کارتون
موش عینکی
موشی عینکش گم کرد ،
once upon a time
روزی ،روزگاری
شیر تنهایی در یک جنگل زندگی می کرد ، هیچ کاری به جز خمیازه کشیدن نداشت ، شیر خسته و گرسته بود ، ولی هیچ تلاشی برای شکار کردن نمی کرد.
تمام شیر ها به خاطر اینکه در این منظقه تعداد گوزن ها و آهوی ها برای شکار کم شده بود . به محل دیگری رفته بودند ، مدتها بود ، گرسنه مانده بود .
برای همین فقط از گوشت حیواناتی که در منطقه می مردند ، تغذیه می کرد .
شیر به خاطر اینکه تنها مانده بود . شکار کردن برا او سخت تر شده بود ، چند باری شانس خودش را امتحان می کرد .
ولی همیشه این گوزن ها بودند ، که از دست او فرار می کرد ، شیر از بس گوشت مردار خورده بود. به یک لاشخور تبدیل شده بود .
ولی یک روز یک شیر نیرومند او را دید شروع کرد . به مسخره کردن تو شیری یا لاشخور من اگه از گرسنگی بمیریم ، این کاری را که تو انجام می دهی را انجام نمی دهم.
لاشخور بودن کاری ندارد ، بی عرضه اما شیر که در حال خوردن یک گوزن مرده بود .
مانده بود ، که به خوردن خود ادامه دهد ، یا دست از خوردن دست بکشد . ولی گرسنگی این چیزها سرش نمی شد .
پس به خوردن خود ادامه داد .
زیر سایه مشغول استراحت کردن شد . دید که شیر نیرومند به یک گوزن حمله کرد ، گوزن را شکار کرد.
مدتها بود ، این صحنه را ندیده بود .
شیر که به لاشخور تبدیل شده بود ، برای این که دست از کار خود بر دارد ، باید به یک گروه می پیوست ، چون خودش به تنهایی نمی توانست ،
یک گوزن را شکار کند . تصمیم گرفت به سمت شیرهای گروه قدیم خود ملحق شود .
یک روزی راه رفت ، تا به گروه قبلی خودش رسید ، ولی هیچ کس در گروه او را قبول نمی کرد .
شیر ها بدون او به شکار می رفتند ، چقدر نا امید کننده است ، هیچ جایی برای یک شیر در گروه قبلی خودش نیست .
شیر باید خود را به بقیه ثابت می کرد ، ولی اگر خودش می توانست به تنهایی شکار کند ، چه نیازی بود. در یک گروه باشد .
شیر ها به شکار رفتند ، گوزنی را شکار کردند .
شیر متوجه شد ، اگر شکار نکند ، از گرسنگی می میرید . هیچ راهی نداشت ، به غیر از اینکه شانس خودش را امتحان کند .
وقتی به شکار رفت ، سایه سنگین این که از پس این کار بر نمی آید ، برای شکار پیر شده است ، تمام بدنش را گرفته بود .
چند باری گوزن ها بدون اینکه متوجه او باشند ، از نزدیکی او رد می شدند .
ولی نمی توانست ، تصمیم بگیرید ، حمله کند ، یا اینکه منتظر بماند ، مثل اینکه لحظه مناسبی برای او اصلا وجود نداشت ، بنابراین یک اقدام شتاب زده عمل کرد ،
در یاس و نا امیدی شکار دوباره فرار کرد ، ولی انگار شیر ها هم شباهت زیادی به آدم ها دارند ، وقتی خودشان را می بازند ، دیگر نمی توانند ، کار مفیدی انجام دهند .
از همیشه عصبانی تر بود ، صدای غار و غور شکمش شنیده می شد . این بار تعارف را کنار گذاشت ،
در بین علف زار کمین کرد ، هر کاری را که قبلا انجام داده بود ، فراموش کرد . یک حمله دیگر کرد . این بار هم گوزن ها متوجه شدند فرار کردند .
ولی شیر به دنبال آن ها افتاد . تا توان داشت ، گوزن را دنبال کرد ، ولی گوزن سریع تر از آن بود ،شیر نا کام ماند .
شب هر طوری بود ، باید یک گوزن شکار می کرد ،
دوباره آرام در بین علف زار کمین کرد ، به یک گوزن حمله کرد ، این بار کار گوزن را ساخت .
بعد از مدتها گوشت مردار خوردن، این یک غذایی تازه برای این شیر بود .
کلاغ سیاه ، دوست داشت ، همیشه روی یک درخت بنشیند ، ولی حیف تمام درخت های آن منطقه در آتش سوزی اخیر سوخته بودند .
هیچ درختی به چشم نمی خورد ،
کلاغ باید از اینجا به جای دیگر می رفت ، روزگار خوشی که در این منطقه داشت ، تمام شده ، بود . همه چیز رو به تغییری گسترده می داد .
کلاغ با خودش فکر کرد ، کجا برود . هر چی فکر کرد ، اصلا انرژی برای رفتن از این منطقه سر سبز نداشت ، کلاغ فکرش به هیچ راه چاره ای نمی رسید .
خسته بود ، دوست نداشت ، این جنگل سوخته را ترک کند . کلاغ باور نمی کرد ، این درختها یک شبه سوخته باشند .
درختهای سالیان دراز طول کشیده بود . تا رشد کنند .
هیچ کسی جز کلاغ حال او را درک نمی کرد .
بلاخره بعد از ساعتی غصه خوردن ، دوباره پرواز کرد ، باید به جایی میرفت که هنوز درختها در آن جا وجود داشته باشند .
بعد از چند ماه به جایی که درختهای آن محل سوخته بودند ، رفت .
دید باز هم جوانه های تازه ای از همان درختها سوخته دوباره شروع به رشد کردن هستند .
شاید در آینده در همین محل درختهای تازه تری رشد کنند .
در یک جنگل سر سبز 4 اردک زندگی می کردند ، این 4 اردک با هم همسایه بودند ، امسال هم فصل کوچ رسیده بود ،
این گروه 4 نفره دوباره باید به منطقه بهتری می رفت ، اگر این فصل این جا می ماندند ، به احتمال زیاد هیچ غذایی برای خوردن نداشتند .
اردک ها شروع با هم خیلی راحت تر این مسافرت را انجام می دادند .
ولی این بار کار کوچ کند ، شده بود . یکی از ارکها پیر شده بود ، مثل جوانها نمی توانست ، به سرعت پرواز کند .
اردک پیر سرعت گروه را می گرفت .
چند باری جوانتر ها به خاطر سرعت کند ، او به شوخی به او گفته بودند . مثل یک حلزون پرواز می کند .
ولی وقتی توفان از راه رسید ، اردک پیر بهتر از همه گروه را هدایت کرد ، همه قبول داشتند ، اگر این اردک با تجربه نباشد ، مشکلات به جای اینکه کمتر شوند ، خیلی بیشتر می شوند .
پس اردکهای جوان برای او احترام فروان قائل بودند .
اردکهای با تمام توان تلاش می کردند امسال هم کوچ بدون دردسری داشته باشند .
ولی همیشه یک کوچ خطر های خود را دارد ، باید این را در نظر می گرفتند ، یک عقاب یا موجودی دیگر به هنگام پرواز برای آن ها خطرهای زیادی ایجاد می کند .
پس همیشه گوش به زنگ بودند ، مراقب خطرهای احتمالی بودند .
متاسفانه گروه در راه کوچ همزمان با 2 عقاب مواجه شد .
اردک ها تصمیم گرفتند ، از یکدیگر فاصله نگیرند ، با سرعت بیشتری پرواز کردند ، سعی کردند ، از عقاب ها فاصله بیشتری بگیرند .
بلاخره به مقصد خود رسیدند.
خرگوشی از لانه خود بیرون آمد ، آنچه به چشم خود دید باور نمی کرد ، او دید که چند ، درخت که دیروز یک نهال بوده اند ، امروز آنقدر رشد ، کرده اند.
ارتفاع شاخه های این درخت ها آنقدر بالا رفته بود ، آخر شاخه تا ابرها می رسید ، باور کردنی نبود ، این همه رشد آن هم یک شبه .
خرگوش دستی به چشم هایش کشید ، و دوباره نگاه کرد ، بله واقعی بودند . درخت های قول آسا واقعا زیبا بودند ، شاخه های سر سبز اول خرگوش کمی ترسید ، ولی بعد از مدتی هیجان زده شد .
به دهکده رفت ، خرگوش ها رفت ، بقیه خرگوش ها را خبر کرد ، همه خرگوش ها او را مسخره می کردند ،
خیلی هیجان زده شده بود ، بقیه خرگوش ها حرفهای او را جدی نگرفتند ،ولی وقتی 5 خرگوش دیگر که از فامیل های همین خرگوش بودند ، را با خود به آن محل برد ، همگی از شدت حیرت دهانشان باز مانده بود ،
این دیگر چه اتفاق عجیبی است ، که افتاده غیر ممکن است ، این درخت ها چگونه یک شبه این قدر رشد ، کرده اند .
ناگهان خرگوش های که سخت شگفت زده بودند ، با چیز عجیب تر مواجه شدند ، یک خرگوش خیلی بزرگ از بالای شاخه درخت های پایین آمد . وقتی به زمین رسید .
با هر قدمش لرزه ای به زمین می افتاد . ولی اتفاق بدتری هم افتاد . خرگوش خیلی بزرگ اصلا یک خرگوش اژدهایی بود ، از دهانش آتش بیرون می آمد .
شروع کرد ، به آتش زدن جنگل ، خرگوش ها همه فرار کردند ،
ولی باید فکری به حال جنگل می کردند ، یکی از خرگوش ها فکری به زهنش رسید ، اگر با منجنیق یک گوله برفی بزرگ به سمت دهان خرگوش اژدهایی نشانه می رفتند ، برای همیشه آتش خرگوش اژدهایی تمام می شد .
پس این کار را انجام دادند ، خرگوش اژدهایی آتش دهانش خاموش شد ، عصبانی شد ، به سمت درخت برگشت ، از شاخه های آن بالا رفت .
دیگر به سمت زمین نیومد .
پایان .