تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی
تجربه های شخصی

تجربه های شخصی

خودشناسی

مسابقه جمع کردن گردو (قصه کارتونی )

قصه کارتونی
Once upon a time
قرار شد ،
چه کشی بیشتر گردو جمع می کند ؟
کلاغ و سنجاب هر کدام به سرعت در حال جمع کردن گردو ها بودند .
از این درخت به آن درخت .
وقتی زمان به پایان رسید .
شروع به شمارش گردو ها کردند .
سنجاب با اختلاف 1 گردو برنده شد .
سنجاب خوشحال شد .
کلاغ زیر بار شکست نمی رفت . آخرین باری بود بازی جمع کردن گردو را  انجام دادم .
سنجاب یک گردو روی گردو های کلاغ گذاشت .
سنجاب : حالا تو برنده شدی ، من بازنده حالا جای برنده و بازنده عوض شد .

کلاغ : نه این گردو مال خودت ، شما برنده شدید .

کلاغ در دلش می گفت ، به خاطر یک گردو باختم ، به خاطر یک گردو نزدیک بود ، دوستی ما بهم بخورد ، یک گردو یا یک برد ، ارزش آن کمتر از یک دوست است .

کلاغ و خرگوش (قصه کارتونی )

قصه کارتونی
Once upon a time
وقتی کلاغ از پشت سر به خرگوش نزدیک شد .
روی زمین نشست . خرگوش از این که ناگهان کلاغ پشت سر او نشسته بود .
غافلگیر شد . اول فرار کرد . ولی وقتی متوجه شد . یک کلاغ است .
ایستاد به کلاغ نگاهی کرد . کلاغ ها را دوست نداشت .
کلاغ به او نزدیک شد . از او پرسید : اینجا چه جور جایی است ؟
خرگوش : بد نیست .
کلاغ و خرگوش مشغول صحبت شدند .
کلاغ با حرفهایش می خواست ، یک دوست پیدا کند . تا با هم وارد ، جنگل تاریک شود .
سر صحبت را باز کرد . از خرگوش خواست . با هم به جنگل تاریک بروند . ولی خرگوش اصلا حاضر نشد . با کلاغ وارد جنگل تاریک شود .
دلیلش را از خرگوش پرسید .
خرگوش هم دلیل او این بود . کلاغ اگر اتفاق بدی می افتاد خیلی سریعتر از خرگوش از آنجا فرار می کرد . ولی خرگوش نمی توانند ، پرواز کنند  .

خرگوش (قصه کارتونی )

قصه کارتونی
Once upon a time
روزی روزگاری
یک خرگوش برای اینکه به دیگر خرگوش ها ثابت کند  .
ادعا کرد می تواند 3 متر بپرد .
از خرگوش ها دعوت کرد . کار او را تماشا کنند .
خرگوش ها همه منتظر بودند . تا خرگوش پرش خود را انجام دهد .
ولی وقتی خرگوش پرش خود را انجام داد .
موفق نشد . 

همه خرگوش ها با تعجب او را نگاه می کردند . خرگوش خیلی از اینکه تنوانسته بود .

عده ای از خرگوش ها به او می خندیدند .

خرگوش هم خیلی ناراحت شده بود .

خرگوش بعد از این اتفاق این را آموخت . قبل از اینکه دیگران را دعوت کند ، باید امتحان می کرد . آیا می تواند این کار را به خوبی انجام دهد . 

روباه و گربه (قصه کارتونی )

قصه کارتونی 

روباه با سرعت در حال فرار کردن بود . سگ هم به دنبال او به او می گفت : اگر جرات داری وایسا .

روباه فرار می کرد . اصلا قصد نداشت ، پشت سرش را نگاه کند . فقط می دوید .

خرس قطبی (قصه کارتونی )

قصه کارتونی

Once upon a time

خرس قطبی باید جایی پیدا می کرد ، تا بتواند آنجا استراحت کند . ولی یخ ها کم کم شروع به آب شدن کرده بودند .

خرس محبور بود . بیشتر شنا کند . به دنبال یخ های ضخیم تر بگردد . بعد از 2 ساعت شنا کردن بلاخره یک یخ محکم پیدا کرد .
خودش را به زحمت به بالای یخ رساند .
بعد از این همه شنا کردن خواب برای او خیلی لذت بخش تر از روزهای معمولی بود .
از خواب که بیدار شد . یخ شکسته شده بود . دوباره خودش را در چنگال آب اسیر می دید . هر جا نگاه می کرد . فقط آب بود . خبری از خشکی نبود.
بعد از اینکه کامل بیدار شد . دوباره به شنا کردن و جستجوی خشکی شاید هم یخ های ضخیم تر ادامه داد.