توقع داشته باشد ، در عین حالی که تعادل کار کردن و استراحت کردن را به دست می آورد .

روزی یک آدم خیر خواه ویکی رو دید، توصیه های به ویکی کرد .

ویکی هم بیشتر تلاش می کرد ، بیشتر از خودش می خواست ، ولی بعد از مدتی ویکی از قبل هم نا امید تر کار می کرد .

نکته دوم هم اینجاست ، اگر می خواست ، پیشرفت کند.

باید این رو در نظر می گرفت . اول باید بر شکست و ناتوانی غلبه کند . کسی هم که بیشتر تلاش می کند ، بیشتر از همه شکست می خورد . 

ویکی باید می آموخت ، در آینده چیزهای که یاد می گیرید ، به دردش می خورند . باید یاد می گرفت زندگی یک جنگ است .

باید با رقبا جنگید . مردم خیلی باهوش هستند ، همیشه آدم های قویتر و بهتر را به خوبی پیدا می کنند .

اگر ویکی خودش رو قویتر و بهتر می کرد ، نه تنها برای خودش خوب بود ، بلکه به اطرافیان خودش هم کمک می کرد .


سر نوشت یک الاغ


Once upon a time
روزی ، روزگاری .
یک الاغ بود ،همیشه برای صاحب خودش بارهای او را حمل می کرد ، ولی وقتی  الاغ پیر شد . دیگر توانی برای بردن ، بارهای صاحب خود را نداشت ، صاحب او را به جنگل برد .
الاغ را در جنگل رها کرد ، ولی این کار صاحب او یک کار جوانمردانه ،نبود .
الاغ راه باز گشت به خانه را بلد بود ، ولی باورش نمی شد . صاحب او دیگر این الاغ پیر را نمی خواهد . پس به خانه بر نگشت .
الاغ شروع به غرغر کرد ،  عجب آدم نامردی ، و بعد منتظر سر نوشت شد . پس از مدیی یک آدم دیگر الاغ را پیدا کرد ، خیلی خوشحال بود . این آدم الاغ را خانه خود برد . در طویله این صاحب جدید . 2 گاو دیگر هم بودند .
صاحب جدید هر روز الاغ را با خود به زمین های کشاورزی اش می برد . هیچ موقع سوار الاغ نمی شد . فقط بار های سبکی را  روی خورجین الاغ پیر می گذاشت . الاغ پیر همیشه این سوال را از خودش می پرسید .
چرا صاحب قبلی الاغ که خیلی به او خدمت کرده بود ، به راحتی او را رها کرده ولی این صاحب جدید با این که می دانست ، کار زیادی از این الاغ پیر نمی تواند انجام دهد . باز هم این الاغ را نگهداری می کند . کار زیادی از الاغ ساخته نیست .  

نیمکت ذخیره ها

کارتون

Once upon a time

شماره ** بازیکن ذخیره یک تیم در فوتبال سنجاب ها همیشه وقتی فوتبال بازی می کرد ،

بعد از 5 دقیقه مربی اون رو می کشید بیرون .

بعد از یک مدت اصلا شماره ** نمی رسید .

ولی همین نیمکت نشینی ها باعث شد . تا از این تیم برود .

ولی وقتی به عنوان تماشاچی می آمد، حالا دیگر در تیم سنجابها فوتبال بازی نمی کرد ، یک  سنجاب تماشاگر  بود . فقط فوتبال نگاه می کند .

دوست داشت ، دوباره حتی روی نمیکت ذخیره ها باشد . 

تصمیم گرفت ، کار مربی گری فوتبال رو شروع کند ، دنبال بر طرف کردن نقص های مربی های که با او رفتار خوبی نداشتند ، بود .

 وقتی یک تیم فقط روی 11 بازیکن که فوتبال بازی می کنند ، سرمایه گذاری می کند ،وقتی اتفاقی برای این 11 نفر بی افتد ،جایگزین خوبی هم نداشته باشی ، تیم  ضعیف می شود  .

سنجاب تجربه های خوبی از زمان بازیکن بودن و ذخیره بودنش داشت .

در مورد مربی گری با مربی تیم خود تماس گرفت ، او به تیم قبلی خود کمک کرد ، مشکلات تیم خودش را خوب می شناخت . مربی هم در عوض کارهای مربی گری را به او آموزش داد .


فرار کوچک خرس عروسکی و آدم آهنی از مغازه اسباب بازی فروشی

کارتون

Once Upon a Time

روزی ، روزگاری .

یک خرس عروسکی که در پشت مغازه ویترین اسباب بازی ها بود . 

به یک دختر کوچولو علاقه مند  شده بود .

پس این بار به جای اینکه دختری بهانه یک عروسک را بگیرید . این خرس عروسکی بود ،می خواست پیش یک دختر کوچولو باشه .

شب موقع که صاحب اسباب بازی فروشی ، مغازه را بست .

اما خرس عروسکی می خواست ، هر جوری شده دختر کوچولو رو پیدا کند .

پس یک نفر رو می خواست ، به او کمک کند ،

پس بین اسباب بازی ها نگاه کرد ، چه کسی می توانست از همه  بیشتر به او کمک  کند ؟

ناگهان چشمش به آدم آهنی افتاد .

از آدم آهنی خواست ، به او کمک کند ، ولی آدم آهنی به او اصلا توجه نکرد .

باید حرفی می زد .

که خون را در رگهای یک آدم آهنی بدون خون منجمد کند .

پس به آدم آهنی ، لقب آدم آهنی ترسو را داد .

آدم آهنی ، سخت از این لقب ترسو بودن از خود ترس هم بیشتر می ترسید .

پس این بار در این سفر یا فرار  نه نیاورد .

آدم آهنی ، و خرس عروسکی . با هم رهسپار شدند .

ولی اصلا شیشه ویترین مغازه را نشکستند .

خوب وقتی یک مدتی در یک مغازه باشی ، یک آدم آهنی ، هم که خودش از سیم و وسائل الکترونیکی  و پلاستیک ساخته شده باشه . جالب است ، در بدن این آدم آهنی خبری از آهن نبود . ولی اسمش آدم آهنی بود .

برای سفر هم سفر باشه .

آدم آهنی 3 سوت در مغازه را باز کرد ، برای اینکه صاحب اسباب بازی فروشی مغازه اش چیزی کم شود ، منظور همان دزدیده شدن اسباب بازی هاست . .

دوستان اسباب بازی خرس عروسکی و آدم آهنی در آرامش بخوابند .

با ریموتی که در دست ، آدم آهنی ، قرار گذاشته شده بود .

در مغازه را باز و بسته کرده بودند .

البته یک تغییرات کوچکی آدم آهنی در سیستم های خودش می توانست بدهد . حتی از یک دانشمند و کسی که او را طراحی کرده بود . باهوش تر شده بود . ولی متاسفانه سازنده های این آدم آهنی . خبر دار نشده بودند .

چون این آدم آهنی ، بلد بود. خودش را به خنگی بزند . یک جورهای وانمود می کرد . یک آدم آهنی معمولی است .

ولی از آن جای که خرس عروسکی . از این بابت شانس آورده بود .

پس آدم آهنی که به اینترنت پر سرعت متصل بود . فیلم های دختر بچه را از روی دوربین های مغازه برداشته بود .

با کمی محاسبه دوباره 3 سوت آدرس دختر بچه رو پیدا کردند .

ولی اشتباه نکنید .

تمام قابلیت های آدم آهنی خاموش بود . این علاقه خرس عروسکی به دختر بچه بود . که توانسته بود . آدم آهنی را محبور به انجام این کار کند .

آدم آهنی فقط یک فرمان بردار بود . این خرس عروسکی بود . فرمانده بود .

خرس و آدم آهنی باید یک مسافت ،5 کیلومتری راه می رفتند . تا به منزل دختر بچه می رسیدند .

بعد از طی 5 کیلومتر که آدم آهنی بی چاره خرس عروسکی را روی شانه هایش گرفته بود .

بی خیال خرس عروسکی سوار آدم آهنی شده بود .

بلاخره به منزل دختر کوچولو رسیدند .

ولی باید یک جوری وانمود می شد . خرس عروسکی یک کادو از طرف یک دوست است .

پس یک جعبه کفش پیدا کردند ، یک کاغذ سفید .

آدم آهنی روی آن نوشت از طرف یک دوست تقدیم به دختر شما .

بعد خرس عروسکی درون جعبه رفت .

بعد آدم آهنی زنگ در زد .

مادر دختر بچه متوجه جعبه شد .

بعد جعبه مقوای را درون خانه آنها رفت ، صدای خوشحالی دختر کوچولو شنیده می شد .

ولی آدم آهنی به این فکر می کرد ، حالا من تنهای در درون این شهر چی کار کنم ، باید بر گردم ، به مغازه اسباب بازی فروشی . ولی آدم آهنی تصمیم گرفت .

یک آدم آهنی مستقل باقی بماند . شاید این طوری می توانست ، کاری کند ، او هم پیش خرس عروسکی برود .

شاید هم اشتباه او اینجا بود . او هم باید در درون جعبه می رفت .

تا دو تای به خانه دختر کوچولو می رفتند .