کارتون
Once upon a time
کلاغ های پشت سر هم می رفتند و می آمدند . کلاغی به اسم ، تیک و کلاغی به اسم تاک .
تیک و تاک دو برادر بودند .
دسته کلاغ ها همیشه باهم و گروهی برای پیدا کردن غذا به جستجو می پرداخت . در درون دسته این دو برادر از همیشه به هم نزدیک تر بودند .
مشکل پیش بینی نشده ای در راه بود .
تیک و تاک همراه با هم روی شاخه های درخت گردو بودند .
ناگهان ابر های سیاه همراه با چند گردباد با به سمت جنگل حرکت می کردند .
گردباد ها باعث شده بود ، کلاغ ها به دردسر بی افتند .
تیک سریع باید جایی پیدا می کرد ، تا بقیه گروه را هدایت کند .
تیک متوجه یک تونل در زمین شد . سریع همه داخل این تونل رفتند .
بیرون اوضاع خوب نبود . حتی درخت های تنومند هم به راحتی گردباد به آنها صدمه می زد .
ناگهان صاحب تونل متوجه شد .
30 کلاغ وارد تونل ها 10 موش کور شده بودند .
موش ها شروع به اعتراض کردند .
تیک و تاک توضیح دادند ، هوای بیرون اصلا خوب نیست ، هر موجودی بیرون باشد ، احتمال آسیب ندیدنش خیلی کم است .
موش ها قانع شدند تا پایان توفان کلاغ ها در این تونل بمانند .
توفان تمام شد . ولی آن بیرون همه چیز به هم ریخته بود . حیوانات جنگل نیاز به کمک داشتند .
درخت ها نیاز به چندین سال وقت نیاز داشتند ، تا اوضاع مثل قبل شود .
شاید باید اول در وقتهای که بیشتر انرژی داشت ، این کار را انجام می داد .
استفان باید ، تلویزیون کمتر نگاه می کرد ، کارتون کمتر می دید ، کمتر فوتبال بازی می کرد ،
باید یاد می گرفت ، هزینه های این کار ر ا نبیند . هزینه های نمرات خوب و تکالیف انجام شده نا چیز بودند .
ولی در مقابل استفان می توانست ، نمرات بالا و درس را با لذت بیشتری ادامه دهد .
کارتون
Once upon a time
خرسی به اسم لورنس نه اهل کار بود ، نه برنامه ریز خوبی بود .
اصلا تن به کار نمی داد ، دوست داشت همه چیز برای او مهیا باشد .
لورنس وقتی می خواست کارهای گذشته خود را که نیمه تمام گذاشته است ، حاضر بود ، هر کار دیگری انجام دهد ، به غیر از این که این کار را به اتمام برساند .
لورنس اوضاع مالی خوبی نداشت ، اوضاع کاری خوبی نداشت ، بیشتر همه چیز را روی شانس و بخت اقبال سرمایه گذاری می کرد . دوست داشت یک شب بخوابد ،
فردا صبح همه چیز برای او مهیا شود ، دوست داشت ، فردا آدم دیگری باشد ، مثل استیو که برای زندگی خودش عمری تلاش کرده بود .
استیو خرس موفقی بود .
از وقت خود درست استفاده می کرد ، برای لحظات خود حتی تعطیلات خود برنامه داشت .
جالب بود ،
لورنس هیچ تفریحی به دلش نمی نشست ، موقع تفریح به این فکر می کرد ، اگر مثل استیو کارهای نیمه تمام خود را به اتمام می رساند ، از وقتهایش خوب استفاده می کرد ، الان اوضاعش بهتر از این بود .
لورنس این روز شب هم مثل بقیه تمام عمرش بود .
شاید باید یاد می گرفت ، یک روزه شهر روم ساخته نشد .
یک شبه نمی شود ، راه صد ساله را رفت .
باید از قبل به فکر این روزها باشد . لورنس به کاری علاقه مند نمی شد . وقتی می خواست برای استخدام به سر کاری برود ، تازه به یادش می افتاد به چه کاری علاقه دارد ، از چه کاری متنفر است .
چه اشتباهاتی در زندگی انجام داد ، چه راهی را غلط رفته ، چه راهی را در نیمه راه برگشته .
لورنس واقعا احتیاج به کمک داشت . کسی هم به جز خودش نمی توانست ، به خودش کمک کند .
باید با زندگی و مشکلاتش مواجه می شد ، از مشکلات فرار نمی کرد ، از کار فرار نمی کرد ،
کارها را نیمه کاره رها نمی کرد .
لورنس باید در مدیریت وقت و جدیت در کارش تجدید نظر می کرد ، شاید روزی لورنس متوجه اشتباهاتش شود .
اگر هم نشود ، کسی به بیشتر از خودش ضرر نمی کند .