تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge
تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge

(قصه کارتونی )کشاورزی گاو و گوزن

کارتون
Once upon a time
تلاش زیاد و نتیچه کم بعضی وقت ها ، تلاش بی نتیچه
مارکو یک گاو بود ، آلفرد یک گوزن
مارکو و آلفرد دو شریک بودند ، در یک مزرعه کار می کردند . مارکو همیشه تلاش می کرد . بیشتر کار می کرد . ولی آلفرد علاقه داشت بیشتر استراحت کند . ولی به خاطر اینکه مارکو تنها نماند . همیشه او را همراهی می کرد .
دائم به مارکو می گفت : از این مزرعه خیلی محصول کم به دست می آوریم . آب به اندازه کافی نیست .
هیچ کس به غیر از ما نیست ، در این محل کشاورزی کند . این زمین بایر است .
مارکو به کار خود ادامه می داد ، آب را از چاه با دست می کشید . با دست حمل می کرد ، به خاطر همین انگار این مدت فقط به جای چند هکتار روی 100 متر زمین کار می کردند .
چند درخت انگور ، چند درخت سیب ، مقداری از هر گیاه فقط برای مصرف خودشان کافی بود .
مارکو دائم روی زمین خود کار می کرد ، روزها می گذشت ، به سختی تلاش می کرد . دائم آلفرد : تلاش بیهوده انجام می دهیم .
ولی از طرفی آلفرد هم حرفهای خودش را می زد . ولی دلش نمی آمد . مارکو را تنها بگذارد . حتی در کار کردن .
چند سال گذشت ، درختها بزرگتر شدند ، به محصول رسیدند . آلفرد دیگر نمی گفت : تلاش بی حاصل .
حالا حداقل برای خودشان محصول داشتند . اتفاق عجیبی افتاد بود . میوه ها کم بودند . به خاطر اینکه در آن منطقه کسی این کار را انجام نداده بود . مشتری های خیلی زیادی برای محصولات کم قیمت محصولات را آنها را بالا برد .

گوسفند با پشم های رنگی (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
گوسفندی نادر با پشم های قرمز ، آبی و سبز پا به دنیا گذاشت ، که تعجب بقیه ساکنان زمین را از گوسفند ها گرفته تا آدم ها بر انگیخت .
یک خاصیت عجیب حتی طوطی های که قبلا به این رنگها را در پر های خود داشته اند ، اعتراض کردند ، اما چطور چنین چیزی ممکن بود .
گوسفند را به خاطر رنگهای نادرش رنگین کمان اسم گذاشتند .
رنگین کمان ، به خاطر توجه زیاد ، از بچگی احساس می کرد ، گوسفندی خاص است . اما غافل از اینکه این پشم های رنگی فقط به خاطر تقلب صاحب گوسفند ها  است . که با آبرنگ پشم های رنگین کمان را رنگ می زد .
رنگین کمان احساس برتری نسبت به بقیه گوسفند ها داشت .
ولی یک روز که گوسفند ها را در درون آب شنا می کردند ، برای اینکه تمیز شوند ، رنگین کمان وقتی در آب شنا کرد ، مثل بقیه گوسفند ها بود .
همه گوسفند ها متوجه شدند ، رنگین کمان بی رنگ شده ، اول او را مسخره می کردند ، بعد اسم او را تغییر دادند ، به او گوسفند بی رنگ گفتند .
بی رنگ ، احساس می کرد ، چیز بزرگی را از دست داده شاید خودش در این قضیه بی تقصیر بود . ولی باید خودش را با شرایط جدید وفق می داد .
اصلا شرایط جدید برای او قابل تحمل نبود ، روزی از اوضاع پیش آمده خسته شد ، به خاطر این گله را ترک کرد . گوسفندهای که او را بی رنگ می نامیدند  . پشیمان شدند . ولی فایده ای نداشت .
بی رنگ رفته بود . همه گوسفندها کارهای روزمره خود را از سر گرفتند .
بی رنگ با دردسر های خیلی تازه ای باید دست و پنجه نرم می کرد ، شب سر پناهی نداشت ، برای همین یک گله گوسنفد در آن نزدیکی ها بود .
تصمیم گرفت ، یواشکی وارد این گله شود . چون گوسفندهای گله همسایه مشغول خوردن بودند ،اصلا متوجه حضور بی رنگ نشدند . چون تقریبا همرنگ بقیه همه گوسفند ها بود .
بعد از چند ساعت متوجه حضور او شدند ، این گله جدید به این گوسفند تازه وارد ، می گفتند . گوسفند بی رنگ ، حالا تازه وارد نام داشت .
این گوسفند به این نتیجه رسید انگار هر جا برود ، دیگران یک لقب برای او می گذارند ، بعد شروع می کنند ، به او توجه کردن ، پس سعی کرد ، زیاد مثل قبل به حرفهای بی ارزش دیگران ، اهمیت ندهد . بعضی از وقتها توجهات دیگران گوسفندها را بدون دلیل با ارزش جلوه می دهد ، بعضی وقت بی دلیل گوسفندی را از ارزش می اندازد .

روباط ام 12( قصه کارتونی )


کارتون
One upon a time
روزی ، روزگاری  
روباطی بود ، یک چند روزی بود . نمی توانست  بازوهایش را حرکت دهد .
انگار سیمی که فرمان های را که به دستهایش می فرستاد ، قطع شده بود .
باید برای تعمیر آن از کسی دیگر کمک می گرفت  . دستهایش دوباره شروع به کار کنند . روباط اصلا از این وضعیت خوشحال نبود .
اسم این روباط ام 12 خیلی به دنبال یک روباط دیگر گشته بود یا حتی یک انسان بتواند ،این سیم ها را برای او وصل کند تا  دوباره دستهایش را به حرکت در آورد .
ولی 2 ماهی بود . از گشتن در سیاره ای که بود . می گذشت .
ام 12 باید خودش دستهایش را دوباره تعمیر می کرد ، پس شروع کرد ، به طرح و نقشه ریختن برای اینکه دستهایش را تعمیر کند .
ام 12 به فکرش رسید باید ، از پاهایش کمک بگیرید ، ولی پاهایش به دستش نمی رسید .
ام 12 فکری در سرش افتاد . با کمک پا هایش می توانست مثل یک دست برای او کار بکشد ، اوایل خیلی سخت بود .
ولی بعد از 1 ماه کارهای را به خوبی انجام می داد . ام 12 با پیدا کردن ، چند تکه و چند رشته سیم و یک باطری و یک بورد . توانست یک بازوی کنترلی بسازد .
بعد با کمک پاهایش آن را کنترل کرد ، بعد توانست سیمهای که قطع شده بودند ، را دوباره تعمیر کند .
بعد از 4ماه دستهایش را می توانست حرکت . دهد .
ام 12 یک کار خوب انجام داده بود . ولی جالب است ، بدانید . بعد از یک روز یک رباط دیگر پیدا کرد ، این رباط می توانست ، ام 12 را تعمیر کند ، ولی یک روز پیش ام 12 خودش توانسته بود ، خودش را تعمیر کند .
این مدت به جای نا امیدی ذهنش را مشغول به این کار کند .
ام 12 شروع کرد ، به طراحی بازوهای اضافی برای خودش در چنین مواقعی می توانست به کمک رباط ها بیاید . سعی کرد ، مشکل قطع سیم ها را حل کند .
ام 12 برای اینکه خودش بهتر کند . دست به کار شد . باید تغییراتی به خودش می داد .
کارهای جدیدی که رباطهای جدید انجام می دهند ، او هم بتواند انجام دهد .
ام 12 تجربه خوبی در آن مدت تنهای به دست آورده بود ، شاید روزی برسد . کسی به غیر از خودم نباشد ، پس باید بتوانم نقص خودم را برطرف کنم ، ام 12 .
پایان . 

(قصه کارتونی 14+) فرنی و آریو

کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری .
در جنگل سر سبز گرگی زندگی می کرد ،
با یک پسر دوست شده بود . این گرگ کمی بزرگتر از گرگهای امروزی بود .
گرگ به اندازه یک اسب بزرگ بود . ولی گرگ را هیچ کس نمی دید . گرگ را فقط تعداد کمی از مردم می توانستند ببینند .
متاسفانه آخرین گرگ از نسل خودش بود . اسم گرگ فرنی بود .
چون ظاهر سفیدی داشت ، مثل یک پیاله فرنی گرم ، بود . زیاد به سفیدی نمی زد . کمی شیری رنگ بود .
اما این پسر که با او دوست بود . یک پسر واقعی نبود . ماجرا از این قرار بود .
 اسم پسر آریو بود . آریو 7 سال داشت .آریو و پدر مادرش به جنگل می روند ، به رودخانه ای میرسند  ، با چیز عجیبی در آب می بینند . آب یک پسر بچه 3 ساله را با خود می برد .
موج های رودخانه تند و موج دار هستند . آریو بدون اینکه فکر کند . به رودخانه شیرجه می زند . مادرش فریاد می زند : نه .
ولی خیلی دیر شده است . در چشم بهم زدنی 10 متر با خشکی فاصله می گیرید .
پسر بچه 3 ساله را آب با خود می برد . فریاد می زند . کمک .
آریو خودش را به پسر بچه می رساند . او را به  خشکی می رساند . ولی وقتی خودش می خواهد . بیرون از آب بیرون بیاید . پایش لیز می خورد . دوباره به روخانه می افتد .
پدر آریو خودش را آریو می رساند . ولی دیر شده است . آریو را آب با خودش برده .
هرچه تلاش می کنند ، هیچ اثری از آریو نیست . آریو پسر بچه 3 ساله را نجات می دهد . ولی خودش در آب خفه می شود .
وقتی آریو از این دنیا می رود .
موجود باشکوهی را می بیند . یک گرگ بزرگ به اندازه یک اسب منتظر اوست .
گرگ : آریو من منتظر تو بودم . اسم من فرنی است .
آریو : ولی من می خوام ، پیش پدر و مادرم برگردم .
گرگ : دیر شده ، در آب خفه شدی ،
آریو : یعنی به این راحتی ، من می خوام . بر گردم .
گرگ : از این به بعد با هم باید کار کنیم .
آریو بعد از مدتی ، با این مسئله کنار می آید .
گرگ : به خاطر این کار خوبی که کردی ، می توانی به من فرمان بدهی ، تا تغییرات چند کوچک در این دنیا بدهیم .
آریو تمام مدت به فرنی نگاه می کرد .
آریو: من چطوری با تو بیام .
فرنی روی زمین نشست . بعد آریو پشت گرگ سوار شد .
فرنی خیلی سریع می دوید . هر بار که می دوید . یک رنگین کمان ظاهر می شد ، بعد آریو و گرگ با هم به سرزمین عجیبی  می روند  . درختان بزرگی وجود داشت .
فقط درخت بود . بعد کمی جلو می روند  . بالای شاخهای درخت ها پر بود .
از سنجاب ، همین طور چشم کار می کردی ، سنجاب ، سنجاب آریو و گرگ هر جا می رفتند .
چند هزار سنجاب به او چشم دوخته بودند .
کمی جلو تر رفتند . خانه های کوچکی به چشم می خورد . در خانه های کوچک کوتوله ها زندگی می کردند .
یک کوتوله پیر از خانه اش بیرون آمد .
کوتوله گفت : سلام ، فرنی . اینکه همراه توست کیه .
فرنی : این آقا رو که می بینی ، از امروز با هم کار می کنیم . اسمش آریو است .
کوتوله شیرینی های خوشمزه ای برای فرنی . و آریو آورد .
تمام آن شب ، با هم از مشکل جدید صحبت کردند ،
مشکل جدید . یک خفاش بود . خفاشی که 2 متر طول داشت . از  وقتی به این سرزمین می آمد .
تاریکی همه جا را فرا می گرفت .
کوتوله پیر از تمام کوتوله ها با تجربه تر بود . فقط روزی 100 سنجاب برای ما کار می کنند ، را اسیر خود می کند .
این خفاش 2 متری ، سنجاب ها را با خودش می برد . تا در کارگاه او قفس بسازند . برای سنجاب ها تا سایه بان بسازد .
درختها را در تاریکی فرو ببرد .
فرنی بعد از این صحبت سخت عصبانی شد .
یک زوزه خیلی بلند کشید .
از دست این خفاش سیاه . پیرمرد به فرنی گفت : اسمش تاریکی .
فردای آن روز تاریکی به درختهای بزرگ نزدیک می شد .
در وسط روز انگار یک ابر سیاه جلوی نور خورشید را گرفت . همه چیز مثل شب شد .
صدای جیغ تاریکی همه جا شنیده می شد . به این جیغ صدای میلیون ها سنجاب روی درخت هم را اضافه کنید .
آریو سوار فرنی شد .
با هم به سمت تاریکی رفتند .
یک خفاش 2 متری با یک قفس را که 100 خفاش کوچک آن را حمل می کردند .
تاریکی خودش سنجاب ها را می گرفت . به قفس می انداخت . صدای قه قه تاریکی همه جا می پیچید .
فرنی با یک پرش بلند خود را به تاریکی رساند .
خفاش های کوچک فقس را رها کردند ، سقوط کرد .
فرنی در زمین هوا فقس را گرفت به زمین رساند . سنجاب ها آزاد شدند .
تاریکی به سمت فرنی و آریو آمد .
آریو را به زمین زد . فرنی را هم بلند کرد ، او را چند متر به یک درخت کوبید  .
ناگهان آریو احساس کرد ، باید خودش کاری کند . پس به هوا پرید .
آریو به خاطر کاری که انجام داده بود . قدرت های پیدا کرده بود ،باید یاد می گرفت . از توانایی هایی جدیدش را بشناسد .پس به سمت تاریکی حمله کرد .
تاریکی از این صحنه خنده اش گرفته بود .
محکم با مشت ، به شکم تاریکی مشتی زد .
تاریکی از کاری که آریو کرد . خنده اش گرفت . حتی ذره ای درد . از ضربه آریو به تاریکی وارد نشد .
اما سنجاب ها از دیدن این قضیه شجاعت گرفتند .
حدود چند میلیون سنجاب به کمک آریو آمدند . مثل یک سیل بر سر تاریکی ریختند . حدود یک میلیون مشت و لگد ریز به تاریکی وارد کردند ، بعد او را به جای دور از چنگل بردند .
بقیه سنجاب ها آزاد شدند .
فرنی به آریو نگاهی انداخت .
فرنی : شجاعت تو سنجاب ها را بیدار کرد .
آریو سوار بر فرنی شد . به شهر کوتوله ها برگشت . از آن روز به بعد تاریکی جرات نکرد ، پا به سرزمین درختهای بلند بگذارد .

هاپو سگی که شهر بهشت گربه ها و سگها را ساخت

کارتون

Once upon a time

یک سگ در سرزمین زیبایی زندگی می کرد ، نام این سگ هاپو بود .

هاپو در یک بهشت زندگی می کرد ،این شهر آب هوای مانند یک بهشت را داشت ،  هاپو با دوست خودش ، گربه ای به نام استیون دوستی قدیمی داشتند ، ماجرا از این قرار بود ، استیون یک روز سخت در چنگال یک گله سگ اسیر می شود .
هاپو از دور می بیند ، گرد و خاک زیادی به هوا بلند شده صدای سگها خیلی بلند شده است .
سگها فریاد می زنند ، بگیریدش . تکه تکه اش کنید . ولی هاپو سریع می رود . ببیند .
چه کسی را باید بگیرند . جلو که می رود . یک گربه نارنجی با صدای میو بلندی در حال جا خالی دادن به یک گله سگ است .
خیلی تیز و فرز جا خالی می دهد ، با دل و جان می پرد ، چند سگ به هم برخورد می کنند ، نقش زمین می شوند .
هاپو از این صحنه خنده اش می گیرید ، پدر هاپو به او گفته بود . هیچ وقت سر از این موضوع در نیاورده چرا گربه ها را دنبال می کند . فقط می داند برای اینکه جلو بقیه سگها کم نیاورد .
این کار را می کند .
هاپو با یک پارس بلند . نظر گله سگ ها را به خود جمع می کند . فریاد می زند . این چه مسخره بازی است . جرم این گربه چیه ؟
استیون سریع فرار می کند .
سگها فریاد می زنند : فرار کرد .
هاپو : وایسا ببینم . جواب من رو ندادید .
یکی از سگها می گوید : چون گربه است .
هاپو : این که نشد ، جرم ، تا وقتی من اینجا هستم . هیچ سگی حق ندارد ، به گربه ها  حمله کند .
ولی ناگهان گله سگها به هاپو حمله می کند  ،
هاپو 2 سگ را با دو ضربه نقش زمین می کند .
این سگ مثل یک شیر قوی است ،
یکی از سگها می گوید : جونمون رو که از سر راه پیدا نکردیم ، این دیگر کیه به خاطر یک گربه 2 سگ رو ناکار کرد .
با سینه ای سپر کرده . اعتماد به نفس قوی جلوی همه می ایستد .
ولی ناگهان همه با هم حمله می کنند ،
مثل یک موج بر سر هاپو می ریزند .
برگردیم به قدیم ، هاپو از بچگی یک سگ شر و تر و فرز و اهل دعوا بود ، تجربه ای زیادی در دعوا داشت .
اینجور مواقع وقتی همه با هم حمله می کنند ،باید یک جوری فرار کرد .
ولی هاپو سگ نترسی بود .
گله سگ ها مثل موج به سمت هاپو می آمدند ، هاپو هم به سمت گله سگها می دوید ، با یک جهش روی چند سگ پرید .
بعد هم به سمت در جمعیت سگ ها طوری خودش را گم گور کرد ،
به روی سینه دراز کشید . سینه خیز از آن سیل سگ بیرون خزید . با تمام سرعت فرار کرد .
استیون که جان خودش را مدیون هاپو بود ، در موقعیت مناسب هاپو را پیدا کرد، رفاقت هاپو و استیون از آن روز شروع شد .
استیون یک گربه معمولی نبود ، استیون استاد عبور از موانع بود ، برای همین به هاپو این چند ترفند نشان داده بود . تا از موانع مثل گربه ها عبور کند .
هاپو و استیون کارهای بزرگی با هم انجام دادند ،
یک مرکز تفریحی چون آب و هوای شهر آنها مثل بهشت بود . توریست های زیادی به این شهر می آمدند ،
هاپو باید کاری می کرد ، این مسخره بازی ها تمام شود . امنیت کلید ثروت بود .
اگر شهر آنها بهشت رویاهای گربه ها می شد . برای سگ ها درآمد فوق العاده ای داشت .
هاپو با پیشنهاد چندین کیلو استخوان درجه 1ء 20 سگ را استخدام کرد ، این سگ ها نگهبانان ای شهر بودند ، تا هیچ سگی به گربه ای حمله نکند .
آرام ، آرام آوازه شهر بهشت گربه ها در تمام شهر های اطراف پیچید .
گربه ها از تمام شهر ها به این شهر می آمدند ، پول و نیروی کار ، نیروی متخصص  و همه چیز به این شهر سرازیر شد .
استیون و هاپو تعداد سگ ها و گربه های بیشتری را برای شهر خود استخدام می کردند .
سگهای شهر اول به هاپو می گفتند : شهر بهشت را از دست خواهیم داد ، گربه ها این شهر را بدون خونریزی تصرف خواهند کرد . ولی جالب بود . تمام این سگها همه خانه های خود را به گربه ها اجاره می دادند .
همگی ثروتمند شدند ، نه تنها گربه بلکه سگ ها هم برای دیدن شهر بهشت سگ و گربه به این شهر می آمدند .
هاپو و استیون شهر بهشت سگ و گربه را در سال*****تاسیس کردند .
اولین شهردار هاپو بود ،شهر بهشت گربه ها و سگ ها .
این شهر به سرعت رشد کرد ، به طوری که ساختمان ها و رستوان های آن از وقتی که هاپو امنیت را در این شهر برای گربه ها و سگ ها آورد . اسم این شهر را بهشت گربه و سگ ها گذاشت . بعد از 2 سال جمعیت این شهر 20 برابر بیشتر شد .
ثروت هاپو و استیون خیلی زیاد شد ، ولی ارزش کاری که هاپو انجام داد ، برابر با پول نیست . او آرامش را برای گربه ها به ارمغان آورد .