تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

گردباد در جنگل (قصه کارتونی )


کارتون

Once upon a time

کلاغ های پشت سر هم می رفتند و می آمدند . کلاغی به اسم ، تیک و کلاغی به اسم تاک .

تیک و تاک دو برادر بودند .

دسته کلاغ ها همیشه باهم و گروهی برای پیدا کردن غذا به جستجو می پرداخت . در درون دسته این دو برادر از همیشه به هم نزدیک تر بودند .

مشکل پیش بینی نشده ای در راه بود .

تیک و تاک همراه با هم روی شاخه های درخت گردو بودند .

ناگهان ابر های سیاه همراه با چند گردباد با به سمت جنگل حرکت می کردند .

گردباد ها باعث شده بود ، کلاغ ها به دردسر بی افتند .
تیک سریع باید جایی پیدا می کرد ، تا بقیه گروه را هدایت کند .
تیک متوجه یک تونل در زمین شد . سریع همه داخل این تونل رفتند .
بیرون اوضاع خوب نبود . حتی درخت های تنومند هم به راحتی گردباد به آنها صدمه می زد .
ناگهان صاحب تونل متوجه شد .
30 کلاغ وارد تونل ها 10 موش کور شده بودند .
موش ها شروع به اعتراض کردند .
تیک و تاک توضیح دادند ، هوای بیرون اصلا خوب نیست ، هر موجودی بیرون باشد ، احتمال آسیب ندیدنش خیلی کم است .
موش ها قانع شدند تا پایان توفان کلاغ ها در این تونل بمانند  .
توفان تمام شد . ولی آن بیرون همه چیز به هم ریخته بود . حیوانات جنگل نیاز به کمک داشتند .
درخت ها نیاز به چندین سال وقت نیاز داشتند ، تا اوضاع مثل قبل شود .

خرسی به اسم کلودیو چیزی نمانده بود ، به آرزویش برسد (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
چیزی نمانده بود ، به آرزویش برسد .
خرسی به اسم کلودیو برای اینکه ثروتمند شود . برای اینکه موفق باشد ، به دنبال طلا می گشت . روزی یک تکه سنگ پیدا کرد ، تکه سنگ شک او را بر انگیخت این تکه سنگ چیست ؟
برای لحظه ای فکر کرد ،
شاید طلا باشد .
از آن لحظه شروع به رویا پردازی کرد ، این تکه سنگ را می فروشم ، هر چی دلم خواست می خرم .
کلودیو اصلا این احتمال را در نظر نمی گرفت ؟ ممکن است .
این تکه سنگ تقلبی باشد .
کلودیو فردا به بازار رفت . پیش کسی رفت ، مدت ها طلا را می شناخت .
کلودیو پیش کلاغ جواهر ساز رفت . اسم کلاغ والتینو بود .
والتینو وقتی سنگ را دید ، این سنگ را خوب نگاه کرد .
بعد با یک کلمه تمام رویا ها و امید های کلودیو به باد رفت .
این تکه سنگ طلا نیست .
کلودیو قبل از ساختن دیوار بلند رویا سازی خود باید ، اول از طلا بودن این سنگ مطمئن می شد . ولی خرس با این که کمی این احتمال را می داد . شاید طلا باشد .
کلودیو چیزی نمانده بود ، به آرزو هایش برسد .
وقتی حس می کنی خوشبختی نزدیک است ، بعد امیدهایت یک لحظه نقش بر آب می شود، حس جالبی نیست .
کلودیو از مغازه وانتینو بیرون آمد .
نگاهی به سنگ انداخت بعد با خودش گفت : ای سنگ چی می شد . طلا بودی .
تا من الان تو را می فروختم ، پول خوبی به جیب می زدم . با خودش فکر کرد . شاید این سنگ هم به داد او نرسد .
کلودیو باید این سنگ را دور می انداخت . ولی این سنگ را نگهداشت . هر روز به آن نگاه می کرد .
آهی از ته دل می کشید . چی می شد . طلا باشی .
ولی چیز جالبی وجود داشت . سنگی که کلودیو پیدا کرده بود . سنگ آرزو بود .
تمام آرزو ها را می توانست ، بعد از 5 بار آرزو کردن بر آورده کند . به غیر از اینکه جنس خودش را تغییر دهد . البته به چیزی هم نمی توانست ، زندگی ببخشد .
کلودیو می توانست ، به آرزو هایش برسد . اگر می دانست . این سنگ ، سنگ آرزو هاست . این سنگ ، سنگ تنبل آرزو هاست .
باید 5 بار آرزو کنی .
تازه بر آورده شدنش بگیر نگیر دارد .
این سنگ ،برای کلودیو یادآور امیدهای برباد رفته بود .
روزی همراه خود این سنگ را می برد . آرزو کرد . شهاب سنگی از آسمان به زمین بیاید . جنس آن از طلا باشد .
کمی جلو تر رفت . آرزو کرد . فرش پرنده ای داشته باشد .
چند لحظه بعد آرزو کرد ، دیگر برای کار کردن به محل کارش نرود .
کلودیو تمام مدت آرزو می کرد ، از دست چه چیزهای رها شود . کلودیو به خاطر لذت بردن از شرایط تلاش نمی کرد . سنگ آرزو ها حتی از زبان کلودیو یک آرزو را 2 بار نمی شنید .
فقط خواسته ای که داشت این بود . این سنگ باید از طلا باشد .
روز کلودیو سنگ را در جای دور انداخت . چیزی نمانده بود . از دست سنگ خلاص شود .لاک پشتی به اسم . مایکل این سنگ را شناخت کلودیو را صدا کرد . به او گفت : 5 بار آرزو کن هزار سکه داشته باشی .
کلودیو این خواسته را از سنگ انجام داد . بعد به خواسته اش نرسید .
کلودیو این سنگ خراب است کار نمی کند .  بعد از 6 روز کلودیو در حیاط خانه اش پایش به صندوقچه ای می خورد ، هزار سکه طلا پیدا می کند .
کلودیو چیزی نمانده بود . با آرزویش برسد . ولی نرسید .
این سنگ می توانست ، کارهای بزرگتری از آرزوی که داشت ، انجام دهد . در صورتی که لاک پشتی وجود داشته باشد.
واقعیت ماجرا این بود . کلودیو سنگ را گوشه ای می اندازد . لاک پشتی به اسم مایکل وجود ندارد ، مایکل اگر هم وجود داشته باشد ، سنگ آرزو ها را خود بر می دارد ،
در صورتی که شخصیت کارتونی مایکل نباشد . کلودیو طرز استفاده از سنگ آرزو ها را نمی فهمد ، آن را دور می اندازد .

استفان خرس که با تکالیف مدرسه مشکل دارد (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
خرسی به اسم استفان .
همیشه برای هر کاری سر حال و بود ، ولی متاسفانه وقتی می خواست ، تکالیف و مشق هایش را انجام دهد .
هیچ ذوق و شوقی نداشت ، تکالیف استفان در آخرین لحظات انجام می شد ، به خاطر اینکه استفان بیشتر وقت خود را صرف بازی می کرد .
تازه آخر شب می افتاد به یاد تکالیف خود .
جالب اینجا بود ، وقتی شروع به انجام تمرینات ریاضی می رفت . هیچ چیز نمی فهمید . استفان تمام مدت در اشتباه بود . به خاطر اینکه علاقه ای به انجام این کار نداشت .

شاید باید اول در وقتهای که بیشتر انرژی داشت ، این کار را انجام می داد .

استفان باید ، تلویزیون کمتر نگاه می کرد ، کارتون کمتر می دید ، کمتر فوتبال بازی می کرد ،

باید یاد می گرفت ، هزینه های این کار ر ا نبیند . هزینه های نمرات خوب و تکالیف انجام شده نا چیز بودند .

ولی در مقابل استفان می توانست ، نمرات بالا و درس را با لذت بیشتری ادامه دهد .

خرسی به اسم لورنس از تلاش نمودن فراری بود (قصه کارتونی )

کارتون

Once upon a time

خرسی به اسم لورنس نه اهل کار بود ، نه برنامه ریز خوبی بود .

اصلا تن به کار نمی داد ، دوست داشت همه چیز برای او مهیا باشد .

لورنس وقتی می خواست کارهای گذشته خود را که نیمه تمام گذاشته است ، حاضر بود ، هر کار دیگری انجام دهد ، به غیر از این که این کار را به اتمام برساند .

لورنس اوضاع مالی خوبی نداشت ، اوضاع کاری خوبی نداشت ، بیشتر همه چیز را روی شانس و بخت اقبال سرمایه گذاری می کرد . دوست داشت یک شب بخوابد ،

فردا صبح همه چیز برای او مهیا شود ، دوست داشت ، فردا آدم دیگری باشد ، مثل استیو که برای زندگی خودش عمری تلاش کرده بود .

استیو خرس موفقی بود .

از وقت خود درست استفاده می کرد ، برای لحظات خود حتی تعطیلات خود برنامه داشت .

جالب بود ،

لورنس هیچ تفریحی به دلش نمی نشست ، موقع تفریح به این فکر می کرد ، اگر مثل استیو کارهای نیمه تمام خود را به اتمام می رساند ، از وقتهایش خوب استفاده می کرد ، الان اوضاعش بهتر از این بود .

لورنس این روز شب هم مثل بقیه تمام عمرش بود .

شاید باید یاد می گرفت ، یک روزه شهر روم ساخته نشد .

یک شبه نمی شود ، راه صد ساله را رفت .

باید از قبل به فکر این روزها باشد . لورنس به کاری علاقه مند نمی شد . وقتی می خواست برای استخدام به سر کاری برود ، تازه به یادش می افتاد به چه کاری علاقه دارد ، از چه کاری متنفر است .

چه اشتباهاتی در زندگی انجام داد ، چه راهی را غلط رفته ، چه راهی را در نیمه راه برگشته .

لورنس واقعا احتیاج به کمک داشت . کسی هم به جز خودش نمی توانست ، به خودش کمک کند .

باید با زندگی و مشکلاتش مواجه می شد ، از مشکلات فرار نمی کرد ، از کار فرار نمی کرد ،

کارها را نیمه کاره رها نمی کرد .

لورنس باید در مدیریت وقت و جدیت در کارش تجدید نظر می کرد ، شاید روزی لورنس متوجه اشتباهاتش شود .

اگر هم نشود ، کسی به بیشتر از خودش ضرر نمی کند .

نحوه رسیدن سریع به آرزو ها به روش خرس قطبی (قصه کارتونی)

کارتون
Once upon a time
وقتی آرزو می کنی ؟
این بار شخصیت کارتونی یک خرسه ، خرس قطبی آرزو می کند .
یک خرس قطبی باشد .
امکاناتی که الان دارد ، رو داشته باشد. ولی این خودش معنی آرزو کردن رو عوض می کنی .
مثل این می ماند .
این بار آرزوی شما رو خود شما خیلی سریع  برآورده می شود  .
خرس قطبی آرزو کرد ، یک خرس قطبی باشد ، نه یک شیر جنگل ، نه یک عقاب فقط همین آرزو رو داشت .
آرزو کرد ، یک خانه یخی در قطب داشته باشد ، خوشبختانه این خانه یخی رو داشت .
خرس قطبی قبلا تمام مدت در حسرت یک ماشین خوب بود . ولی امروز بهترین روز زندگی او بود ،
آرزو کرد ، از بالای تپه تا پایین تپه روی برفها سرسره بازی کند .
شاید تمام روز این کار را انجام داد ، روز خیلی خوبی داشت ، همه چیز ساده بود . خرس قطبی به خودش قول داده بود .
فقط امروز آرزو های کوچکی یا ساده ای داشته باشد ، که همه آنها در یک چشم به هم زدن در دسترس او باشند  .
حس شادی در چهره ی او  مشخص بود ، با خودش این طوری قرار گذاشته بود ، فقط امروز از فردا دوباره به فکر چیزهای که ندارم ، سعی می کنم ، به آنها هم برسم .
ولی آخر هفته ها فقط آرزوی چیزهای رو که دارم ، در سر می پرورانم ، بعد از چند لحظه آن آرزو را عملی می کنم .