کارتون
Once upon a time
بیشترین چیزی می شد ، این روزها از کارش سر در بیاوری هیچ بود .
خرگوشی به اسم پترس داشت ، مدام روی یک پروژه مخفی کار می کرد . به خاطر اینکه گاهی خودش هم سر در نمی آورد . چه کار می کند ؟
اوایل امید بیشتری داشت . روحیه بهتری می خواست . نردبان بلندی بسازد . به ماه برسد .
پترس در یک ماه 3 نردبان ساخت . پترس مطمئن بود .
سومی به ماه می رسد . ولی آخرین پروزه او با شکست مواجه شد .
جالب اینجا بود . نردبان های که می ساخت ، خیلی خوب و با کیفیت بودند . پترس با اینکه در هدفش نا موفق بود . ولی اولین نردبانش را یک سگ آبی خرید . دومی را یک خرس .
سومی را که از همه بهتر و بلند تر بود . شهردار شیر جنگل در یک صخره نصب کردند . این صخره مسیر کوچ گوزن ها بود . گوزن ها به کمک این نردبان کوچ راحتری را تجربه می کردند .
پترس با اینکه پول خوبی بدست آورده بود . ولی در عمق وجودش ناراحت بود .
او سفارش 3 نردبان دیگر یکی برای چند مرغ دریایی ، یکی برای گرگ ها ، آخری هم برای کانگروها دریافت کرده بود .
به این فکر می کرد اگر 3 نردبان را بهم وصل کند می تواند ، به ماه برسد ؟
پترس فقط تنها چیزی که یاد گرفت ،این بود . اگر نردبان برای رسیده به ماه نمی ساخت ، الان بی کار بود .
آخرین سفارشی که گرفت همین نردبان سه تکه برای آتش نشانی جنگل بود .
بلاخره پترس فهمید ، با نردبان نمی شود ، به ماه رسید . ولی به چیزهای دیگری می شود رسید . مثل درخت های بلند . بلای صخره ها و خیلی از چیزهای که روی خود زمین هستند .
کارتون
Once upon a time
گربه از تعقیب موش خسته شد . موش تند تر از همیشه می دوید . گربه باید موش را شکار می کرد . صاحب گربه به او اخطار داده بود . اگر دوباره موش را در حیاط خانه ببیند .
او را بیرون می اندازد . گربه تازه ای به جای او می آورد .
ولی این بار هم هر قدر تلاش کرد . به موش نرسید . موش از تمام مخفی گاه ها با خبر بود .
پس به راحتی از دست گربه فرار می کرد .
صاحب گربه امروز وقتی موش را دوباره دید .
گربه را از خانه بیرون کرد . گربه ای دیگر آورد تا موش را شکار کند .
گربه تا مدتها در کوچه و خیابان ها سرگردان بود . تا این که بعد از چند روز موشی را که به دنبال او بود . در کوچه ملاقات کرد .
از موش پرسید ، چی شد . چرا اینجا هستی ؟
موش : از وقتی تو رفتی گربه تازه وارد ، سریع تر از تو بود. من هم قبل از اینکه شکار شوم . تصمیم گرفتم . از آن خانه فرار کنم .
خیلی روزهای خوبی در آنجا داشتم .
گربه و موش تصمیم گرفتند . به کمک هم جای را برای زندگی پیدا کنند .
یک کلبه بیرون از شهر خالی بود .تقریبا مثل خرابه ها بود .
گربه و موش یک اتاق از این کلبه را تعمیر کردند . بعد با هم به دنبال غذا می گشتند . این دو دشمن قدیمی در کنار هم می توانستند ، راحتر زندگی کنند .