تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge
تجربه های شخصیPersonal experiences

تجربه های شخصیPersonal experiences

خودشناسیSelf-knowledge

مسئولیت پذیری زنبور به اسم مایلو (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
زنبور پشت سرهم خوش شانسی می آورد . اسم این زنبور مایلو بود .
مایلو در حالی که اتفاقات خوبی برایش می افتاد ، جواب زحمت هایش را می دید . مزرعه ای را که در حیاط پشتی گلهای آفتاب گردان کاشته بود . محصول خوبی داده بود .
سرمایه گذاری او در یادگیری تعمیر چراغ خواب به نتیجه رسیده بود .
این در حالی بود . زنبوری دیگر به اسم مایک دست به خرید ، لوازم دست دوم کرده بود . سود خوبی نداشت . از طرفی بی مسئولیت های که در قبال نگهداری لوازم که خریده بود انجام می داد . این لوازم خیلی زود خراب شده بوند . در این لوازم همه چیز نیاز به یک کار چند ماهه داشت . در صورتی که می شد . با روزی 3 ساعت کار این هم کارهای عقب افتاده روی هم جمع نمی شد .
خوش شانسی شاید برای مایلو این بود . مدیریت خوبی در انجام کارها داشت . ولی بد شانسی هم برای مایک بی مسئولیتی و انجام ندادن کارهای روزمره بود .

اردک و طوطی (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
اردکی به اسم استیون 2 ساعت بود ، منتظر طوطی به اسم والتر بود .
اسیتون 1 سالی بود ، که با والتر دوست بود . این مدت هر موقع قرار می گذاشتند در محلی والتر سر وقت آنجا حضور داشت . ولی این بار روی شاخه های یک درخت زیتون قرار ملاقات داشتند .
استیون 2 ساعت منتظر والتر بود .
خبری از والتر نبود . از دور یک طوطی به سمت درخت زیتون نزدیک می شود . استیون وقتی والتر می رسد . خیلی خوشحال می شود .
از او می پرسد .چرا دیر کرده است ؟
والتر جواب می دهد . نزدیک بود . یک عقاب او را شکار کند .
استیون : این اطراف عقاب نداشتیم .
والتر به استیون پیشنهاد می دهد . با من بیا .
والتر و استیون با هم به کوه آن منطقه می روند .
در کنار یک صخره مخفی می شوند . چند دقیقه بعد یک عقاب را در آن اطراف در حال پرواز می بینند .
استیون : این عقاب از کجا به اینجا آمده ؟
والتر : من هم نمی دونم ، فقط این رو می دونم . از این به بعد باید بیشتر مراقب باشیم .
عقاب نیم ساعتی در هوا پرواز می کند ، بعد از آن منطقه دور می شود .
استیون و والتر تصمیم می گیرند . به جای بروند که عقابی در آن نزدیکی نباشد .
ولی کمی از آن منطقه دور نمی شوند .
عقاب به استیون نزدیک می شود .
والتر : مراقب باش .
استیون متوجه عقاب می شود . سریع سرعتش را چند برابر می کند .
عقاب به دنبال استیون ، والتر هم پشت سر عقاب حرکت می کند .
والتر اگر حواس عقاب را پرت نکند . استیون را تا چند لحظه دیگر شکار می کند .
والتر پشت سر عقاب شروع به جیغ کشیدن می کند .
تا اینکه عقاب بر می گردد ، تا ببیند . صاحب این صدا چه کسی است .
حالا والتر فرار می کند . عقاب پشت سر اوست .
استیون متوجه می شود . عقاب می خواهد ، دوستش والتر را شکار کند .
وقتی عقاب می خواهد ، والتر را شکار کند .
استیون از پشت سر عقاب یک تنه هوایی به او می زند .
بعد از تنه بلا فاصله استیون و والتر از آنجا دور می شوند . 

کلاغ و لک لک مسابقه دو استقامت (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
کلاغ بیش از این نمی توانست ، دنبال لک لک بدود .
مسابقه دو استقامت بود .
لک لک با آن پاهای بلندش ، می دوید . کلاغ نفس نفس می زد . پاهای کوتاهی نداشت ، اما در مقایسه با لک لک نیاز داشت بیشتر به خودش فشار بیاورد .
کلاغ مدام می گفت : لک لک نامرد . لک لک نامردی . این بازی قبول نیست .
آخر خط این لک لک بود . مشغول شادی کردن . خوشحال مغرور از پیروزیش .
کلاغ اصلا خوشحال نبود . خیلی تلاش کرده بود . اما جایزه او این بود . در آخر مسابقه لک لک را ببیند .
خودش را قهرمان مسابقه دو می دانست . کلاغ اهمیتی به او نداد . چند قدم آخر مسابقه را تا پایان دوید . مسابقه تمام شده بود . آخرین نفر هم از خط پایان گذشت .
کلاغ هم مقام خوبی داشت . هم دوم شده بود . هم آخر .
شاید اگر کسی هم بعد از او از خط پایان می گذشت . خوشحال تراز الان بود . ولی ناراحت بود .
نگاهی به پاهای بلند لک لک می کرد . می خواست پاهای به بلندی او داشت . الان اجازه نمی داد ، این مسابقه را برنده شود .
کلاغ چیزی را باید از شکست یاد می گرفت . این که هرگز ناامید نشود . چرا ؟
کلاغ تغییری بزرگی در زندگی خود انجام داد . هرگز خودش را بازنده هیچ بازی نداند . این که بین برنده و بازنده فاصله خیلی کمی وجود داشت تقریبا 20 ثانیه . اگر لک لک یک  اشتباه کوچکی انجام می داد . این لک لک پشت سرش بود . جای او را بگیرید .
کلاغ و لک لک باید قبل از این رقابت یاد می گرفتند . همچنان بعد از این مسابقه دوست هم باقی بمانند .
لک لک دوباره درخواست ، تکرار مسابقه را به کلاغ داد . برنده این مسابقه هم مشخص بود . ولی کلاغ این مسابقه را قبول کرد . این بار خط پایان خط شروع بود ، خط شروع قبلی پایان بود .
دوباره مسابقه تکرار شد . بار دیگر لک لک برد . ولی شکست دوباره کلاغ هم نتوانست ، کلاغ را از دویدن مایوس کند .
کلاغ این را فهمیده بود . دویدن خوب است ، حتی اگر بازنده باشی . 

مرغ های دریایی در تابلو (قصه کارتونی )

کارتون
Once upon a time
قایقی روی دیوار بود . نه قایق واقعی این قایق یک تابلوی نقاشی بود . ولی چند مرغ دریایی کنار این قایق بودند . این عکس یک تصویر به خصوص بود . مرغ های عکس حواسشان به آدم های اتاق بود .
وقتی همه از خانه بیرون می رفتند .
این سه مرغ از تابلو وارد اتاق می شدند . مرغها به اسم تامی ، استفان و مایکل بودند .
این سه مرغ دوری در اتاق می زدند . البته اندازه آنها بزرگتر از عکسشان روی تابلو نمی شد . ولی جای مرغ های دریایی خالی می ماند .
بلاخره هر مرغ دریایی که  ، چندین ساعت معلق آن هم روی هوا خیلی عضلات بدن را خشک می کند .
تامی مسئول این بود ، نگهبانی بدهد . ولی یک لحظه نگاهش به برنامه تلویزیون دوخته شد . استفان و مایکل مشغول تماشای تلویزیون بودند ناگهان پسری وارد اتاق شد . به اسم محسن تامی فریاد زد ، آمدند .
مرغ های دریایی غافلگیر شده بودند .
جلوی چشم پسر وارد تابلو شدند .
محسن هر قدر برای پدر و مادرش توضیح داد چه دیده ولی هیچ کس حرفهای او را باور نکرد .

لک لک و کلاغ سوار بر قایق نجات (قصه کارتونی )


کارتون
Once upon a time
روزی روزگاری .
کلاغ و لک لک در یک کشتی بودند ، ولی دریا که توفانی شد .
لک لک و کلاغ مجبور شدند ، سوار بر یک قایق نجات شوند ، با هم مسافتی را پارو بزنند ، تا اینکه به خشکی برسند .
کلاغ خیلی نگران تر از لک لک بود . امیدی نداشت ، به خشکی برسند . بعد از آن شب طوفانی لک لک شروع به پرواز کرد . کلاغ هم پشت سر او آمد. ولی لک لک به کلاغ توصیه کرد . به قایق برگردد .
اگر قایق را گم کنند . لک لک می توانست ، در آب شنا کند . ولی کلاغ مثل او شنا بلد نبود .
کلاغ روی قایق فقط میتوانست این را ببیند ، لک لک دور می شود .
کلاغ به این فکر می کرد . اگر لک لک بر نگردد ، او در این دریا تنها می ماند . بعد از 3 ساعت لک لک بر نگشت .
کلاغ مانده بود ، خودش هیچ خبری از لک لک نبود .
اوضاع اصلا خوب پیش نمی رفت . چه بلایی سر لک لک اومده بود .
هوا دوباره رو به توفانی شدن می رفت .
دوباره هوا بد شد . کلاغ امید نداشت . این بار از این توفان جان سالم به در ببرد . ولی باز هم فردا زنده بود .
شب وقتی می خواست بخوابد ، آرزو می کرد . فردا قایق به خشکی رسیده باشد .
صبح وقتی بیدار شد . دید روی قایق تنها نیست . لک لک کنار او مشغول پارو زدن بود .
در حالی که مشغول آواز خواندن بود .
از لک لک پرسید ، کجا بودی نصفه عمر شدم .
لک لک پاسخ داد : به خشکی رسیدیم . ولی وقتی می خواستم ، سراغ تو بیایم . اوضاع هوا توفانی شده بود . فقط می توانستم . متتظر بمانم ، توفان تمام شود .