تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

مرغ های دریایی در تابلو (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
قایقی روی دیوار بود . نه قایق واقعی این قایق یک تابلوی نقاشی بود . ولی چند مرغ دریایی کنار این قایق بودند . این عکس یک تصویر به خصوص بود . مرغ های عکس حواسشان به آدم های اتاق بود .
وقتی همه از خانه بیرون می رفتند .
این سه مرغ از تابلو وارد اتاق می شدند . مرغها به اسم تامی ، استفان و مایکل بودند .
این سه مرغ دوری در اتاق می زدند . البته اندازه آنها بزرگتر از عکسشان روی تابلو نمی شد . ولی جای مرغ های دریایی خالی می ماند .
بلاخره هر مرغ دریایی که  ، چندین ساعت معلق آن هم روی هوا خیلی عضلات بدن را خشک می کند .
تامی مسئول این بود ، نگهبانی بدهد . ولی یک لحظه نگاهش به برنامه تلویزیون دوخته شد . استفان و مایکل مشغول تماشای تلویزیون بودند ناگهان پسری وارد اتاق شد . به اسم محسن تامی فریاد زد ، آمدند .
مرغ های دریایی غافلگیر شده بودند .
جلوی چشم پسر وارد تابلو شدند .
محسن هر قدر برای پدر و مادرش توضیح داد چه دیده ولی هیچ کس حرفهای او را باور نکرد .

لک لک و کلاغ سوار بر قایق نجات (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
روزی روزگاری .
کلاغ و لک لک در یک کشتی بودند ، ولی دریا که توفانی شد .
لک لک و کلاغ مجبور شدند ، سوار بر یک قایق نجات شوند ، با هم مسافتی را پارو بزنند ، تا اینکه به خشکی برسند .
کلاغ خیلی نگران تر از لک لک بود . امیدی نداشت ، به خشکی برسند . بعد از آن شب طوفانی لک لک شروع به پرواز کرد . کلاغ هم پشت سر او آمد. ولی لک لک به کلاغ توصیه کرد . به قایق برگردد .
اگر قایق را گم کنند . لک لک می توانست ، در آب شنا کند . ولی کلاغ مثل او شنا بلد نبود .
کلاغ روی قایق فقط میتوانست این را ببیند ، لک لک دور می شود .
کلاغ به این فکر می کرد . اگر لک لک بر نگردد ، او در این دریا تنها می ماند . بعد از 3 ساعت لک لک بر نگشت .
کلاغ مانده بود ، خودش هیچ خبری از لک لک نبود .
اوضاع اصلا خوب پیش نمی رفت . چه بلایی سر لک لک اومده بود .
هوا دوباره رو به توفانی شدن می رفت .
دوباره هوا بد شد . کلاغ امید نداشت . این بار از این توفان جان سالم به در ببرد . ولی باز هم فردا زنده بود .
شب وقتی می خواست بخوابد ، آرزو می کرد . فردا قایق به خشکی رسیده باشد .
صبح وقتی بیدار شد . دید روی قایق تنها نیست . لک لک کنار او مشغول پارو زدن بود .
در حالی که مشغول آواز خواندن بود .
از لک لک پرسید ، کجا بودی نصفه عمر شدم .
لک لک پاسخ داد : به خشکی رسیدیم . ولی وقتی می خواستم ، سراغ تو بیایم . اوضاع هوا توفانی شده بود . فقط می توانستم . متتظر بمانم ، توفان تمام شود . 

خرگوشی به اسم پترس نردبانی می سازد ، برای رسیدن به ماه (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
بیشترین چیزی می شد ، این روزها از کارش سر در بیاوری هیچ بود .
خرگوشی به اسم پترس داشت ، مدام روی یک پروژه مخفی کار می کرد . به خاطر اینکه گاهی خودش هم سر در نمی آورد . چه کار می کند ؟
اوایل امید بیشتری داشت . روحیه بهتری می خواست . نردبان بلندی بسازد . به ماه برسد .
پترس در یک ماه 3 نردبان ساخت . پترس مطمئن بود .
سومی به ماه می رسد . ولی آخرین پروزه او با شکست مواجه شد .
جالب اینجا بود . نردبان های که می ساخت ، خیلی خوب و با کیفیت بودند . پترس با اینکه در هدفش نا موفق بود . ولی اولین نردبانش را یک سگ آبی خرید . دومی را یک خرس .
سومی را که از همه بهتر و بلند تر بود . شهردار شیر جنگل در یک صخره نصب کردند . این صخره مسیر کوچ گوزن ها بود . گوزن ها به کمک این نردبان کوچ راحتری را تجربه می کردند .
پترس با اینکه پول خوبی بدست آورده بود . ولی در عمق وجودش ناراحت بود .
او سفارش 3 نردبان دیگر یکی برای چند مرغ دریایی ، یکی برای گرگ ها ، آخری هم برای کانگروها دریافت کرده بود .
به این فکر می کرد اگر 3 نردبان را بهم وصل کند می تواند ، به ماه برسد ؟
پترس فقط تنها چیزی که یاد گرفت ،این بود . اگر نردبان برای رسیده به ماه نمی ساخت ، الان بی کار بود .
آخرین سفارشی که گرفت همین نردبان سه تکه برای آتش نشانی جنگل بود .
بلاخره پترس فهمید ، با نردبان نمی شود ، به ماه رسید . ولی به چیزهای دیگری می شود رسید . مثل درخت های بلند . بلای صخره ها و خیلی از چیزهای که روی خود زمین هستند .

نارسیس موش سفید ، فرار از تله موش (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
چه کاری کنم ، از این وضعیت خارج شم .
این حرفهای بود . یک موش سفید به خودش می زد . اسم این موش سفید نارسیس بود .
نارسیس چند ساعت  بود . در یک تله موش اسیر شده بود . نارسیس به خاطر یک پنیر تازه وارد یک قفس شده بود .
فقسی که فلزی بود .
نارسیس با خودش می گفت : این بار توبه می کنم .
دیگر هیچ پنیری نمی خورم . چطور شد . بدون توجه وارد این تله شدم . بوی پنیر تازه نارسیس را آنجنان از خود بی خود کرده بود . بدون توجه به اطراف فقط به پنیر فکر می کرد .
ولی الان نارسیس اسیر فقس فلزی شده بود . نارسیس حالا باید منتظر سرنوشت خود باشد .
بازی عجیبی بود . انگار هیچ کاری از دستش ساخته نبود . نارسیس نگاه به ساعت خود کرد . الان 3 ساعت در این تله افتادم . اگر موشی این نزدیکی ها نباشد . به من کمک نکند .
سرنوشتم چه می شود . می خواست فریاد بزند کمک . ولی شاید این کار توجه آدم ها را جلب می کرد . نارسیس یک بار فریاد زد .
کمک هیچ موشی این دور اطراف نیست .
موش ها همگی در این چنین مواقعی دشواری به هم کمک می کنند .
تمام خاطرات نارسیس در فکرش مرور می شد . چقدر دوست داشت ، چند قطره آب بنوشد . ولی اینجا هیچ آبی وجود نداشت .
به خودش می گفت : این چه کاری بود ، کردم توجه به تله نکردم . خیلی راحت در دام آدم ها افتادم .
چه بلایی سرم خواهد ، آمد ولی بیشتر از همه این فکر ها او را آزار می داد .
تا اینکه نارسیس فکر به ذهنش رسید . بلاخره از یک جایی وارد این قفس شده بود .
ولی الان هرچی نگاه می کرد . هیچ راهی برای خروج نبود .
تا اینکه متوجه شد . یک قسمت این فقس درب ورودی دارد . باز و بسته می شود .
ولی هر قدر تلاش می کرد ، قدرتش آنقدر نبود ، بتواند درب این قفس را باز کند .
ناگهان متوجه یک چوب شد . اگر می توانست از آن به عنوان یک دیلم استفاده کند . ولی هر کاری می کرد ، هیچ چیز دیگری نبود . که بتواند از آن کمک بگیرید . ولی فکر کرد .
چوب را از بین میله ها عبور دهد . بین میله های قفس فاصله ایجاد کند .
بعد از 2 ساعت تلاش خسته کنند . موفق شد دو میله را از هم جدا کند . با تلاش فاصله این دو میله را زیاد کرد . تا بلاخره از فقس فلزی فرار کرد .
تا آخر عمرش آن 5 ساعت را در فقس را به یاد داشت .
هر موقع بوی پنیر خوش بو به مشامش می رسید . دیگر دهانش آب نمی افتاد . به این فکر می کرد . باید همه چیز را بسنجم . ممکن است . یک تله موش باشد .
نارسیس آزادی دوباره اش را مدیون این بود . نا امید نشد .

خرگوشهای بند انگشتی (قصه کارتونی)

کارتون
Once upon a time
خرگوش به اسم ، تامی صحبح از خانه بیرون رفت .
این بار از بیشتر از همیشه از خانه دور شد . از یک راهی رفت . تا به حال از آن راه نرفته بود . تامی نگران شده بود .
ناگهان متوجه خرگوش های کوچکی شد . که زیر پای او راه می رفتند .
همه خرگوش های اندازه به کوچکی انگشتهای تامی داشتند . از دیدن تامی وحشت کرده بودند . جیغ می زدند .
تامی از دیدن خرگوش های کوچکتر از خودش خیلی تعجب کرده بود .
می خواست با یکی از این خرگوش های کوچک صحبت کند . همه آنها جیغ می زدند فرار می کردند .
بلاخره بعد از صدا زدن آیا خرگوشی حاضر هست با من صحبت کند ؟
یک خرگوش شجاع به اسم ماریو حاضر شد با تامی صحبت کند .
تامی: من قصد آزار شما خرگوش های کوچک را ندارم .
ماریو اسرار می کرد . در مورد اینکه خرگوش های کوچک و محل زندگی آنها با هیچ خرگوشی صحبت نکند .
تامی بعد از چند ساعت از آن محل رفت .
ولی باورش نمی شد . با یکی از خرگوش های که به اندازه بند انگشتش بودند . صحبت کرده است .
فردا به آن محل برگشت . ولی هیچ اثری از خرگوشهای بند انگشتی نبود .