تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge
تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge

فرار دسته جمعی ابر باران و بقیه (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
2015/10/11
گوسفندی به اسم پشمک ، همراه برادرش زندگی می کرد . این گوسفند 2 دوست داشت ، به نام های : شال گردن ، ابر آتش .
گرگی هم به دنبال شکار آنها بود . اسم گرگ تیز دندان است .
ابر باران قصد داشت ، یک روز متفاوت تجربه کند . پس همه چیز را برنامه ریزی کرد . برای اینکه چهار نفری به کوه بروند . فقط چیز کوچکی را برنامه ریزی نکرده بود .
تیز دندان .
وقتی برای استراحت همه کنار هم نشستند . متوجه شدند .
تیز دندان یک تور روی سر آنها انداخت ، پشمک ، ابر باران ، شال گردن و ابر آتش در تور تیز دندان اسیر شده بودند .
تیز دندان گوشه ای نشست ، با خیال راحت گوسفندها را که به راحتی شکار کرده بود . نگاه می کرد .
ابر باران صدا زد همه هماهنگ به سمت درخت ها بروید .
همه به سمت درخت ها میرفتند . در حالی که به خاطر اینکه تور روی آنها را گرفته بود . خیلی نزدیک هم می دویدند .
تیز دندان در حالی که فکر می کرد ، شکار به پایان رسیده ، سعی می کرد . به آنها برسد . ولی وقتی نزدیک می شد . هیچ کاری نمی توانست انجام دهد . گوسفند ها مثل یک گوسفند خیلی بزرگ شده بودند .
به درخت ها که رسیدند . ابر باران بقیه هدایت می کرد ، به چپ به راست ، خیلی مراقب باشید .
تا اینکه از دست تیز دندان فرار کردند .
این بار تیز دندان موفق به شکار نشد .

وقتی یک صابون در جیب به داد ، ابر باران رسید (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
ابر باران اسم گوسفندی است ، اسم برادر کوچکترش پشمک است ، اسم دوست آنها شال گردن است ، دوستی دیگر به نام ابر آتش ، تیز دندان هم یک گرگ است .
وقتی ابر باران از سر کار برگشت . خبری از پشمک نبود . ولی امروز پشمک قرار نبود . جایی برود .
ابر باران چند بار صدا زد .پشمک ، پشمک .
ولی هیچ خبری از جواب نشد .
ابر باران در کوچه و خیابان دنبال پشمک می گشت . ولی اثری از پشمک نبود .
این بار نا امید به خانه برگشت . وقتی به خانه برگشت . تعجب کرد . پشمک در حال تلویزیون نگاه کردن بود .
وقتی به پشمک رسید از او سوال کرد . پشمک چند ساعت پیش کجا بودی ؟
به دنبال چند اسباب بازی قدیمی در زیر زمین بوده است .
ابر باران وقتی چند اسباب بازی قدیمی را دید . حرفهای او را باور کرد .
بعد از این ماجرا ابر باران و پشمک همراه هم به دیدن شال گردن رفتند ، شال گردن مشغول دویدن بود ، همراه ابر آتش با هم آرام می دویدند . ولی وقتی به ابر باران و پشمک رسیدند . دست از دویدن برداشتند . بعد از این به پیاده روی ادامه دادند. شروع به بحث در مورد تیز دندان کردند .
اینکه تیز دندان بیشتر در چه مواقعی حمله می کند .موقع حمله باید چه کارهای انجام داد .
ولی گوسفندها عقیده داشتند .اگر کمی ورزش کنند . می توانند با عکس العمل مناسب از چنگال تیز دندان فرار کنند . در حال بعث بودند .
پشمک فریاد زد ، تیز دندان همه شروع به دویدن کردند .
تیز دندان به دنبال گوسفندها افتاده بود . حالا هر چهار گوسفند با سرعت می دویدند .
تیز دندان هم پشت سر آنها قالبی صابون در جیب ابر باران بود . که از جیب او افتاد .
از بد شانسی تیز دندان زیر پای او رفت . تیز دندان روی زمین افتاد . نتوانست به هدف خودش برسد . 

تجربه نقاشی دیوار های اتاق برای پشمک (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
2015/10/06
ابر باران اسم یک گوسفند است ، اسم برادر کوچکترش پشمک است ، اسم دوستش شال گردن است ، اسم دوست دیگرش ابر آتش است ، گرگ اسمش تیز دندان است .
ابر باران قصد داشت ، برای بهتر شدن اوضاع خانه خود . تغییراتی انجام دهد . ابر باران با پشمک شروع به صحبت کرد . شروع به فکر کردن بودند . درحالی که ابرهای پر از افکار جدید در سر این دو نفر می چرخید .
پشمک: من می خواهم اتاق خودم رو خودم رنگ کنم . دوست دارم ، دیوارهای آن را آبی کمرنگ بزنم ، سقف هم رنگ سفید و کرم را قاطی کنم .
ابر باران قبول کرد . پس رنگ خریدند . شروع به کار نقاشی کردند . وقتی پشمک دیوار ها را رنگ می زد .خیلی تند رنگ می زد . در نتیجه رنگ را به اطراف پراکنده می شد .
وقتی کار تمام شد . اتاق یکدست رنگ نشده بود . بعضی از نقاط خیلی رنگ شده بود . بعضی از نقاط دیوار هم اصلا رنگ نشده بود .
ابر باران مجبور شد . خودش اتاق پشمک را رنگ بزند . ولی پشمک ، پشمهای بدنش رنگ شده بود . پشمهای بدنش آبی و سفید کرم شده بود .
ابر باران خواست ، پشم های پشمک را ماشین کند . ولی پشمک قبول نکرد .

فراموشی ابر باران (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
ابر باران اسم یک گوسفند است ، اسم برادر او پشمک است ، اسم دوستش شال گردن  است ، ابر آتش دوست جدید است، اسم گرگ هم تیز دندان است .
ابر باران و پشمک همراه هم به پیاده روی آماده بودند . ولی ناگهان یک توپ با سرعت خیلی زیاد به سر ابر باران خورد . ابر باران نقش زمین شد . ابر باران وقتی بلند شد .
هیچ چیز به خاطر نداشت .
پشمک بالای سر او حاضر شد . ولی فراموشی او ناشی از ضربه توپ نبود . وقتی به زمین خورده بود . سرش به زمین خورده بود.
پشمک صدا می زد ؟ ابر باران ، ابر باران خوبی .
ولی ابر باران هیچ عکس العملی نسبت به اسم خودش نداشت .
حالا ابر باران برادرش را نمی شناخت ، از آن هم بدتر ابر باران خودش را نمی شناخت .
ولی کسی این توپ را با این سرعت شوت کرده بود . کسی بود . به اسم ابر آتش ، ابر آتش به خاطر رنگ پشم هایش به نامش را ابر آتش گذاشته بودند .
ابر آتش او هم کنار ابر باران حاضر شد .
ابر آتش : چیزی نشد . خیلی بد زمین خوردی .
آفتاب خیلی بیشتر می تابید . گرمایش بیشتر شده بود . ظهر شده بود .
ابر باران را پیش دکتر بردند .
تشخیص دکتر هم این بود . فراموشی ابر باران به خاطر ضربه ای بوده به سرش خورده است .
باید به ابر باران زمان بدهند .
پشمک شال گردن را خبر کرد . وقتی شال گردن متوجه شد . ابر باران حافظه اش را به کلی از دست داده . به جای اینکه ناراحت شود .
این جمله را گفت : خیلی خوب شد .
صورت همه بر گشت با تعجب او را نگاه می کردند . منظور از همه پشمک ، شال گردن و ابر آتش است .
شال گردن : حالا می توانیم ، اسم دیگری برای ابر باران انتخاب کنیم ، هر جور می خواهیم . او را آموزش دهیم . یعنی کاری کنیم ، گوسفند بهتری شود .
پشمک : یعنی هر جور می خواهیم ، این عالی است .
شال گردن اسم ، ابر باران را تغییر داد ، ابر برفی گذاشت . ابر باران حالا با این که وجود داشت . رفته بود .
ابر آتش و شال گردن و پشمک یک حلقه تشکیل دادند . در مورد این که چه خصوصیاتی باید ابر برفی داشته باشد . صحبت کردند .
ابر آتش : من یک بازیکن فوتبال می خواهم ازش بسازم ، هرگز از بازی فوتبال خسته نشود . هیچ در بازی اشتباهی انجام ندهد . و ....
شال گردن : من یک دوست خوب می خواهم ، وقتی هر چیز از او قرض می خواهم به من بدهد . ابر برفی باید هرچی من می گویم را انجام دهد .
پشمک : من یک برادر می خواهم ، همیشه کارهایم را انجام دهد ، هر کانالی رو که من دوستدارم ، او نگاه کند . هیچ وقت از بازی کردن با من خسته نشود .
وقتی من ابر باران پرسید اسم من کیه ؟
شال گردن به او گفت : اسم تو ابر برفی ، من و تو دوست های خوبی بودیم ، تو همیشه به من کمک می کردی هر کاری داشتم ، انجام می دادی ، از این به بعد ، هم باید این کارها رو انجام دهی .
ابر آتش : من تو سال هاست با هم دوست بودیم ، تو یک بازیکن فوتبال خوب هستی ، همیشه به من پاس می دادی ، من هم گل می زدم . و ...
پشمک : تو بهترین برادر بودی ، همیشه با من بازی می کنی ، همه کارهای من رو انجام می دادی ، از این به بعد این  انتظارات رو از تو دارم .
همه در کنار هم در حال ساختن چهره جدید ابر برفی بودند .
ابر برفی بین این همه انتظارات و کارهای که قبلا انجام می داد . هیچ چیز به خاطر نمی آورد .
ناگهان تیز دندان به این گوسفندها حمله کرد .
تیز دندان : ابر باران کارت تمام است .
همه گوسفند ها فرار کردند . ولی چون ابر باران حافظه ای نداشت . منتظر ماند . تا تیز دندان نزدیک شود .
تیز دندان با یک ضربه به پای ابر باران ، او را نقش زمین کرد .
بعد نگاهی به ابر باران کرد .
تیز دندان : ابر باران ، فکرش را نمی کردی ، یک روز تو را اسیر کنم .
ابر باران : ولی من ابر باران نیستم ، من ابر برفی هستم .
ناگهان تیز دندان ، ابر باران را بلند کرد ، خوب او را نگاه کرد . چرخی دورش زد .
تیز دندان : تا جایی که یادم میاد ، برادر دو قلو نداشتی ، ابر باران این چه نقشه جدیدی است .
ابر باران : من امروز حافظه ام را از دست داده ام ،
 چیز های که بقیه در مورد او گفته بودند . را تعریف کرده بودند را به تیز دندان گفت ...
تیز دندان دستی به پشم های ابر باران کشید . گفت : این چیزهای که در مورد تو می گویند ، تا جای حقیقت دارند ، ولی تا جای که من یادم می آید . تو ابر برفی نیستی ، تو ابر باران هستی .
چیزهای که بقیه می گویند، را قبول نکن ، در مورد من هم می گویند ، هیچ رحمی ندارم ، ولی به نظر من دوستهای که تو داری ، خیلی از من که گرگ هستم ، خیلی بدتر هستند . حقیقت رو بهت می گم .
تو ابر بارانی ، پشمک برادرت و شال گردن دوست تو است ، تو اصلا با ابر آتش دوست نبودی ، اصلا فوتبال بازی نمی کردی ،
ابر باران بعد از چند لحظه حافظه اش برگشت ، تمام وقایع گذشته ، تمام حرفهای دروغ ، ضربه ای که به سرش خورده بود .
فریاد زد : شال گردن ، شال گردن ، شال گردن ، من ابر برفی نیستم .
بعد در حالی که مثل یک گرگ به دنبال شال گردن و بقیه افتاد . او فریاد می کشید ، بقیه هم به خاطر دروغ های که به او گفته بودند . فرار می کردند .

نجات پشمک از دست تیز دندان (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
ابر باران اسم گوسفندی است ، اسم برادرش پشمک (کودک )، اسم دوستش شال گردن ، گرگ هم تیز دندان است .
تیز دندان بلاخره یک روز موفق می شود . پشمک را اسیر کند . وقتی پشمک را به خانه خود می برد . دفتر مشق خود را از کیف مدرسه اش دفتر مشق خود را بیرون می آورد . دفتر را جلوی پشمک می گذارد با یک مداد حالا مشق من را بنویس.
پشمک شروع به نوشتن مشق های تیز دندان می شود . ولی وقتی تیز دندان خوابش می برد . یک ورق از وسط دفتر پشمک در می آورد . شروع به نوشتن یک پیغام کمک برای برادرش می نویسد .
ورق کاغذ را تبدیل به یک موشک کاغذی می کند . این موشک را از پنجره اتاقی که در آن اسیر است . در هوا پرتاب می کند به امید اینکه پیغامش به دست ابر باران برسد .
موشک کاغذی به زمین می افتد . ولی یک کبوتر نامه بر وقتی روی زمین مشغول دانه خوردن است . این موشک کاغذی را می بیند .
کاغذ را در جیبش می گذارد . به خانه ابر باران می رود .
ابر باران از دیدن این نامه شوکه می شود . بعد از اینکه خودش را پیدا می کند . سریع یک تیم نجات تشکیل می دهد . شامل خودش و شال گردن دوستش .
شال گردن و ابر باران نیاز به یک نقشه دارند . شال گردن پیشنهاد می دهد. از کبوتر نامه بر کمک بگیرند .
چون هیچ کدام آدرس خانه تیز دندان را ندارند. کبوتر آنها را خانه تیز دندان می برد . بعد کبوتر کنار پنجره می رود .
از پنجره پشمک را می بیند . در حالی که تکالیف تیز دندان را انجام می دهد .
بعد از اینکه کبوتر نامه بر این خبر را به ابر باران می دهد ، او خیلی ناراحت می شود .
زنگ خانه تیز دندان را می زند . تیز دندان در را باز می کند . یقه تیز دندان را می گیرید . به او هشدار می دهد . اگر تا چند دقیقه دیگر پشمک را آزاد نکند . بلایی بر سر او می آورند ، که مرغان آسمان به حالش گریه کنند.
تیز دندان هر چه فکر می کند . می بیند . این گوسفند این توانایی را ندارد . بلایی سر او بیاورد .پس به سمت ابر باران می رود ، ابر باران یک جا خالی می دهد . همین که گام دوم را تیز دندان بر می دارد . پای او در یک طناب می افتد . طناب سریع کشیده می شود.
تیز دندان بین زمین و هوا می ماند .
شال گردن این نقشه را کشیده بود . وارد خانه تیز دندان می شوند . پشمک را آزاد می کنند . پشمک دوباره به خانه بر می گردد .