خوب ،
پس گذشت مدتها برگشتم ، جالب است . بدانید ، اصلا مثل قبل انرژی ندارم ، کارهای که قبلا انجام می دادم ، با هدف امروز اصلا برای من جالب نیستند .
احساس می کنم ، حتی یک کلمه تازه ندارم ، بنویسم ، تمام چیزهای که می نویسم ، بوی کهنگی و خاک کهنه ای می دهد ، مثل یک روند عادی زندگی تبدیل شده است .
فعلا حوصله ندارم ، این هم به نتیجه نرسید ، ولی یک جوری فقط دارم ، سماجت به خرج می دهم ، انگار فقط از روی اجبار دارم ، این زندگی را می گذرانم .
ولی چرا ؟ قصه نوشتن یک کم برای من سخت شده است ، احساس می کنم .
کلا شاید چیزی هم احساس نمی کنم . ذهنیت تازه نیاز دارم .
شاید یک جرقه نیاز دارم ، مثل کارتون تام و جری نیاز به یک لامپ دارم ، که بالای سرم روشن شوم ، وقتی این لامپ روشن شود .
همه چیز درست می شود . فکر کنم . دوست ندارم اشتباه کنم . همین کارم را سخت می کند .
حتی تا جای که خیلی از چیزها را نمی نویسم ، دوست دارم وقت کمتری را به این کار اختصاص دهم ، بعضی وقت ها هم همه چیز را پاک می کنم .
ولی نقطه های وجود دارد ، احساس می کنم . بعد از گذشت مدتها الان که یک کم از این کار فاصله زمانی گرفته ام . دوباره به نقطه شروع برگشته ام .
کارتون
بعضی وقتها همه قصه ها یک چیز می گویند .
قصه کلاغی که به خانه نمی رسید .
کلاغی بود ، همیشه در راه بود ، ولی اینکه چرا این کلاغ به خانه نمی رسید .
حقیقت این بود .
کلاغ با خود اندیشید .
از 100 خانه عبور کرده بودم ، فکر کنم . خانه ام را گم کرده باشم .
کلاغ به روباه رسید .
کلاغ گفت : روباه من ، هرچقدر می روم ، به خانه ام نمی رسم .
روباه گفت : من که خانه تو را بلد نیستم ، این چه سوالی است ، از من می پرسی .
کلاغ گفت : ولی اصلا یادم نمی آید ، چطور شد .
من خانه ام را گم کردم .
روباه گفت : من خانه ام پشت آن تپه است .
کلاغ گفت : ولی من خانه ام را گم کرده ام .
روباه گفت : قصه نخور برای خودت خانه ای بساز
کلاغ گفت : ولی من خانه گمشده خودم را می خواهم .
روباه گفت : فعلا خانه ای بساز ، شاید خانه گمشده خودت را هم پیدا کردی .
کارتون
رتیل و عقرب
رتیل و عقرب دو دوست خیلی خیلی خوب بودند .
رتیل و عقربی از زمان بچگی ها و مدرسه از کلاس اول تا تحصیلات دانشگاهی با هم دوست بودند .
رتیل در درس ریاضیات همیشه مشکل داشت ،
ولی عقرب در درس ریاضیات از رتیل خیلی بهتر بود .
خاطرات خوب آنها درست از درس شیرین ریاضیات بود .
آخرین باری که رتیل و عقرب ریاضی کار می کردند .
در درس ریاضی عمومی دوره دانشگاه بود .
رتیل گفت : چرا به این درس سخت ریاضیات می گویند ، درس شیرین ریاضیات .
عقرب گفت : چون ریاضیات در همه چیز و همه جا کاربرد دارد .
رتیل گفت : ولی نمی دونم ، چرا همیشه در این درس مشکل داشتم ، اگر دوست خوبی مثل شما رو نداشتم ،نمی دونم . چی کار می کردم .
عقرب گفت : بیا زود تر سراغ مسئله ها برویم .
شروع به حل کردن ، مسائل کردند . رتیل هر قدر سعی می کرد ، مسائل را حل کند .
انگار مسائل ریاضی بیشتر برای او سخت می شدند .
رتیل گفت : ای بابا اصلا بی خیال ، ترم بعدی می گیریمش .
عقرب گفت : همیشه اولش سخت ، ولی اگر یکم صبر داشته باشی .از سربالایی مسائل که رد بشوی ، به سرازیری می رسی.
رتیل گفت : باشه قبوله .
این درس ریاضی عمومی برای رتیل یک تعیین سرنوشت او در دانشگاه محسوب می شد . اگر این ترم این درس را پاس نمی کرد . به یک مشکل اساسی می خورد . چون درس پیش نیاز درسهای دیگر او بود .
ولی با تلاش های عقرب چندین بار توضیح این مسائل رتیل امیدوار شد .
رتیل گفت : این بار هم ، دوباره روشنم کردی . خدا خیرت دهد . اگر راهنمایی های تو نبود . من حوصله این درسها را نداشتم .
عقرب گفت : ریاضیات باعث می شود ،عضلات مغزت بیشتر از قبل فعالیت انجام دهند .
رتیل گفت : یعنی چی ، مغز هم عضله دارد .
عقرب گفت : وقتی ریاضیات یا کاری دیگری انجام دهی ، مجبور باشی ، بیشتر فکر کنی . مغزت فعالتر از قبل می شوی .
رتیل گفت : ولی ریاضیات مشکل است ، من وقتی این درس رو می خواهم ، یاد بگیریم ، بعضی وقتها حس می کنم .یک آدم بی استعداد هستم .
عقرب گفت : نه ، اشتباه همه اینجاست ، اگر یاد بگیری ، بیشتر به مسائل که از آنها فرار می کنی ، با آنها مواجه شوی . آدم موفقتری می شوی.
رتیل گفت : ولی کاربرد زیادی ندارد .
عقرب گفت : سعی کن ، صورت مسئله را پاک نکنی . از ریاضیات پر کاربرد تر نداریم .
رتیل گفت : من تسلیم هستم .
کارتون
کلاغ روی درخت منتظر بود ، دلش به حال خودش می سوخت .
هیچ کس روی درخت به غیر از او در این نزدیکی ها نبود.
بلاخره تصمیم گرفت .
با یک گنجشک دوست شود ،
گنجشک و کلاغ با هم دوست شدند .
کلاغ دیگر غمگین نبود .
کلاغ گفت : گنجشک تو کمتر از من غذا می خوری ، پس دردسر تو خیلی از من کمتر است .
گنجشک گفت : ولی وقتی بین چندین گنجشک دیگر باید دنبال یک تکه نان بگردی خیلی سخت است . وقتی یک کلاغ به سمت یک دانه برود ، دیگر گنجشکی جرات نمی کند ، به سمت آن دانه برود .
کارتون
پند های شتر دانا
شتری به نام شتر زرد در سرزمین های گرم زندگی می کرد.
این شتر شنیده بود ، شتری دانای بالای یک کوه زندگی می کند .
ولی این شتر خیلی از عاقلی شتری دانا شنیده بود .
دوست داشت ، یکبار او را ببیند . برای این رنج سفر را به جان خرید بار سفر بست . به دیدن شتر دانا عازم شد .
شتر زرد به کوهی رفت ، می دانست .
شتر دانا در یک غار در دل این کوه زندگی می کند .
شتر زرد بلاخره دید ، شتری مشغول خوردن علف های که در قسمتی از کوه که خاک نرمی داشت ، مشغول خوردن است .
شتر زرد گفت : ببخشید شما شتر دانا هستید .
شتر دانا گفت : نه ، من شتر ساده ای هستم
شتر زرد گفت : آه ، حیف شد . ولی من پرسیده بودم ، در این کوه زندگی می کند ، آیا به غیر از شما شتری دیگر در این کوه زندگی می کند .
شتر دانا گفت : نه ، به غیر از من هیچ شتری روی این کوه زندگی نمی کند . شتر دانا همین چند دقیقه ای پیش در این کوه زندگی می کرد . ولی چند سالی است . از اینجا رفته .
شتر زرد گفت : شتر دانا به کجا رفت ؟
شتر دانا گفت : این سوالی است ، من از خودم دائم می پرسم ، راستی شتر دانا به کجا رفت ، ولی بی خبر رفت .
شتر زرد گفت : پس شما هم نمی دانید . باید از کوه پایین بروم ، حیف شد ، خیلی دوست داشتم ،آن شتر را می دیدیم . آوازه علم او را شنیده بودم . می خواستم چندین سوال از او بپرسم .
شتر دانا گفت : امشب که خسته ای ، پیش من بمان ؟
شتر زرد گفت : امشب را پیش شما می مانم .
شتر دانا گفت : بیا از این سبزه های کوه بخور هیچ سبزه ای آن پایین به خوشمزه گی آن نیست .
شتر زرد کمی از سبزه ها خورد ، اما تلخ ترین غذایی بود . تا حالا خورده بود .
کمی از آنچه خورده بود را به خارج از دهان خود انداخت .
شتر زرد گفت : هی پسر ، این بدترین مزه ای بود ، تا حالا آن را تجربه کرده ام ، چطور با اشتها این رو می خوری؟
شتر دانا گفت : لطفا از این سبزه های لذیذ بخور ، این بهترین غذایی است ، وجود دارد . هیچ چیز بهتر از این نیست .
من بهترین غذای دنیا را دارم ، دلت بسوزد . من با سخاوت به تو می بخشم .
تو آن را از دهان خود بیرون می اندازی ، من مهمانوازی می کنم . من به تو غذا تعارف می کنم . تو آن را نمی خوری .
شتر زرد گفت : ببخشید من اشتباه کردم ، کاری که کردم خارج از ادب بود .
شتر زرد با اجبار به خاطر آن که به این شتر بی احترامی نکند .
از آن سبزه های تلخ خورد ، اما چهره او ناراحتی و تلخی را می شد ، به وضوح تشخیص داد .
شتر دانا گفت : شتر نادان چرا وقتی می خوری ، تعریف نمی کنی ، وقتی از این سبزه ها می خوری باید تعریف کنی .
شتر زرد گفت : به به عجب سبزه های است ، این سبزه ها بهترین سبزه های دنیا ست ، هر شتری که از این سبزه ها نخورد ، نمی داند چه چیز خوبی را از دست داده . این سبزه ها نظیر ندارد . از دل هر برگش هزاران مزه کوهی خوب بوی خوب را می دهد .
شتر دانا گفت : صد آفرین به تو واقعا خوب از این سبزه های بد مزه ، بی نظیر تعریف کردی .
شتر زرد گفت : خیلی ممنون . شما در غذای خود مرا شریک کرده اید .
شتر دانا گفت : بگو ببینم ، آیا می خواستی از شتر دانا چه چیزهای را بپرسی .
شتر زرد گفت : من می خواستم ، از او سوالات زیادی بپرسم ؟
شتر دانا گفت : چرا از یک شتر ساده مثل من نمی پرسی ؟
شتر زرد گفت : اگر می خواستم ، از یک شتر ساده بپرسم . همان پایین از یکی از همسایه هایم می پرسیدیم .
شتر دانا گفت : من از تو می خواهم ، این بار از یک شتر ساده 2 سوال بپرسی ؟
شتر زرد گفت : چرا 2 سوال بپرسم ، آن هم از یک شتری که مثل من فکر می کند .
شتر دانا گفت : چرا فکر می کنی ، شتر که روی کوه زندگی می کند ، شتر ساده ای است .
شتر زرد گفت : یعنی شما همان شتر دانا هستید ؟
شتر دانا گفت : نه ، ولی مدتی با او هم نشین بوده ام ، از من بپرس ، ضرری ندارد .
شتر زرد گفت : بسیار خوب ، من می خواهم ، بپرسم ، وقتی چیزی را دارم ، از آن تعریف می کنم ، چرا دیگران نسبت به آن چیز در ئظر من ساده است ، بسیار حسادت می کنند .
شتر دانا گفت : به خاطر این که وقتی کسی چیزی را ندارد ، بسیار آن چیز را عجیب و غریب و خواستنی تر از چیزهای که دارد می داند . همه در پی چیزهای هستند ، تو از آنها تعریف می کنی . پس مراقب باش چیزی را که خیلی دوست می داری ، جلوی چشم کسی از آن تعریف نکن . حتی بعضی وقتها در خلوت هم از آن چیز تعریف نکن.
شتر زرد گفت : ولی من وقتی از کسی خیلی تعریف می کنم ، هیچ چیزی به او نمی بخشم ، هیچ کاری هم برای او نمی کنم . چرا دیگران از چیز یا کسی که از او تعریف می کنم . حسادت می کنند .
شتر دانا گفت : وقتی از چمن تلخ مزه تعریف می کردیم ، چه چیزی شاهد بودی ، آن لحظه وقتی مزه چمن تلخ ترین مزه دنیا بود ، ولی اگر کسی که مزه آن چمن را نچشیده باشد . چه فکری می کند .
شتر زرد گفت : شتر فهم شدم . پس تو همان شتر دانا هستی .
شتر دانا گفت : من شتر دانا نیستم ، من شتر ساده ای هستم .
شتر زرد گفت : شما همان شتر دانا هستید .
شتر دانا گفت : آه ، کمی اشک در چشمان خود جمع کرد ،ولی کم بود ، که اشک تمساحی بریزد ،تا زمانی شتر دانا بودم ، که تحت تاثیر جادوی تعریف و تمجید دیگران قرار نگرفته بودم ، بعد از اینکه این سم در گوش و فکر من فرو رفت . بعد شتر ساده لوح و احمقی شدم .
چطور درک نکردی ، حتی تعریف و تمجید مزه چمن تلخ را به چمن شیرین مانند عسل در دهان خود شتر نمی کند ، ولی دیگران فکر می کنند . من در حال خوردن خوشمزه ترین غذا هستم .
سوال دیگر را بپرس .
شتر زرد گفت : می شود ، به من بگویید ، چرا همیشه خود م دیگران را نصیحت می کنم ، چنین و چنان کنند . در حالی که خودم بسیار آن اشتباهات را انجام داده ام یا دوباره آن اشتباه را انجام می دهم .
شتر دانا گفت : اشتباه اگر نامش اشتباه نبود ، پس درست بود . شتر بعضی اوقات اشتباهاتی می کند ، که دیگران را از آن منع می کند . پس این دلیل نمی شود . فقط لحظه ای این کار را انجام می دهد .
اگر بتوانی آن چیزی شوی ، با اعمالت حرف بزنی تا زبانت .
شتر خوبی می شوی .
شتر زرد و شتر دانا به غاری رفتند ، شب را در غار خوابیدند ، صبح که شد ، شتر زرد از شتر دانا خداحافظی کرد .
وقتی شتر زرد کمی از شتر دانا فاصله گرفت .
شتر دانا فریاد زد ،گفت : بهترین سبزه های کوهی را کدام کوه دارد ؟
شتر زرد فریاد زد ، گفت : بهترین سبزه های کوهی را این کوه دارد .