کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
ابر باران اسم یک گوسفند است ، اسم برادر او پشمک است ، اسم دوستش شال گردن است ، ابر آتش دوست جدید است، اسم گرگ هم تیز دندان است .
ابر باران و پشمک همراه هم به پیاده روی آماده بودند . ولی ناگهان یک توپ با سرعت خیلی زیاد به سر ابر باران خورد . ابر باران نقش زمین شد . ابر باران وقتی بلند شد .
هیچ چیز به خاطر نداشت .
پشمک بالای سر او حاضر شد . ولی فراموشی او ناشی از ضربه توپ نبود . وقتی به زمین خورده بود . سرش به زمین خورده بود.
پشمک صدا می زد ؟ ابر باران ، ابر باران خوبی .
ولی ابر باران هیچ عکس العملی نسبت به اسم خودش نداشت .
حالا ابر باران برادرش را نمی شناخت ، از آن هم بدتر ابر باران خودش را نمی شناخت .
ولی کسی این توپ را با این سرعت شوت کرده بود . کسی بود . به اسم ابر آتش ، ابر آتش به خاطر رنگ پشم هایش به نامش را ابر آتش گذاشته بودند .
ابر آتش او هم کنار ابر باران حاضر شد .
ابر آتش : چیزی نشد . خیلی بد زمین خوردی .
آفتاب خیلی بیشتر می تابید . گرمایش بیشتر شده بود . ظهر شده بود .
ابر باران را پیش دکتر بردند .
تشخیص دکتر هم این بود . فراموشی ابر باران به خاطر ضربه ای بوده به سرش خورده است .
باید به ابر باران زمان بدهند .
پشمک شال گردن را خبر کرد . وقتی شال گردن متوجه شد . ابر باران حافظه اش را به کلی از دست داده . به جای اینکه ناراحت شود .
این جمله را گفت : خیلی خوب شد .
صورت همه بر گشت با تعجب او را نگاه می کردند . منظور از همه پشمک ، شال گردن و ابر آتش است .
شال گردن : حالا می توانیم ، اسم دیگری برای ابر باران انتخاب کنیم ، هر جور می خواهیم . او را آموزش دهیم . یعنی کاری کنیم ، گوسفند بهتری شود .
پشمک : یعنی هر جور می خواهیم ، این عالی است .
شال گردن اسم ، ابر باران را تغییر داد ، ابر برفی گذاشت . ابر باران حالا با این که وجود داشت . رفته بود .
ابر آتش و شال گردن و پشمک یک حلقه تشکیل دادند . در مورد این که چه خصوصیاتی باید ابر برفی داشته باشد . صحبت کردند .
ابر آتش : من یک بازیکن فوتبال می خواهم ازش بسازم ، هرگز از بازی فوتبال خسته نشود . هیچ در بازی اشتباهی انجام ندهد . و ....
شال گردن : من یک دوست خوب می خواهم ، وقتی هر چیز از او قرض می خواهم به من بدهد . ابر برفی باید هرچی من می گویم را انجام دهد .
پشمک : من یک برادر می خواهم ، همیشه کارهایم را انجام دهد ، هر کانالی رو که من دوستدارم ، او نگاه کند . هیچ وقت از بازی کردن با من خسته نشود .
وقتی من ابر باران پرسید اسم من کیه ؟
شال گردن به او گفت : اسم تو ابر برفی ، من و تو دوست های خوبی بودیم ، تو همیشه به من کمک می کردی هر کاری داشتم ، انجام می دادی ، از این به بعد ، هم باید این کارها رو انجام دهی .
ابر آتش : من تو سال هاست با هم دوست بودیم ، تو یک بازیکن فوتبال خوب هستی ، همیشه به من پاس می دادی ، من هم گل می زدم . و ...
پشمک : تو بهترین برادر بودی ، همیشه با من بازی می کنی ، همه کارهای من رو انجام می دادی ، از این به بعد این انتظارات رو از تو دارم .
همه در کنار هم در حال ساختن چهره جدید ابر برفی بودند .
ابر برفی بین این همه انتظارات و کارهای که قبلا انجام می داد . هیچ چیز به خاطر نمی آورد .
ناگهان تیز دندان به این گوسفندها حمله کرد .
تیز دندان : ابر باران کارت تمام است .
همه گوسفند ها فرار کردند . ولی چون ابر باران حافظه ای نداشت . منتظر ماند . تا تیز دندان نزدیک شود .
تیز دندان با یک ضربه به پای ابر باران ، او را نقش زمین کرد .
بعد نگاهی به ابر باران کرد .
تیز دندان : ابر باران ، فکرش را نمی کردی ، یک روز تو را اسیر کنم .
ابر باران : ولی من ابر باران نیستم ، من ابر برفی هستم .
ناگهان تیز دندان ، ابر باران را بلند کرد ، خوب او را نگاه کرد . چرخی دورش زد .
تیز دندان : تا جایی که یادم میاد ، برادر دو قلو نداشتی ، ابر باران این چه نقشه جدیدی است .
ابر باران : من امروز حافظه ام را از دست داده ام ،
چیز های که بقیه در مورد او گفته بودند . را تعریف کرده بودند را به تیز دندان گفت ...
تیز دندان دستی به پشم های ابر باران کشید . گفت : این چیزهای که در مورد تو می گویند ، تا جای حقیقت دارند ، ولی تا جای که من یادم می آید . تو ابر برفی نیستی ، تو ابر باران هستی .
چیزهای که بقیه می گویند، را قبول نکن ، در مورد من هم می گویند ، هیچ رحمی ندارم ، ولی به نظر من دوستهای که تو داری ، خیلی از من که گرگ هستم ، خیلی بدتر هستند . حقیقت رو بهت می گم .
تو ابر بارانی ، پشمک برادرت و شال گردن دوست تو است ، تو اصلا با ابر آتش دوست نبودی ، اصلا فوتبال بازی نمی کردی ،
ابر باران بعد از چند لحظه حافظه اش برگشت ، تمام وقایع گذشته ، تمام حرفهای دروغ ، ضربه ای که به سرش خورده بود .
فریاد زد : شال گردن ، شال گردن ، شال گردن ، من ابر برفی نیستم .
بعد در حالی که مثل یک گرگ به دنبال شال گردن و بقیه افتاد . او فریاد می کشید ، بقیه هم به خاطر دروغ های که به او گفته بودند . فرار می کردند .