کارتون
Once upon a time
اردکی به اسم استیون 2 ساعت بود ، منتظر طوطی به اسم والتر بود .
اسیتون 1 سالی بود ، که با والتر دوست بود . این مدت هر موقع قرار می گذاشتند در محلی والتر سر وقت آنجا حضور داشت . ولی این بار روی شاخه های یک درخت زیتون قرار ملاقات داشتند .
استیون 2 ساعت منتظر والتر بود .
خبری از والتر نبود . از دور یک طوطی به سمت درخت زیتون نزدیک می شود . استیون وقتی والتر می رسد . خیلی خوشحال می شود .
از او می پرسد .چرا دیر کرده است ؟
والتر جواب می دهد . نزدیک بود . یک عقاب او را شکار کند .
استیون : این اطراف عقاب نداشتیم .
والتر به استیون پیشنهاد می دهد . با من بیا .
والتر و استیون با هم به کوه آن منطقه می روند .
در کنار یک صخره مخفی می شوند . چند دقیقه بعد یک عقاب را در آن اطراف در حال پرواز می بینند .
استیون : این عقاب از کجا به اینجا آمده ؟
والتر : من هم نمی دونم ، فقط این رو می دونم . از این به بعد باید بیشتر مراقب باشیم .
عقاب نیم ساعتی در هوا پرواز می کند ، بعد از آن منطقه دور می شود .
استیون و والتر تصمیم می گیرند . به جای بروند که عقابی در آن نزدیکی نباشد .
ولی کمی از آن منطقه دور نمی شوند .
عقاب به استیون نزدیک می شود .
والتر : مراقب باش .
استیون متوجه عقاب می شود . سریع سرعتش را چند برابر می کند .
عقاب به دنبال استیون ، والتر هم پشت سر عقاب حرکت می کند .
والتر اگر حواس عقاب را پرت نکند . استیون را تا چند لحظه دیگر شکار می کند .
والتر پشت سر عقاب شروع به جیغ کشیدن می کند .
تا اینکه عقاب بر می گردد ، تا ببیند . صاحب این صدا چه کسی است .
حالا والتر فرار می کند . عقاب پشت سر اوست .
استیون متوجه می شود . عقاب می خواهد ، دوستش والتر را شکار کند .
وقتی عقاب می خواهد ، والتر را شکار کند .
استیون از پشت سر عقاب یک تنه هوایی به او می زند .
بعد از تنه بلا فاصله استیون و والتر از آنجا دور می شوند .
کارتون
Once upon a time
کلاغ بیش از این نمی توانست ، دنبال لک لک بدود .
مسابقه دو استقامت بود .
لک لک با آن پاهای بلندش ، می دوید . کلاغ نفس نفس می زد . پاهای کوتاهی نداشت ، اما در مقایسه با لک لک نیاز داشت بیشتر به خودش فشار بیاورد .
کلاغ مدام می گفت : لک لک نامرد . لک لک نامردی . این بازی قبول نیست .
آخر خط این لک لک بود . مشغول شادی کردن . خوشحال مغرور از پیروزیش .
کلاغ اصلا خوشحال نبود . خیلی تلاش کرده بود . اما جایزه او این بود . در آخر مسابقه لک لک را ببیند .
خودش را قهرمان مسابقه دو می دانست . کلاغ اهمیتی به او نداد . چند قدم آخر مسابقه را تا پایان دوید . مسابقه تمام شده بود . آخرین نفر هم از خط پایان گذشت .
کلاغ هم مقام خوبی داشت . هم دوم شده بود . هم آخر .
شاید اگر کسی هم بعد از او از خط پایان می گذشت . خوشحال تراز الان بود . ولی ناراحت بود .
نگاهی به پاهای بلند لک لک می کرد . می خواست پاهای به بلندی او داشت . الان اجازه نمی داد ، این مسابقه را برنده شود .
کلاغ چیزی را باید از شکست یاد می گرفت . این که هرگز ناامید نشود . چرا ؟
کلاغ تغییری بزرگی در زندگی خود انجام داد . هرگز خودش را بازنده هیچ بازی نداند . این که بین برنده و بازنده فاصله خیلی کمی وجود داشت تقریبا 20 ثانیه . اگر لک لک یک اشتباه کوچکی انجام می داد . این لک لک پشت سرش بود . جای او را بگیرید .
کلاغ و لک لک باید قبل از این رقابت یاد می گرفتند . همچنان بعد از این مسابقه دوست هم باقی بمانند .
لک لک دوباره درخواست ، تکرار مسابقه را به کلاغ داد . برنده این مسابقه هم مشخص بود . ولی کلاغ این مسابقه را قبول کرد . این بار خط پایان خط شروع بود ، خط شروع قبلی پایان بود .
دوباره مسابقه تکرار شد . بار دیگر لک لک برد . ولی شکست دوباره کلاغ هم نتوانست ، کلاغ را از دویدن مایوس کند .
کلاغ این را فهمیده بود . دویدن خوب است ، حتی اگر بازنده باشی .