تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

نجات شال گردن (قصه کارتونی )

به نام خدا

Once upon a time

10/26/2015

قصه کارتونی

پشمک اسم یک گوسفند است ، برادری دارد به اسم ابر باران ، دوستانی  دارند به اسم شال گردن و ابر آتش .

دشمنی هم دارند به اسم تیز دندان که یک گرگ است .

شروع قصه :

یک روز پاییزی ابر باران خیلی خسته بود . وقتی به خانه رسید .

پشمک برادر کوچکتر بود . ابر باران برادر بزرگتر .

هوا تاریک بود . در خانه پشمک و ابر باران مشغول تلویزیون نگاه کردن بودند . ناکهان تلفن خانه زنگ خانه به صدا در آمد .

ابر باران رفت در را باز کرد .

ابر آتش بود . خیلی سراسیمه بود .

بعد از اینکه توضیح داد . شال گردن را تیز دندان اسیر کرده است .

حالا باید او را از دست تیز دندان نجات دهیم .

تیز دندان خیلی خوشحال بود . این بار شال گردن را مجبور کرده بود . تمام خانه را مرتب کند . بعد از مرتب کردن وسائل خانه تیز دندان مشغول شده بود . دوباره به انجام تکالیف و کارهای عقب افتاده تیز دندان انجام محاسبات بدهی ماهانه تیز دندان و خیلی از کارهای که می توانست انجام دهد .

ناگهان پشمک از یکی از پنجره ها وارد شد . از همان پنجره شال گردن و پشمک دوباره فرار کردند .

تیز دندان وقتی فهمید خیلی دیر شده بود .

 

 

نهنگی در گل(قصه کارتونی)

 Once upon a time

   قصه کارتونیا

نهنگ در گل گیر افتاده بود ، ناگهان پسری کوچک متوجه نهنگ شد چون خیلی کوچک بود . جلو رفت شروع به هل دادن نهنگ کرد .

نهنگ فقط از هل دادن پسرک حس قلقلک و خنده به او دست داد امیدی نداشت.

با این هل دادن جا به جا شود. ناگهان پسر به قسمت عمیق آب رفت آب پسر را با خود برد .

نهنگ تنها کسی بود که فریاد کمک پسر را می شنید.نهنگ که تلاشی برای بیرون کشیدن خود از گل نمی کرد.

حالا خیلی به جنب جوش افتاد.چند بار خودش را با تکان های محکم از زمین جدا کرد .از گل خودش را بیرون کشید.

پسر بچه را نجات داد.

بادبادک اسب سیاه


Once upon a time

بادبادکها

در شهر عجیب ساکنان آن فقط بادبادکها بودند . این بادبادک ها هر کدام به شکل حیوانی یا  آرزویی  بودند . رنگهای به خصوص داشتند . امیدها و آرزو های  یک پسر بچه در شهر بادبادک هایش بود . در حالی که خودش از وجود این چنین شهری بی خبر بود .  ولی بادبادکی به اسم بادبادک سیاه تصمیم گرفت . همه بادبادکها را نابود کند .

بادبادک سیاه به شکل یک اسب سیاه بود .

اسب سیاه از بس منتظر بود . به یک اسب واقعی تبدیل شود . ولی تنها بادبادک های خاصی می توانستند . وقتی عمرشان پایان می رسید  .

آنها خالی نمی شدند . این بادبادک ها تبدیل به چیزی واقعی می شدند .

آخرین چیزی که به یک ماشین اسباب بازی ، واقعی شده بود .  

این شهر بادبادک در رویایی یک پسربچه  زندگی می کرد . تمام رویاهای او عبارت می شد . از اسباب بازی ها و خیلی از چیزهای که دوست داشت .

ولی این بادبادک تا زمانی که رنگ های متنوعی داشتند .

ایرادی که این بادبادکها داشتند این بود . باید کودکی بند بادبادک را محکم در دست خودش می گرفت . اگر بند بادبادک ها را رها می کردی .

بادبادک  خیلی سریع سوار بر باد  می شد . در آسمان آبی آنقدر بالا می رفت . سرنوشتی جز ترکیدن در انتظارش نبود .

هیچ بادبادکی دوست نداشت . دچار این سرنوشت شود .

ولی بادبادک ها عمر خیلی کمی دارند . این بادبادک چند سالی عمری داشت .(خیلی عجیب بود ) بادبادک اسب سیاه . خیلی نزدیک بود . به یک واقعیت تبدیل شود .

اسب سیاه از اینکه به واقعیت نزدیک نمی شد . خیلی عسبانی بود . اسب سیاه فقط در چند موقعیت می توانست به واقعیت نزدیک شود . ولی آن چند موقعیت هم گذشته بود .

اسب سیاه محکوم بود. به اینکه تمام عمرش یک بادبادک باقی بماند . دلش خیلی شکسته بود . ولی این دل شکستگی هم به او کمک نمی کرد .

ادامه لینک دانلود فایل PDF

دانلود  بادبادکها PDF


پشمک وقتی بزرگ بشم ، یک فوتبالیست خوب می شوم (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
‎10/‎16/‎2015
ابر باران اسم گوسفندی است ، برادری دارد به نام پشمک .
شروع قصه :
ابر باران خسته بود ، اوضاع آن طور که پیش بینی می کرد ، پیش نمی رفت . برعکس شرایط طوری بود . هیچ موقع فکرش را نمی کرد . ابر باران باید چند توانایی جدید یاد می گرفت . برای اینکه در کارش باقی بماند .
در حالی که پشمک در خانه اصلا با او همکاری نمی کرد . همیشه مشغول بازی کردن با صدای بلند بود . غیرممکن بود .
این وظایف جدید را یاد بگیرید . ولی اگر این توانایی ها را یاد نمی گرفت ، خبری از شغل نبود . وضعیت جالب نداشت . کار به جای رسید . ابر باران به این فکر می کرد . اگر شغلش را از دست بدهد . چه کار دیگری می تواند انجام دهد .
پشمک دائم در حال توپ بازی در خانه بود .
ابر باران بین اینکه برای حفظ این شغل تلاش کند . یا کلا به فکر دیگری باشد . نمی توانست تصمیم بگیرد . ابر باران در شرایط بلاتکلیفی بود .
پشمک وقتی ابر باران نگاه به وظایف جدیدش می کرد . بیشتر از قبل گیج تر می شد . در همین حال پشمک هم از او درخواست می کرد . کمی هم وقت صرف او کند .
پشمک اشاره کرد . می خوام وقتی بزرگ بشم . مثل پله باشم .
پشمک جرقه ای را در ذهن ابر باران روشن کرد .
ابر باران الان در سن بزرگسالی بود . پشمک خیلی کوچکتر بود .
ابر باران نگاهی به پشمک کرد . ای کاش من هم کودک بودم . پشمک الان دوست دارد ، مثل پله فوتبالیست خیلی خوبی شود .
ولی من هم اگر کوچک بودم ، دوست داشتم ، آدم موثر و مفیدی باشم . برای خودم ارزش بالایی قائل باشم ، بیشتر برای موقعیت هام تلاش کنم .
اگر الان یک بچه بودم ، در این موقعیت بودم ، چی کار می کردم .
رویاهای کودکانه پشمک وقتی بزرگ بشم مثل پله باشم .
ابر باران حالا بزرگ بود . خیلی از راه ها را نمی توانست باز گردد . ولی پشمک تمام راه ها به سویش باز بودند ، تمام امیدها و آرزو ها تماما مال پشمک بودند .
اگر ابر باران می توانست ، انعطاف از خودش نشان دهد . پشمک هم آینده بهتری خواهد داشت . اگر ابر باران غیر امیدوارانه کار کند ، پشمک چیزهای خوبی از او یاد نمی گیرید .
ابر باران باید عرضه از خودش نشان دهد . ولی در عمل خیلی سخت است ، ابر باران دیگر کودک نیست . او حالا با مشکلات واقعی سر و کار دارد .
ابر باران دلایل زیادی دارد . اگر من توانایی انجام این کار را داشتم . در شغل های بهتری کار می کردم .
اگر من توانایی انجام این کارها را داشتم ،5 سال قبل این چیزها را یاد می گرفتم ، شاید 10 سال قبل .
من آدم باهوشی نیستم .
من عرضه ندارم ،
آقای ..... آدم با عرضه ای است ، او می تواند ، من نمی توانم .
این کار کمر آدم خرد می کند . دیگر حوصله نشستن روی میز را ندارم .
واقعا در یک لحظه نمی توانم این حد تمرکز کنم .
من به هیچ وجه نمی توانم ،
گاهی این فکر ها 10 بار شاید، خیلی با سرعت به ابر باران حمله می کنند .
ابر باران با وجود اینکه نکته را می فهمد . اول باید توانایی روحی انجام کار را قبل از اینکه توانایی انجام کار را پیدا کند .
برای خودش به وجود آورد ، ولی باز هم بعد از گذشت سال ها و مدتها تصمیم نگرفته است .
این کار را انجام دهد .
توانایی انجام فرضی کار قبل از توانایی انجام عملی کار حتی اگر کار غیر ممکن باشد .
توانایی انجام کار غیرممکن قبل از انجام آن .
ولی حیف ابر باران آدم عاقلی است ، هیچ موقع این کارها غیر عاقلانه را انجام نمی دهد .
پشمک ناگهان این حرف را می زند . پله شوت و گل .
ابر باران مانده است ، صفحات 200 صفحه ای که هیچ چیز از آن نمی داند .
شاید اصلا خیلی دیر شده ، اگر یک هفته پیش شروع می کرد بهتر بود . 

خواب پشمک (قصه کارتونی )

قصه کارتونی
Once upon a time
‎10/‎15/‎2015
ابر باران اسم یک گوسفند است ، برادری به نام پشمک دارد ، دوستان شال گردن و ابر آتش هستند .
شروع قصه :
پشمک خواب بود . در خواب می  دید ، برادرش ابر باران . در حال فرار است . از دست تیز دندان او را تعقیب می کند .
ولی وقتی تیز دندان او را می گیرید . اتفاق عجیبی می افتد . ابر باران تبدیل به یک ابر سفید بزرگ می شود . ابر بالا می رود . بعد عصبانی می شود .
با یک رعد و برق حساب تیز دندان را می رسد.
تیز دندان که دچار برق گرفتگی می شود .